جدول جو
جدول جو

معنی بلصه - جستجوی لغت در جدول جو

بلصه
(بَ لَ صَ)
طائری است پیسه. (منتهی الارب). طائری است. (از ذیل اقرب الموارد). بلص. بلصوص. بلصی، مرد بدخلق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلده
تصویر بلده
بلد، شهر، سرزمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلکه
تصویر بلکه
علاوه بر این، شاید مثلاً بلکه فردا بیاید، امید است که، باشد که، برای نفی حکم قبلی گفته می شود، برعکس مثلاً او نه تنها مجرم نیست، بلکه یک انسان شریف است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلغه
تصویر بلغه
قوت روزانه به قدری که از آن زیاد نیاید، آنچه به آن روز بگذرانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلمه
تصویر بلمه
ریش بلند و انبوه، ویژگی مردی که ریش بلند و انبوه داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلیه
تصویر بلیه
مصیبت، پیشامد بد، رنج
فرهنگ فارسی عمید
(بِ رَ صَ)
جمع واژۀ سام ّ ابرص. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ صَ)
خانه جن.
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ/ مِ)
مردم ریش دراز. (برهان). درازریش. (غیاث). ریشو. لحیانی. ریش تپه. بزرگ ریش. بامه:
تیزی که چون کواکب منفضه (؟) گاه رجم
با ریش بلمۀ شب تیره قران کند.
کمال اسماعیل.
آنچه کوسه داند از خانه کسان
بلمه از خانه خودش کی داندآن.
مولوی.
کوسه هان تا نگیری ریش بلمه درنبرد
هندوی ترکی بیاموز آن ملک تمغاج را.
مولوی.
و رجوع به بلمه ریش شود، بالای کوه و پایین دره. (ناظم الاطباء) ، آسمان و زمین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غنی و فقیر. (از هفت قلزم).
- بلندوپست دیده، کارآزموده. کسی که روز نیک و بد هر دو را دیده باشد. (ناظم الاطباء). مجرب
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ / بُ مَ / مِ)
ریش انبوه و دراز. (برهان) (آنندراج). بامه. (شرفنامۀ منیری). ضد کوسه. (آنندراج) (انجمن آرا).
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ مَ)
سخت آرزومندی ناقه به فحل و آماسیدگی شرم وی از شدت آرزومندی نر. (از منتهی الارب). ورم شرم از شدت گشن خواهی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، افراخته شدن (بنا و جز آن). (فرهنگ فارسی معین). مرتفع شدن. (آنندراج). بالا گرفتن. احزئلال. ارتفاع. ارتقاء. استشزار. استعلاء. اًسنام. اشتراف. اشراف. اعتلاء. اًناقه. تبارک. تعالی. خب ّ. رفعه. سمک. سموّ. سنم. سنی ̍. شخوص. شصوّ. شمخ. شموخ. طغیان. طموّ. طمی. عفو. علوّ. قلوص. نبوه: استقلال، بلند و دراز شدن گیاه. اًقعاء، بلند شدن سر بینی و بر استخوان چسبیدن. اقناع، بلند شدن پستان گوسپند. امتهاد، بلند و گسترده شدن کوهان. تکتیف، بلند شدن فروع شانۀ اسب در رفتار. تکظّی، بلند و برآمده شدن گوشت از فربهی. تکعیب، بلند شدن پستان دختر. طمح، بلند نگریستن و بلند شدن نگاه بسوی چیزی. قنع، بلند شدن پستان گوسپند. متع، بلندشدن سراب. مستشزر، بلندشونده. (از منتهی الارب).
- بلند شدن آتش، شعله ور شدن آن. زبانه کشیدن آن:
امروز بکش چو میتوان کشت
کآتش چو بلند شد جهان سوخت.
سعدی.
- بلند شدن آفتاب، برآمدن خورشید. طلوع کردن آفتاب:
شب تیره تا شد بلند آفتاب
همی گشت با نوذر افراسیاب.
فردوسی.
- بلند شدن اقبال، خوشبخت شدن:
چون دولت زمانه محال است بی زوال
گیرم چو آفتاب شد اقبال من بلند.
اثر (از آنندراج).
- بلند شدن (گشتن) بها، گران شدن نرخ. (از آنندراج) :
دامن دریا ز کف بگذار تا گوهر شوی
قطره را از گوهر ذاتی بها گردد بلند.
میرزا رضی (از آنندراج).
- بلندشدن گوشه یا طرف ابرو، صاحب آنندراج گوید درمقام بی دماغی استعمال کنند، و بیت ذیل را شاهد آورده است از صائب:
کدام گوشۀ ابرو بلند شد یارب
که همچو قبله نما قبله گاه میلرزد.
اما شاهد ظاهراً با معنی تطبیق نمی کند. و رجوع به بلند کردن طرف ابرو شود.
، عروج کردن. صعود کردن. برآمدن، دراز شدن (شب و روز). (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج). طویل شدن. مدید شدن. ممتد گشتن:
محو شد نور خرد تا شد مرا سودا بلند
روزها کوتاه گردد چون شود شبها بلند.
صائب (از آنندراج).
- بلند شدن روز، طولانی شدن آن. دراز شدن آن. امتغاط. متح.
- بلند شدن سخن، طولانی شدن آن. ممتد شدن آن. بدرازا کشیدن آن:
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند.
حافظ (از آنندراج).
، برخاستن (ازجای، از خواب). (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بپا خاستن. قیام کردن. قیام:
عاجزیها کرد با من پنجۀ قاتل بلند
میشود دست کرم با نالۀ سائل بلند.
اثر (از آنندراج).
- بلندشدن بوی، ساطع شدن آن. برخاستن آن. به مشام رسیدن بوی. نفح:
ز دل نگشت مرا دود سینه تاب بلند
نشد ز سوختگی بوی این کباب بلند.
صائب (از آنندراج).
تقتیر، بلند شدن بوی بریانی و جز آن. قتر، بلند شدن بوی دیگ افزار از دیگ. (منتهی الارب) ، قد کشیدن. بالیدن. نمو کردن. بزرگ شدن. اشمخرار. سموق. شرف:
چو یکچند بگذشت او شد بلند
به نخجیر شیر آوریدی ببند.
فردوسی.
اعریراف، بالیدن و بلند شدن یال اسب. (منتهی الارب) ، برپا شدن: فتنه ای بلند شد. (فرهنگ فارسی معین). پا شدن (گرد، طوفان، غوغا، آشوب...) :
دود یاس از خانه خورشید خواهد شد بلند
یا رب آن آئینه رو را محرم جوهر مکن.
بیدل (از آنندراج).
آخر ز گریه نشئۀ شوقم بلند شد
اشک آن قدر چکید که جام شراب داد.
بیدل (از آنندراج).
خواهد شدن بلند چنین گر غبار خط
آخر میان ما و تودیوار می کشد.
صائب (از آنندراج).
مور، بلند شدن خاک و پراکنده گردیدن غبار. (منتهی الارب).
- بلند شدن فتنه، برپا شدن هنگامه. (آنندراج) :
فتنه ای از بزم می خواران نشد امشب بلند
سرگذشت کاکلی را در میان می افکنم.
دانش (از آنندراج).
، مسموع شدن. بگوش رسیدن:
ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو.
هاتف.
عندلیبان از خجالت سر بزیر پا کشند
هر کجا صائب شود گلبانگ کلک ما بلند.
صائب (از آنندراج).
- بلند شدن آواز، مسموع شدن آن. بگوش رسیدن آن. جهوری شدن آن. شنیده شدن آن: استنقاع، بلند شدن آواز در فریاد. قطو، بلند شدن آواز مرغ سنگخوار به ’قطاقطا’. (از منتهی الارب).
- بلند شدن صدا، مسموع شدن آن. جهوری شدن آواز. بگوش رسیدن صدا و آواز:
سنگین نمیشد این همه خواب ستمگران
میشد گر از شکستن دلها صدا بلند.
صائب.
- بلند شدن نفس کسی، بلند بانگ زدن وی. به آواز بلند گفتگو کردن او:
خصم ار بلند شد نفس ناصواب او
بی گفتگو خموشی باشد جواب او.
واله هروی (از آنندراج).
، تعالی و ترقی. (فرهنگ فارسی معین). به مقام عالی نایل آمدن. ترقی و تعالی یافتن:
به دولتت همه آزادگان بلند شدند
چو آفتاب که بر آسمان برد شبنم.
سعدی.
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی و ارجمند شوی.
اوحدی.
استعلاء، بلند و بزرگوار شدن.
- بلند شدن تاج کسی، عزت یافتن وی. ارجمند شدن او:
بدانگه شود تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ لَ / بُ لُ لَ)
تری: طویت السقاء علی بللته. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بُ کَ / کِ)
حوض آب. تالاب در میان خانه. دریاچه. (در تداول مردم گناباد خراسان). و گویا مصحف برکه باشد
لغت نامه دهخدا
(بَ کِ)
مرکّب از: بل عربی + که فارسی، بل که. بلک. بلکی. ’بل’ لفظ عربی است برای ترقی و اضراب فارسیان با کاف استعمال کنند و این کاف را دراز باید نوشت چرا که کاف غیر دراز که در حقیقت مرکب به های مختفی است بجایی نویسند که کاف را به لفظ دیگرمتصل نسازند، در اینجا چون کاف به لفظ بل مرکب باشدحاجت به اتصال های مختفی نماند. (از غیاث اللغات)، امّا. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
نه یک سوار است او بلکه صدهزار سوار
بر این گواه من است آنکه دید فتح کتر.
عنصری.
نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها
نه تله بلکه حجرۀ خوش بساطافکنده تا پله.
عسجدی.
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی رنج سپاه وز پی شر خدم.
منوچهری.
کار خداوندگار خود نکند
بلکه همی کار پیشکار کند.
ناصرخسرو.
دید پیمبر نه به چشمی دگر
بلکه بدین چشم سر این چشم سر.
نظامی.
- لابلکه، لابل. نه بلکه:
یک هفته زمان باید لابلکه دو سه هفته
تا دور توان کردن زو سختی و دشواری.
منوچهری.
و رجوع به بل و لابل در ردیفهای خود شود.
- نه بلکه، لابل. لا بلکه:
درجیست ضمیرش نه بلکه گنجیست
پرگوهر گویا و زر بویا.
ناصرخسرو.
و رجوع به بل و لابل در ردیفهای خود شود، پشته و تودۀ کلان و دراز. (آنندراج) ، چیزی نرم مانند ریش. (آنندراج) ، هموار و نرم مانند نان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
دهی از دهستان پشت آربابا، بخش بانه، شهرستان سقز. سکنۀ آن 182 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون، مازوج، قلقاف، گردو، زغال است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
نام حوای زن آدم علیه السلام. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
گشادگی میان دو ابرو. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). بلده. و رجوع به بلده شود.
لغت نامه دهخدا
(بَدَ)
شهری از اعمال ریّه و بقولی از اعمال قبره. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ لَ)
هیأت و زی و حال: کیف بللتک، کیف حالک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
بلده. ناحیه. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلیه
تصویر بلیه
رنج، مصیبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برصه
تصویر برصه
خانه دیو دیو جای، ریگستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلجه
تصویر بلجه
سپیده دم پایان شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلده
تصویر بلده
یک شهر شهری واحد بلد. شهر، جمع بلاد بلدان، ناحیه زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعه
تصویر بلعه
بخور شکمباره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغه
تصویر بلغه
قوت روزانه تعیین شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلقه
تصویر بلقه
پیسگی، سیاهی و سفیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلکه
تصویر بلکه
شاید، بسا که
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلگه
تصویر بلگه
زرد آلو و هلوی دو نیم شده و هسته در آورده و خشک کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلمه
تصویر بلمه
ریش انبوه و بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلکه
تصویر بلکه
((بَ کِ))
شاید، به علاوه، باشد که، برخلاف، برعکس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلمه
تصویر بلمه
((بَ مِ))
ریش بلند و انبوه، مردی که ریش بلند و انبوه داشته باشد، بامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلیه
تصویر بلیه
((بَ یِّ))
گرفتاری، سختی، جمع بلایا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلده
تصویر بلده
((بَ لَ دِ))
شهر، جمع بلاد، ناحیه، زمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلغه
تصویر بلغه
((بُ غَ))
غذای یک روزه
فرهنگ فارسی معین