جدول جو
جدول جو

معنی بلغان - جستجوی لغت در جدول جو

بلغان
(بُ)
دهی از دهستان هرم و کاریان، بخش جویم، شهرستان لار. سکنۀ آن 598 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
بلغان
(بُ)
قسمی از راسوی سیاه، و این لغت مأخوذ از مغولی است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باغان
تصویر باغان
(دخترانه)
چند باغ میوه که در کنار یکدیگر قرار دارند، نام روستایی در کردستان (نگارش کردی: باخان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بلغاک
تصویر بلغاک
فتنه، آشوب، شور و غوغای بسیار، برای مثال مرا چون زلف تو تشویش از آن است / که چشمت در جهان افکند بلغاک (ابن یمین - مجمع الفرس - بلغاک)، به گیتی گشت بلغاکی پدیدار / که مردم در زمین در رفت چون مار (امیرخسرو- مجمع الفرس - بلغاک)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلبان
تصویر بلبان
بالابان، نوعی ساز بادی آذربایجانی به شکل نی، از جنس چوب، دارای هشت سوراخ در یک طرف و یک سوراخ در طرف دیگر و زبانه ای که به وسیلۀ آن کوک می شود. دامنۀ صوت آن به اندازۀ سورنای است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلسان
تصویر بلسان
گیاهی درختچه ای با گل های سفید کوچک خوشه ای، برگ های مایل به سفید، پوست زرد رنگ و چوب سنگین، سرخ رنگ و خوش بو، صمغی که از ساقۀ این گیاه می گیرند و مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلدان
تصویر بلدان
بلدها، شهرها، سرزمین ها، جمع واژۀ بلد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلغاق
تصویر بلغاق
بلغاک، فتنه، آشوب، شور و غوغای بسیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلغار
تصویر بلغار
نوعی چرم سرخ رنگ، موج دار و خوش بو
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
مرکز دهستان تحت جلگۀ بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور. سکنه 431 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت وراه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بِ جِ)
نوعی بیماری اسبان. (دزی ج 1 ص 51). شقاق. شقاق ثدی. (از فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان خوسف شهرستان بیرجند که در یک هزارگزی باختر خوسف بر سر راه شوسۀ عمومی خوسف به بیرجند در جلگه واقع است، ناحیه ای است گرمسیردارای 98 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود، محصول عمده اش غلات و پنبه و انار و شغل مردمش زراعت و راهش ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مرکز دهستان بخش شیروان شهرستان قوچان که در ناحیه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و672 تن سکنه دارد، آب آن از قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و بنشن و میوه و شغل مردمش زراعت وگله داری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی و گلیم بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
از بلاد طخارستان است و از آنجا تا بلخ شش منزل باشد. شهری است در نواحی بلخ و بگمان من در طخارستان. (از سمعانی) : شهرکی است بخراسان و همچون سککند است. (حدود العالم). و بر راه کوههای بامیان رفت بأغروغر که در حدود بغلان گذاشته بود. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پس رو و تابع.
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
درختی است کوچک مانند درخت حنا و در عین الشمس که از توابع مصر است روید و روغنش منافع بسیار دارد. (منتهی الارب). شجرۀ مصری است و برگ وی به برگ سداب ماند اما سفیدتر بود. (از اختیارات بدیعی). درختی معروفست جز در ده مطریه که از توابع مصر است نمی باشد، ورقش به سداب ماند و بر سفیدی زند. (نزهه القلوب). در حوالی فسطاط مصر گیاهی شاخه مانند میروید که آنرا بلسان نامند و جز در آنجا، در جایی دیگر از دنیا موجود نباشد. (از صورالاقالیم اصطخری). درختی است معروف که در بلاد حبش می روید ارتفاعش 13 قدم شاخه ها و برگهایش کوچک و سبز می باشد، و بلسم جلعاد که در عطر وخوشبویی مشهور بود از آن تحصیل میشد. شعراو مورخین قدیم آن را بسیار توصیف نموده اند و اطبای قدیم نیز منافع بسیار برای آن ذکر کرده اند از قبیل شفای امراض و جراحات و غیره. و در آن زمان در میان اهالی مشرق نیز بسیار مستعمل بود بطوری که تجار آن را خریده به مصر میبردند و اهالی مصر آنرا خریده برای تدهین اموات به کار میبردند. و در کتاب مقدس مذکور است که قافلۀ اسماعیلیان که یوسف را خریدند بلسان به مصر میبردند و بعد از چندی کمیاب شده بازارش بسیار رواج یافت بطوری که به دو برابر با نقره فروخته میشد. گویند چون تیطس و پومپیوس به رومیه مراجعت می نمودندقدری بلسان با خود بردند تا علامات فتح و ظفر ایشان باشد. اما طور تحصیل بلسان آن است که درخت مرقوم را به استصواب تیشه یا تبر قدری زخم کرده بلسان از آن جاری شده در ظرفهای گلی که برای این کار آماده است ریخته میشود. برخی را عقیده است که زقوم همان بلسان جلعاد است. (از قاموس کتاب مقدس). مایع روغنی معطری که از چند گیاه مختلف بدست می آید. بلسان مکی از درخت بلسان، و بلسان امریکایی از درخت کبودۀ کانادایی، و بلسان افریقایی از بادرنجبویۀ کاناری که گیاه کوچکی است گرفته میشود. (از دایرهالمعارف فارسی). گیاهی است از تیره سدابیان که بصورت درختچه است و دارای گلهای سفید می باشد. همه اعضای این گیاه محتوی مادۀ صمغی می باشند که در صورت خراش یا نیش حشرات این مادۀصمغی از آن خارج میشود. دانۀ این گیاه را حب البلسان نیز گویند و بنام تخم بلسان در تداوی مصرف میشود. درخت بلسان. ابوشام. بشام. بلسم مکه. درخت بلسان مکی. بلسم اسرائیل. مکه بلسن آغاجی. بلسان آغاجی. بلسان مکی. شجرهالبلسم. (از فرهنگ فارسی معین) :
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیریاب می چکدش.
خاقانی.
باغچۀعین شمس گلخن جی دان
وز بلسان به شمر گیای صفاهان.
خاقانی.
بلسان مصر خواهی به لسان من نظر کن
چه عجب حدیث شیرین ز چنین رطب لسانی.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بلد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شهرها. (آنندراج) (غیاث). رجوع به بلد شود: پسر گفت ای پدر فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر... و تفرج بلدان و مجاورت فلان. (گلستان). رعیت بلدان از مکاید ایشان مرهوب. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
تثنیۀ بلد درحال رفع. دو بلد. دو شهر. رجوع به بلد شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام دو رشته کوه است در شمال شرقی ایران میان خراسان وترکستان شوروی و در شرق دریای خزر، که از مشرق به مغرب کشیده شده است و بنام بلخان کبیر و بلخان صغیر نامیده میشود. ظاهراً نام بلخان را ترکها به اروپا برده به کوههای بالکان و شبه جزیره بالکان اطلاق کردند. (از فرهنگ فارسی معین و دایره المعارف فارسی) : سلطان ماضی ایشان را به بلخان کوه انداخته بود. (تاریخ بیهقی ص 62). بازنگردند از دم خصمان تا آنگاه که در کوه بلخان گریزند. (تاریخ بیهقی ص 449). به خوارزم و بلخان کوه نزدیک باشیم. (تاریخ بیهقی ص 452)
شهری است نزدیک ابیورد. (منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بلح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به بلح شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
قریه ای است در نزدیکی کمسان، و نسبت بدان بلجانی شود. (از اللباب فی تهذیب الانساب). قریۀ بزرگی است بین بصره و عبادان (آبادان) و از طرف ’کیش’ محل ورود کشتیهایی است که کالاهای هند را حمل می کنند، و از جانب ملک کیش والی و قلعه ای در این قریه می باشد و یاقوت گوید آن قریه را بارها دیده است که آخرین بار آن سال 588 هجری قمری یا پس از آن بوده است. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
قصبۀ مرکز دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران در 38کیلومتری شمال باختری کرج از طریق کردان و 15کیلومتری حیدرآباد که سر راه شوسه واقع است. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 2237 تن. آب از رود خانه دروان. شغل اهالی زراعت و کرباس و جاجیم و جوراب وشال بافی. راه مالرو. صندوق پست و در حدود 150 باب دکاکین مختلفه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) ، نیاموختن درسهای روزانه مدرسه و برای روزهای امتحان گذاشتن. (یادداشت مؤلف).
- برف انداختن، فروریختن برف از پشت بام پس از باریدن برف.
- برف انداز، جایی برای ریختن برف در آن: چهار چاه در حفر آورد... یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. (ترجمه محاسن اصفهان).
- ، پارو. (یادداشت مؤلف).
- ، کسی که در روزهای برف به کار فروریختن برفهای پشت بامها اشتغال می ورزد و با صدای بلند در کوی و برزن فریاد می کند ’آی برف انداز!’.
- برف انگیز (باد...) ، باد که برفها از جا برانگیزاند و بهر سو بپراکند:
از بسی بویهای عطرآمیز
معتدل گشته باد برف انگیز.
نظامی.
- برف باریدن، فروریختن برف. آمدن برف.
- برف باریدن بر سر (پر زاغ) ، کنایه از سپید شدن موی. پیر شدن:
مرا برف بارید بر پرّ زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغ.
سعدی.
- برف بازی، بازی کردن بابرف. به دو گروه شدن مردمان و با گلوله های برف بیکدیگر حمله کردن.
- برف پهنه، ناحیه ای پوشیده از برف دائمی. (دایره المعارف فارسی).
- برف پیری، کنایه از سپید شدن موی سر:
چو کوهی سفیدش سر از برف موی
روان آبش از برف پیری بروی.
سعدی.
- برف دان، جایی برای نگهداری برف. مثلجه. محل نگاهداری برف مانند یخچال.
- ، حلقوم. (ناظم الاطباء).
- برف ریز، برف ریزنده:
بنفشه نکرده سر غنچه تیز
چو برگ بهار آسمان برف ریز.
نظامی.
- برف ریز، برف ریزه. ریزه برف.
- برفساب، فرسایش ناشی از اثر برف. (دایره المعارف فارسی).
- برف کردن، برف آمدن: قریب بیست روز از بهمن ماه گذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان از این حال بتعجب مانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 451).
- برفگیر، جایی که برف آنجا بسیار افتد و دیر پاید.
- برفمرز، خطی بر دامنۀ یک کوه با تپه که نمایندۀ پایین ترین حد برف دائمی است. (در زیر برفمرز، برفها در تابستان آب میشوند). (دایره المعارف فارسی).
- برف موی، سپیدی موی:
چو کوهی سفیدش سر از برف موی
روان آبش از برف پیری بروی.
سعدی.
- برفناک، برفی. بابرف: روزی برفناک، روزی که برف بارد. روز برفی.
- برف نمای، نشان دهنده برف:
نکهت خوبش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب.
خاقانی.
- مثل برف،پاک و سفید:
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست.
مولوی.
- مثل برف و خون، سپید وسرخ
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
نام سازی که به اشتراک لب و دست می نوازند و بهمین سبب آن را به هندی منه چنگ گویند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). قسمی ساز که با لبها آن را نوازند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بالابان شود:
آزاده شودجان من بیدل ازین غم
هرگه بلبان را به لبانت برسانی.
سیفی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلدان
تصویر بلدان
جمع بلد، شهرها جایباش ها جمع بلد شهرها
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده گوج بن از گیاهان گیاهی از تیره سدابیان که بصورت درختچه است و دارای گلهای سفید می باشد، همه اعضای این گیاه محتوی ماده صمغی میباشند که در صورت خراش یا نیش حشرات این ماده صمغی از آن خارج میشود درخت بلسان ابوشام بشام بلسم مکه درخت بلسان مکی بلسم اسرائیل مکه بلسن مکی بلسم اسرائیل مکه بلسن آغاجی بلسان آغاجی بلسان مکی شجره البلسم. توضیح دانه این گیاه را حب البلسان نیز گویند و بنام تخم بلسان تخم بلسان در تداوی مصرف میشود، بلسان نام عام همه گیاهانی است که از آنها صمغ استخراج میشود. یا بلسان مکی. بلسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلطان
تصویر بلطان
خرفه یمنی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
شیوا سخنان، سخنگزاران، جمع بلیغ، شیوایان سخنوران جمع بلیغ شیوا سخنان چیره زبانان زبان آوران سخنگزاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغار
تصویر بلغار
نوعی چرم که برنگ سرخ و موج دار و خوش بو میباشد، اهل بلغارستان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بلغاک: غوغای بسیار مرا با زلف تو تشویش از آن است - که چشمت درجهان افکنده بلغاک (ابن یمین) آشوب فتنه شور و غوغای بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغاک
تصویر بلغاک
شور وغوغای فراوان، فتنه شور و غوغای بسیار آشوب فتنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلبان
تصویر بلبان
روسی سه چنگ ، قسمتی ساز که بالبها آنرا نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغاء
تصویر بلغاء
((بُ لَ))
جمع بلیغ، سخندانان، سخن سنجان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلغار
تصویر بلغار
هر یک از ساکنان بومی کشور بلغارستان یا فرزندانشان، قومی از نژاد اسلاو، قومی از نژاد ترک که در سده های اول میلادی به دشت های روسیه رانده شدند، هر یک از افراد آن قوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلغار
تصویر بلغار
((بُ))
پوست های رنگین دباغی شده خوشبوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلغاق
تصویر بلغاق
((بُ))
آشوب، شور و غوغای بسیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلغاک
تصویر بلغاک
((بُ))
آشوب، فتنه
فرهنگ فارسی معین