جدول جو
جدول جو

معنی بلسک - جستجوی لغت در جدول جو

بلسک
پرستو، پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد
بلوایه، چلچله، پرستوک، بالوایه، خطّاف، باسیج، پرستک، فرشتو، ابابیل، فرستوک، پالوانه، فراستوک، فراشتوک
تصویری از بلسک
تصویر بلسک
فرهنگ فارسی عمید
بلسک
سیخ آهنی که گوشت یا چیز دیگر را به آن بکشند و در تنور آویزان کنند، سیخ کباب، بلشک
فرهنگ فارسی عمید
بلسک
(بَ سَ / بِ سِ)
گیاهی است که چون در جامه خلد به دشواری جدا گردد. (منتهی الارب). بلسکاء. (اقرب الموارد). بلسکی. (منتهی الارب). و رجوع به بلسکاء و بلسکی شود
لغت نامه دهخدا
بلسک
(بَ لَ)
پرستوک باشد و آن را به عربی خطاف گویند. (برهان) (آنندراج). بلسک. (از ذیل اقرب الموارد). پرستو. رجوع به پرستو شود
لغت نامه دهخدا
بلسک
(بِ سِ)
خطاف، و آن از لغات دخیل است. (از ذیل اقرب الموارد). پرستو. پرستوک. بلسک. رجوع به بلسک شود، گریختگان لشکر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بلسک
(بِ لِ / بُ لُ)
سیخ آهنی باشد که یک سر آن را پهن کرده باشند برای نان از تنور جدا کردن. (برهان) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
بلسک
پرستو سیخ آهنی که یک سر آنرا پهن کرده باشند برای نان از تنور جدا کردن، سیخ کباب
فرهنگ لغت هوشیار
بلسک
((بِ لِ یا بُ لُ))
سیخ آهنی که یک سر آن پهن باشد برای جدا کردن نان از تنور، سیخ کباب
تصویری از بلسک
تصویر بلسک
فرهنگ فارسی معین
بلسک
((بَ لَ))
بلشک، پرستو
تصویری از بلسک
تصویر بلسک
فرهنگ فارسی معین
بلسک
سیخ چوبی یا فلزی، چوب هایی کوتاه که جهت دباغی پوشت گاو در زمین فرو کنند تا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلکک
تصویر بلکک
آب نیم گرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسک
تصویر باسک
خمیازه، دهن دره، فاژ، فاژه، برای مثال ای برادر بیار کاسۀ می / چند باسک زنم ز خواب و خمار (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلسک
تصویر تلسک
یک خوشۀ کوچک که جزء خوشۀ بزرگ است، خوشۀ کوچکی از انگور یا خرما که بیش از چند دانه نباشد، پتپک، پپتک، بتبک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلوک
تصویر بلوک
توده، دسته
ناحیه ای شامل چند ده، دهستان، ولایت
قطعات مکعبی سیمانی یا سنگی که در کارهای ساختمانی به کار می رود، ساختمانی شامل چندین واحد مسکونی مستقل معمولاً با یک ورودی، مجموعه ای از ساختمان ها که هیچ فاصله ای بین آن ها نیست و به وسیلۀ خیابان های مختلف شهر محصور شده اند،
در علوم سیاسی مجموعه ای از چند کشور متحد که دارای یک مرام و یک روش سیاسی باشند مثلاً بلوک شرق
تکوک، ظرفی از طلا یا نقره یا چیز دیگر که به شکل جانوران از قبیل شیر یا گاو یا مرغ درست کنند، بکوک، بلوتک، تلوک
فرهنگ فارسی عمید
سیخ آهنی که گوشت یا چیز دیگر را به آن بکشند و در تنور آویزان کنند، سیخ کباب، بلسک
فرهنگ فارسی عمید
(بَ لَکا)
گیاهی از تیره روناسیان که یک ساله است و بعلت پوشیده بودن از خارهای کوچک و قلاب مانند به سهولت به اشیاء مجاور و حتی پشم گوسفندان که از مجاورت آن عبور کنند می چسبد. برگهای این گیاه فراهم (بصورت شش تایی یا هشت تایی) و نوک تیز و باریک و پوشیده از تارهای قلاب مانند و گلهایش سفید و مجتمع (که بر روی دم گلی بلندتر از برگها قرار دارند) است. جوشاندۀ آن بعنوان مدر استعمال میشده. این گیاه در اکثر نقاط ایران میروید. بلشکه. افارین. ارمن. حشیشهالافعی. قوت البریه. مصفی الرعاء. مصفی الراعی. یاپیشقان. قازاوتی. (فرهنگ فارسی معین). عکرش. ودود. حب الصبیان. فوۀ برانیه. بلسک. بلسکاء. و رجوع به بلسک و بلسکاء شود
لغت نامه دهخدا
(بُ زِ)
عدس. (ناظم الاطباء). دانه ایست که آنرا بعربی عدس خوانند. (برهان) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
یکی از دهستانهای هفت گانه بخش سردشت شهرستان مهاباد که در جنوب خاوری بخش واقع و هوای آن معتدل و نسبهً سالم میباشد، از شمال بدهستان کلاس و بریاجی و از جنوب بدهستان بانه و مرز عراق و از خاور بدهستان کلاس و نماشیر بانه و از باختر به دهستان بریاجی و آلان محدود میشود، موقعیت دهستان کوهستانی و جنگلی است و درختان میوۀ جنگلی بسیار دارد، بطوریکه اهالی معاش خود را از فروش میوه ها تأمین میکنند، آب قراء از چشمه سار و رود خانه زاب کوچک تأمین میشود، زراعت این منطقه کم است، در بعضی از قراء گله داری نیز رواج دارد، دهستان باسک از 19 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 2670 تن و قرای مهم آن عبارتند از: کریوس، شلماش، کوله سرپایین و بالا، نیسک آباد، صنایع دستی زنان آن جاجیم و جوراب بافی و محصول عمده آن میوۀ جنگلی و محصول دامی و جزئی غلات و توتون است، مرکز دهستان قریه فلطه میباشد، راههای آن تمام مالرو و پیاده رو جنگلی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
ناحیه ای در اسپانیا که به اسپانیایی ’پرونسیاواسکونگاداس’ خوانده میشود، ناحیه ای است نظامی و سوق الجیشی که شامل حوزۀ آلاوه و گیپوز و کوا و بیسکانه در اسپانیاست و قریب 510 هزار جمعیت دارد
لغت نامه دهخدا
یکی از طوایف اسپانیا که در فعالیت و هوش شهرت یافته اند، این قوم از بقایای نژاد ساکن شبه جزیره ایبری میباشند و در جهت غربی سلسلۀ کوههای پیرنه و در اسپانیا سکونت دارند، تعداد جمعیت این قوم حدود ششصد هزار تن است که در نواحی گپوزکوا و بیسکای و آلاوه و ناوار سکونت دارند، گروهی از این طوایف را که ساکن فرانسه هستند، در حدود دویست هزار تن شمرده اند که درحوالی لابورد و ناوار سفلی و سول سکونت دارند، این طوایف بتدریج مغلوب اقوام مهاجم شده اند و نژاد آنان نیز اختلاط یافته است، آنچه مسلم است اینست که این قوم پس از سکونت در این ناحیه هرگز بطور کلی تسلیم و تابع هیچیک از اقوام مهاجم از قبیل رومن ها و اقوام بربر و ویزیگت ها و اعراب نشدند وهمیشه کوشش داشتند خود را مستقل و تا حدی آزاد نگاهدارند، معذلک مقتضیات زمان آنانرا مجبور به آموختن زبانهای فرانسه و اسپانیایی و فراموش کردن زبان اصلی خویش کرد، با همه اینها هنوز بیشتر آداب و رسوم و از جمله رقص ها و تفریحات ملی خود را نگهداشته اند، رجوع به لاروس و قاموس الاعلام ترکی تحت عنوان باسق شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
خمیازه و دهان دره باشدو سبب آن خواب یا خمار است. (برهان) (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری). پاسک. دهن دره که به هندی آنرا جماهی گویند. (غیاث اللغات). خمیازه که آنرا آسا و فاژ وفاژه نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). آسا. فازه. دهان دره. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 172). فازه که از خواب و خمار باشد. (آنندراج). آنکه دهن از هم باز شود از کاهلی یا از غلبۀ خواب و آنرا آسا و اسا و پاسک و خامیازه و دهان دره و دهن دره و فاژ و فاز نیز گویند. به تازیش ثؤباء نامند. (شرفنامۀ منیری) :
چو باسک کند ماه من از خمار
قرار از مه نو نماید فرار.
لبیبی (از شعوری).
ای برادر بیار کاسۀ می
چند باسک زنم ز خواب و خمار.
طیان مروزی (از جهانگیری و آنندراج).
نام یکی از سرهای هفتگانه مار. و منها نشذ یسکنه ناگ الحیات واسماء سرهای هفتگانه این است: اننت، باسک، دکشک، کرکوتک، مهاپذم، کنبل، اشوتر. (ماللهند ص 123 س 20)
به هندی نام ماری است. (تحقیق ماللهند ص 114 س 17) ماری است. نزد مورخین هنود نام پادشاه ماران. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تلسک
تصویر تلسک
خوشه کوچک انگور که جزو خوشه بزرگ است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلسک
تصویر فلسک
فرانسوی بنگرید به فلاسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسک
تصویر باسک
دهن دره، خمیازه خمیازه خامیازه دهان دره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلشک
تصویر بلشک
سیخ کباب پرستو
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است و درست آن: بلغک از گیاهان دارویی گیاهی از تیره مرکبان که دارای نهنج زرد رنگ یا صورتی رنگ است و میوه هایش طویل و بصورت مخروطی هستند که راس آنها بطرف بالا و قاعده شان برروی نهنج است. اندامهای این گیاه دارای کرکهای درشتی است که تقریبا بصورت خار در آمده اند. ریشه گیاه محتوی مقدار زیادی اینولین است و برگهای جوانش را بصورت سبزی غذاها (در آشها) مورد استفاده قرار میدهند. بطور کلی در تداوی اندامهای این گیاه بخصوص در رماتیسم و سرخک و نزله مورد استفاده قرار میگیرد. گونه ای از آن در مرکز ایران نزدیک اصفهان میروید و در بین اهالی بهمان نام بلقک مشهور است و گونه دیگر آن در روسیه میروید که از وی صمغی میگیرند که نظیر کائوچو میباشد سفور جنه اسود اسفور چینای سیاه اسفور چینه سیاه قعبول اسود قعبارون اسود
فرهنگ لغت هوشیار
ناحیه، ولایت، و به معنی توده و دسته هم آمده است فرانسوی همگروه این واژه را غیاث ترکی دانسته معین آن را پارسی و گروهی ده و روستا می داند کشورهایی که متحد بشوند و دارای مرام و روش سیاسی خاصی باشند: بلوک شرق بلوک غرب، جمعیت ها و دسته های همعقیده و دارای روش واحد
فرهنگ لغت هوشیار
ارمن از گیاهان گیاهی از تیره روناسیان که یکساله است و بعلت پوشیده بودن از خارهای کوچک و قلاب مانند بسهولت باشیا مجاور و حتی پشم گوسفندان که از مجاورت آن عبور کنند میچسبند. برگهای این گیاه فراهم (بصورت 6 تایی یا 8 تایی) و نوک تیز و باریک و پوشیده از تارهای قلاب مانند و گلهایش سفید و مجتمع (که برروی دم گلی بلندتر از برگهای قرار دارند) است. جوشانده آن بعنوان مدر استعمال میشده. این گیاه در اکثر نقاط ایران میروید بلشکه افارین ارمن حشیشه الافعی قوت البریه مصفی الراعی یا پیشقان قازاوتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلسن
تصویر بلسن
بلس: (عدس) مرجمک دانه ایست شبیه بعدس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسک
تصویر باسک
((سُ))
خمیازه، دهن دره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلوک
تصویر بلوک
ناحیه ای شامل چند قریه و ده، جماعت، دسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلوک
تصویر بلوک
چند کشور متحد که دارای مرام و روش سیاسی یکسان باشند، قطعه زمین، قطعه ای از مصالح ساختمانی، ظرفی که در آن شراب خورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلکک
تصویر بلکک
((بِ کَ))
آب نیم گرم، بلکل، بنکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلسک
تصویر تلسک
((تِ لِ))
خوشه کوچک انگور که جزو خوشه بزرگ است
فرهنگ فارسی معین
از اجزای آسیاب، میله ای چوبی که با آن فاصله ی سنگ های آسیاب
فرهنگ گویش مازندرانی
پقلتی
فرهنگ گویش مازندرانی