جدول جو
جدول جو

معنی برنجمشک

برنجمشک
(بَ رَ مُ)
به معنی فلنج مشک است که بالنگوی خودروی باشد. (از برهان). قرنفل بستانی. (از منتهی الارب). افرنجمشک. حبق القرنفلی. (اختیارات بدیعی). بالنگو. (الفاظ الادویه). پرنجمشک.فرنجمسک. فرنجمشک. رجوع به فرنجمشک و بالنگو شود، به قصد جایی رفتن. سوار شدن. حرکت کردن. عزیمت کردن:
چو نامه بخوانی سبک برنشین
که بی روی تو هستم اندوهگین.
فردوسی.
بگفت این وز آن جایگه برنشست
به ایوان خرم خرامید مست.
فردوسی.
به پیش ویس شد کو را ببیند
چو او را دیده باشد برنشیند.
(ویس و رامین).
- به صید برنشستن، به قصد شکار رفتن. رهسپار شدن به شکار: روزی بهرام به صید برنشسته بود و از دور آهویی را بدید اسب برانگیخت و همی تاخت. (ترجمه طبری بلعمی).
، سوار شدن جنگ را. بحرب رفتن. (یادداشت دهخدا) : که با وی (با ملک لحرز به هندوستان) صدهزار مرد برنشیند. (حدود العالم). این ناحیت را بیست هزار مرد است که با ملکشان برنشینند. (حدود العالم). اورا صدوپنجاه هزار سوار است و هشتصد پیل که بروز حرب برنشینند. (حدود العالم).
بفرمود تا برنشیند سپاه
پی رزم هاماوران کینه خواه.
فردوسی.
چو شب تیره شد با سپه برنشست
همی رفت جوشان و گرزی بدست.
فردوسی.
سپه را بفرمود تا برنشست
به کینه کمر بر میان بر ببست.
فردوسی.
علمهای شاهی برآمد به ماه
همه برنشستند خیل و سپاه.
فردوسی.
همه لشکر برنشستند و پیش شدند باکوکبۀ بزرگ. (تاریخ بیهقی). احمد گفت اعیان و سپاه را بباید گفت آمدن و نمود که به جنگ خواهد رفت تا لشکر برنشیند. (تاریخ بیهقی). طلیعۀ لشکر دمادم کنیدتا لشکرگاه مخالفان اگر جنگ پیش آرد برنشینیم و کارپیش گیریم. (تاریخ بیهقی). ایلچی به خلیفه فرستاد که گفته ای من ایلم، نشان ایلی آن باشد که چون بیایی برنشینیم ما را به لشکر مدد دهی. (جهانگشای جوینی)، جای گرفتن. قرار گرفتن. نشستن:
مرغ امید برنشست بشاخ
گشت میدان گفتگوی فراخ.
نظامی.
بر چنان سبزه هر آن کو برنشست
برنجاست بی شکی بنشسته است.
مولوی.
اهتماص، برنشستن بر کسی و کشتن. همص، برنشستن بر روی و کشتن. تعجّز، برنشستن بر عجز شتر. (ازمنتهی الارب)، افتادن، چنانکه برف و صقیع و مانند آن. (یادداشت دهخدا)، به قضای حاجت شدن. به مستراح رفتن. به مستراح شدن. (یادداشت دهخدا). رجوع به نشستن شود
لغت نامه دهخدا