علاوه بر این، شاید مثلاً بلکه فردا بیاید، امید است که، باشد که، برای نفی حکم قبلی گفته می شود، برعکس مثلاً او نه تنها مجرم نیست، بلکه یک انسان شریف است
علاوه بر این، شاید مثلاً بلکه فردا بیاید، امید است که، باشد که، برای نفی حکم قبلی گفته می شود، برعکس مثلاً او نه تنها مجرم نیست، بلکه یک انسان شریف است
مردم ریش دراز. (برهان). درازریش. (غیاث). ریشو. لحیانی. ریش تپه. بزرگ ریش. بامه: تیزی که چون کواکب منفضه (؟) گاه رجم با ریش بلمۀ شب تیره قران کند. کمال اسماعیل. آنچه کوسه داند از خانه کسان بلمه از خانه خودش کی داندآن. مولوی. کوسه هان تا نگیری ریش بلمه درنبرد هندوی ترکی بیاموز آن ملک تمغاج را. مولوی. و رجوع به بلمه ریش شود، بالای کوه و پایین دره. (ناظم الاطباء) ، آسمان و زمین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غنی و فقیر. (از هفت قلزم). - بلندوپست دیده، کارآزموده. کسی که روز نیک و بد هر دو را دیده باشد. (ناظم الاطباء). مجرب
مردم ریش دراز. (برهان). درازریش. (غیاث). ریشو. لحیانی. ریش تپه. بزرگ ریش. بامه: تیزی که چون کواکب منفضه (؟) گاه رجم با ریش بلمۀ شب تیره قران کند. کمال اسماعیل. آنچه کوسه داند از خانه کسان بلمه از خانه خودش کی داندآن. مولوی. کوسه هان تا نگیری ریش بلمه درنبرد هندوی ترکی بیاموز آن ملک تمغاج را. مولوی. و رجوع به بلمه ریش شود، بالای کوه و پایین دره. (ناظم الاطباء) ، آسمان و زمین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غنی و فقیر. (از هفت قلزم). - بلندوپست دیده، کارآزموده. کسی که روز نیک و بد هر دو را دیده باشد. (ناظم الاطباء). مجرب
سخت آرزومندی ناقه به فحل و آماسیدگی شرم وی از شدت آرزومندی نر. (از منتهی الارب). ورم شرم از شدت گشن خواهی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، افراخته شدن (بنا و جز آن). (فرهنگ فارسی معین). مرتفع شدن. (آنندراج). بالا گرفتن. احزئلال. ارتفاع. ارتقاء. استشزار. استعلاء. اًسنام. اشتراف. اشراف. اعتلاء. اًناقه. تبارک. تعالی. خب ّ. رفعه. سمک. سموّ. سنم. سنی ̍. شخوص. شصوّ. شمخ. شموخ. طغیان. طموّ. طمی. عفو. علوّ. قلوص. نبوه: استقلال، بلند و دراز شدن گیاه. اًقعاء، بلند شدن سر بینی و بر استخوان چسبیدن. اقناع، بلند شدن پستان گوسپند. امتهاد، بلند و گسترده شدن کوهان. تکتیف، بلند شدن فروع شانۀ اسب در رفتار. تکظّی، بلند و برآمده شدن گوشت از فربهی. تکعیب، بلند شدن پستان دختر. طمح، بلند نگریستن و بلند شدن نگاه بسوی چیزی. قنع، بلند شدن پستان گوسپند. متع، بلندشدن سراب. مستشزر، بلندشونده. (از منتهی الارب). - بلند شدن آتش، شعله ور شدن آن. زبانه کشیدن آن: امروز بکش چو میتوان کشت کآتش چو بلند شد جهان سوخت. سعدی. - بلند شدن آفتاب، برآمدن خورشید. طلوع کردن آفتاب: شب تیره تا شد بلند آفتاب همی گشت با نوذر افراسیاب. فردوسی. - بلند شدن اقبال، خوشبخت شدن: چون دولت زمانه محال است بی زوال گیرم چو آفتاب شد اقبال من بلند. اثر (از آنندراج). - بلند شدن (گشتن) بها، گران شدن نرخ. (از آنندراج) : دامن دریا ز کف بگذار تا گوهر شوی قطره را از گوهر ذاتی بها گردد بلند. میرزا رضی (از آنندراج). - بلندشدن گوشه یا طرف ابرو، صاحب آنندراج گوید درمقام بی دماغی استعمال کنند، و بیت ذیل را شاهد آورده است از صائب: کدام گوشۀ ابرو بلند شد یارب که همچو قبله نما قبله گاه میلرزد. اما شاهد ظاهراً با معنی تطبیق نمی کند. و رجوع به بلند کردن طرف ابرو شود. ، عروج کردن. صعود کردن. برآمدن، دراز شدن (شب و روز). (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج). طویل شدن. مدید شدن. ممتد گشتن: محو شد نور خرد تا شد مرا سودا بلند روزها کوتاه گردد چون شود شبها بلند. صائب (از آنندراج). - بلند شدن روز، طولانی شدن آن. دراز شدن آن. امتغاط. متح. - بلند شدن سخن، طولانی شدن آن. ممتد شدن آن. بدرازا کشیدن آن: طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند. حافظ (از آنندراج). ، برخاستن (ازجای، از خواب). (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بپا خاستن. قیام کردن. قیام: عاجزیها کرد با من پنجۀ قاتل بلند میشود دست کرم با نالۀ سائل بلند. اثر (از آنندراج). - بلندشدن بوی، ساطع شدن آن. برخاستن آن. به مشام رسیدن بوی. نفح: ز دل نگشت مرا دود سینه تاب بلند نشد ز سوختگی بوی این کباب بلند. صائب (از آنندراج). تقتیر، بلند شدن بوی بریانی و جز آن. قتر، بلند شدن بوی دیگ افزار از دیگ. (منتهی الارب) ، قد کشیدن. بالیدن. نمو کردن. بزرگ شدن. اشمخرار. سموق. شرف: چو یکچند بگذشت او شد بلند به نخجیر شیر آوریدی ببند. فردوسی. اعریراف، بالیدن و بلند شدن یال اسب. (منتهی الارب) ، برپا شدن: فتنه ای بلند شد. (فرهنگ فارسی معین). پا شدن (گرد، طوفان، غوغا، آشوب...) : دود یاس از خانه خورشید خواهد شد بلند یا رب آن آئینه رو را محرم جوهر مکن. بیدل (از آنندراج). آخر ز گریه نشئۀ شوقم بلند شد اشک آن قدر چکید که جام شراب داد. بیدل (از آنندراج). خواهد شدن بلند چنین گر غبار خط آخر میان ما و تودیوار می کشد. صائب (از آنندراج). مور، بلند شدن خاک و پراکنده گردیدن غبار. (منتهی الارب). - بلند شدن فتنه، برپا شدن هنگامه. (آنندراج) : فتنه ای از بزم می خواران نشد امشب بلند سرگذشت کاکلی را در میان می افکنم. دانش (از آنندراج). ، مسموع شدن. بگوش رسیدن: ما در این گفتگو که از یک سو شد ز ناقوس این ترانه بلند که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لا اله الا هو. هاتف. عندلیبان از خجالت سر بزیر پا کشند هر کجا صائب شود گلبانگ کلک ما بلند. صائب (از آنندراج). - بلند شدن آواز، مسموع شدن آن. بگوش رسیدن آن. جهوری شدن آن. شنیده شدن آن: استنقاع، بلند شدن آواز در فریاد. قطو، بلند شدن آواز مرغ سنگخوار به ’قطاقطا’. (از منتهی الارب). - بلند شدن صدا، مسموع شدن آن. جهوری شدن آواز. بگوش رسیدن صدا و آواز: سنگین نمیشد این همه خواب ستمگران میشد گر از شکستن دلها صدا بلند. صائب. - بلند شدن نفس کسی، بلند بانگ زدن وی. به آواز بلند گفتگو کردن او: خصم ار بلند شد نفس ناصواب او بی گفتگو خموشی باشد جواب او. واله هروی (از آنندراج). ، تعالی و ترقی. (فرهنگ فارسی معین). به مقام عالی نایل آمدن. ترقی و تعالی یافتن: به دولتت همه آزادگان بلند شدند چو آفتاب که بر آسمان برد شبنم. سعدی. تو به آموختن بلند شوی تا بدانی و ارجمند شوی. اوحدی. استعلاء، بلند و بزرگوار شدن. - بلند شدن تاج کسی، عزت یافتن وی. ارجمند شدن او: بدانگه شود تاج خسرو بلند که دانا بود نزد او ارجمند. فردوسی
سخت آرزومندی ناقه به فحل و آماسیدگی شرم وی از شدت آرزومندی نر. (از منتهی الارب). ورم شرم از شدت گشن خواهی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، افراخته شدن (بنا و جز آن). (فرهنگ فارسی معین). مرتفع شدن. (آنندراج). بالا گرفتن. اِحزِئلال. ارتفاع. ارتقاء. استشزار. استعلاء. اًسنام. اشتراف. اشراف. اعتلاء. اًناقه. تبارک. تعالی. خَب ّ. رَفعه. سَمک. سُموّ. سَنَم. سِنی ̍. شُخوص. شُصُوّ. شَمَخ. شُموخ. طغیان. طُموّ. طَمْی. عَفْو. عُلوّ. قُلوص. نَبوه: استقلال، بلند و دراز شدن گیاه. اًقعاء، بلند شدن سر بینی و بر استخوان چسبیدن. اِقناع، بلند شدن پستان گوسپند. اِمتهاد، بلند و گسترده شدن کوهان. تکتیف، بلند شدن فروع شانۀ اسب در رفتار. تَکظّی، بلند و برآمده شدن گوشت از فربهی. تکعیب، بلند شدن پستان دختر. طَمح، بلند نگریستن و بلند شدن نگاه بسوی چیزی. قَنع، بلند شدن پستان گوسپند. مَتع، بلندشدن سراب. مُستشزِر، بلندشونده. (از منتهی الارب). - بلند شدن آتش، شعله ور شدن آن. زبانه کشیدن آن: امروز بکش چو میتوان کشت کآتش چو بلند شد جهان سوخت. سعدی. - بلند شدن آفتاب، برآمدن خورشید. طلوع کردن آفتاب: شب تیره تا شد بلند آفتاب همی گشت با نوذر افراسیاب. فردوسی. - بلند شدن اقبال، خوشبخت شدن: چون دولت زمانه محال است بی زوال گیرم چو آفتاب شد اقبال من بلند. اثر (از آنندراج). - بلند شدن (گشتن) بها، گران شدن نرخ. (از آنندراج) : دامن دریا ز کف بگذار تا گوهر شوی قطره را از گوهر ذاتی بها گردد بلند. میرزا رضی (از آنندراج). - بلندشدن گوشه یا طرف ابرو، صاحب آنندراج گوید درمقام بی دماغی استعمال کنند، و بیت ذیل را شاهد آورده است از صائب: کدام گوشۀ ابرو بلند شد یارب که همچو قبله نما قبله گاه میلرزد. اما شاهد ظاهراً با معنی تطبیق نمی کند. و رجوع به بلند کردن طرف ابرو شود. ، عروج کردن. صعود کردن. برآمدن، دراز شدن (شب و روز). (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج). طویل شدن. مدید شدن. ممتد گشتن: محو شد نور خرد تا شد مرا سودا بلند روزها کوتاه گردد چون شود شبها بلند. صائب (از آنندراج). - بلند شدن روز، طولانی شدن آن. دراز شدن آن. امتغاط. مَتح. - بلند شدن سخن، طولانی شدن آن. ممتد شدن آن. بدرازا کشیدن آن: طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند. حافظ (از آنندراج). ، برخاستن (ازجای، از خواب). (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بپا خاستن. قیام کردن. قیام: عاجزیها کرد با من پنجۀ قاتل بلند میشود دست کرم با نالۀ سائل بلند. اثر (از آنندراج). - بلندشدن بوی، ساطع شدن آن. برخاستن آن. به مشام رسیدن بوی. نَفح: ز دل نگشت مرا دود سینه تاب بلند نشد ز سوختگی بوی این کباب بلند. صائب (از آنندراج). تَقتیر، بلند شدن بوی بریانی و جز آن. قَتَر، بلند شدن بوی دیگ افزار از دیگ. (منتهی الارب) ، قد کشیدن. بالیدن. نمو کردن. بزرگ شدن. اِشمخرار. سُموق. شَرف: چو یکچند بگذشت او شد بلند به نخجیر شیر آوریدی ببند. فردوسی. اِعریراف، بالیدن و بلند شدن یال اسب. (منتهی الارب) ، برپا شدن: فتنه ای بلند شد. (فرهنگ فارسی معین). پا شدن (گرد، طوفان، غوغا، آشوب...) : دود یاس از خانه خورشید خواهد شد بلند یا رب آن آئینه رو را محرم جوهر مکن. بیدل (از آنندراج). آخر ز گریه نشئۀ شوقم بلند شد اشک آن قدر چکید که جام شراب داد. بیدل (از آنندراج). خواهد شدن بلند چنین گر غبار خط آخر میان ما و تودیوار می کشد. صائب (از آنندراج). مَور، بلند شدن خاک و پراکنده گردیدن غبار. (منتهی الارب). - بلند شدن فتنه، برپا شدن هنگامه. (آنندراج) : فتنه ای از بزم می خواران نشد امشب بلند سرگذشت کاکلی را در میان می افکنم. دانش (از آنندراج). ، مسموع شدن. بگوش رسیدن: ما در این گفتگو که از یک سو شد ز ناقوس این ترانه بلند که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لا اله الا هو. هاتف. عندلیبان از خجالت سر بزیر پا کشند هر کجا صائب شود گلبانگ کلک ما بلند. صائب (از آنندراج). - بلند شدن آواز، مسموع شدن آن. بگوش رسیدن آن. جهوری شدن آن. شنیده شدن آن: استنقاع، بلند شدن آواز در فریاد. قَطو، بلند شدن آواز مرغ سنگخوار به ’قطاقطا’. (از منتهی الارب). - بلند شدن صدا، مسموع شدن آن. جهوری شدن آواز. بگوش رسیدن صدا و آواز: سنگین نمیشد این همه خواب ستمگران میشد گر از شکستن دلها صدا بلند. صائب. - بلند شدن نفس کسی، بلند بانگ زدن وی. به آواز بلند گفتگو کردن او: خصم ار بلند شد نفس ناصواب او بی گفتگو خموشی باشد جواب او. واله هروی (از آنندراج). ، تعالی و ترقی. (فرهنگ فارسی معین). به مقام عالی نایل آمدن. ترقی و تعالی یافتن: به دولتت همه آزادگان بلند شدند چو آفتاب که بر آسمان برد شبنم. سعدی. تو به آموختن بلند شوی تا بدانی و ارجمند شوی. اوحدی. استعلاء، بلند و بزرگوار شدن. - بلند شدن تاج کسی، عزت یافتن وی. ارجمند شدن او: بدانگه شود تاج خسرو بلند که دانا بود نزد او ارجمند. فردوسی
مرکّب از: بل عربی + که فارسی، بل که. بلک. بلکی. ’بل’ لفظ عربی است برای ترقی و اضراب فارسیان با کاف استعمال کنند و این کاف را دراز باید نوشت چرا که کاف غیر دراز که در حقیقت مرکب به های مختفی است بجایی نویسند که کاف را به لفظ دیگرمتصل نسازند، در اینجا چون کاف به لفظ بل مرکب باشدحاجت به اتصال های مختفی نماند. (از غیاث اللغات)، امّا. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : نه یک سوار است او بلکه صدهزار سوار بر این گواه من است آنکه دید فتح کتر. عنصری. نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها نه تله بلکه حجرۀ خوش بساطافکنده تا پله. عسجدی. بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای وز پی رنج سپاه وز پی شر خدم. منوچهری. کار خداوندگار خود نکند بلکه همی کار پیشکار کند. ناصرخسرو. دید پیمبر نه به چشمی دگر بلکه بدین چشم سر این چشم سر. نظامی. - لابلکه، لابل. نه بلکه: یک هفته زمان باید لابلکه دو سه هفته تا دور توان کردن زو سختی و دشواری. منوچهری. و رجوع به بل و لابل در ردیفهای خود شود. - نه بلکه، لابل. لا بلکه: درجیست ضمیرش نه بلکه گنجیست پرگوهر گویا و زر بویا. ناصرخسرو. و رجوع به بل و لابل در ردیفهای خود شود، پشته و تودۀ کلان و دراز. (آنندراج) ، چیزی نرم مانند ریش. (آنندراج) ، هموار و نرم مانند نان. (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: بل عربی + که فارسی، بل که. بلک. بلکی. ’بل’ لفظ عربی است برای ترقی و اضراب فارسیان با کاف استعمال کنند و این کاف را دراز باید نوشت چرا که کاف غیر دراز که در حقیقت مرکب به های مختفی است بجایی نویسند که کاف را به لفظ دیگرمتصل نسازند، در اینجا چون کاف به لفظ بل مرکب باشدحاجت به اتصال های مختفی نماند. (از غیاث اللغات)، امّا. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : نه یک سوار است او بلکه صدهزار سوار بر این گواه من است آنکه دید فتح کتر. عنصری. نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها نه تله بلکه حجرۀ خوش بساطافکنده تا پله. عسجدی. بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای وز پی رنج سپاه وز پی شر خدم. منوچهری. کار خداوندگار خود نکند بلکه همی کار پیشکار کند. ناصرخسرو. دید پیمبر نه به چشمی دگر بلکه بدین چشم سر این چشم سر. نظامی. - لابلکه، لابل. نه بلکه: یک هفته زمان باید لابلکه دو سه هفته تا دور توان کردن زو سختی و دشواری. منوچهری. و رجوع به بل و لابل در ردیفهای خود شود. - نه بلکه، لابل. لا بلکه: درجیست ضمیرش نه بلکه گنجیست پرگوهر گویا و زر بویا. ناصرخسرو. و رجوع به بل و لابل در ردیفهای خود شود، پشته و تودۀ کلان و دراز. (آنندراج) ، چیزی نرم مانند ریش. (آنندراج) ، هموار و نرم مانند نان. (ناظم الاطباء)
دهی از دهستان پشت آربابا، بخش بانه، شهرستان سقز. سکنۀ آن 182 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون، مازوج، قلقاف، گردو، زغال است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان پشت آربابا، بخش بانه، شهرستان سقز. سکنۀ آن 182 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون، مازوج، قلقاف، گردو، زغال است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)