نام شهری مشهور به بلاد روم نزدیک ابسس. (مراصد) ، رنگی سفید که با آن رنگ دیگر باشد. (زوزنی) ، چپار. خلنگ. خلنج. پیس. پیسه. نر پیسه. (منتهی الارب) ، سیاه و سفید، از خیل بمنزلۀ ابقع است از مرغان و سگان. اسب که دو رنگ دارد یکی سپید و دیگر هر رنگ که باشد. (تاج از مؤید). خنگ زیور. مؤنث: بلقاء. ج، بلق: نشست از بر ابلق مشک دم جهنده سرافراز و روئینه سم. فردوسی. بدو گفت کردوی کای شهریار نگه کن بدان گرد ابلق سوار. فردوسی. چنین گفت گستهم کای شهریار برآنم که آن مرد ابلق سوار برادرم بندوی جنگ آور است همان یارش از لشکری دیگر است. فردوسی. ، مجازاً، روزگار. زمانه. تصاریف دهر. صروف لیل و نهار. و گاه از آن به ابلق ایام و ابلق چرخ و ابلق فلک تعبیر کنند، بمناسبت سفیدی روز و سیاهی شب: ای تاخته شصت سال زیرت این مرکب بی قرار ابلق. ناصرخسرو. یکی بی جان و بی تن ابلق اسبی کو نفرساید بکوه و دشت و دریا بر همی تازد که ناساید. ناصرخسرو. دهر ابلق است وعرصۀ خاکی مصافگاه منشین بر او گرت نه سر زخم خوردن است. مجیرالدین بیلقانی. اگر ابلق دهر در زین کشی وگر خنگ چرخت جنیبت کشد... شرف الدین علی یزدی. - ابلق، سنجاب ابلق، سنجاب دورنگ: نمود پوشن و جوشن ز پشت شیر و پلنگ شده بتوسن ابلق سوار هر صفدر. نظام قاری. در آن قتال دله صدر روی گردانید بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر. نظام قاری. امیران ارمک سلاطین اطلس گزیده ز سنجاب ابلق مراکب. نظام قاری. - طلب ابلق عقوق، طلب محال، چه عقوق به معنی باردار است و ابلق نر باشد: ور زو نزاد بچۀ راحت عجب مدار کابلق اگر یکی ست وگر صد، سترون است. مجیر بیلقانی. ، در تداول فارسی، پر دورنگی که سرهنگان و سران غوغا و جوانان شنگ بر طرف کلاه زدندی زینت را. - با زنگ و ابلق، تعبیری است مثلی، بتعریض و سخریه، با لباس و سلاح و دیگر چیزها
نام شهری مشهور به بلاد روم نزدیک ابسس. (مراصد) ، رنگی سفید که با آن رنگ دیگر باشد. (زوزنی) ، چپار. خلنگ. خلنج. پیس. پیسه. نر پیسه. (منتهی الارب) ، سیاه و سفید، از خیل بمنزلۀ ابقع است از مرغان و سگان. اسب که دو رنگ دارد یکی سپید و دیگر هر رنگ که باشد. (تاج از مؤید). خنگ زیور. مؤنث: بَلْقاء. ج، بُلق: نشست از بر ابلق مشک دم جهنده سرافراز و روئینه سم. فردوسی. بدو گفت کردوی کای شهریار نگه کن بدان گرد ابلق سوار. فردوسی. چنین گفت گستهم کای شهریار برآنم که آن مرد ابلق سوار برادرْم بندوی جنگ آور است همان یارش از لشکری دیگر است. فردوسی. ، مجازاً، روزگار. زمانه. تصاریف دهر. صروف لیل و نهار. و گاه از آن به ابلق ایام و ابلق چرخ و ابلق فلک تعبیر کنند، بمناسبت سفیدی روز و سیاهی شب: ای تاخته شصت سال زیرت این مرکب بی قرار ابلق. ناصرخسرو. یکی بی جان و بی تن ابلق اسبی کو نفرساید بکوه و دشت و دریا بر همی تازد که ناساید. ناصرخسرو. دهر ابلق است وعرصۀ خاکی مصافگاه منشین بر او گرت نه سر زخم خوردن است. مجیرالدین بیلقانی. اگر ابلق دهر در زین کشی وگر خنگ چرخت جنیبت کشد... شرف الدین علی یزدی. - ابلق، سنجاب ابلق، سنجاب دورنگ: نمود پوشن و جوشن ز پشت شیر و پلنگ شده بتوسن ابلق سوار هر صفدر. نظام قاری. در آن قتال دله صدر روی گردانید بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر. نظام قاری. امیران ارمک سلاطین اطلس گزیده ز سنجاب ابلق مراکب. نظام قاری. - طلب ابلق عقوق، طلب محال، چه عقوق به معنی باردار است و ابلق نر باشد: ور زو نزاد بچۀ راحت عجب مدار کابلق اگر یکی ست وگر صد، سترون است. مجیر بیلقانی. ، در تداول فارسی، پر دورنگی که سرهنگان و سران غوغا و جوانان شنگ بر طرف کلاه زدندی زینت را. - با زنگ و اَبلق، تعبیری است مثلی، بتعریض و سخریه، با لباس و سلاح و دیگر چیزها
منسوب به کلمه بست (معرب پست) و شاید این کلمه بمعنی کوتاه قامت است که بزبان فارسی پست میگویند. (از لباب الانساب) ، شتابی کردن و پیش از وقت گرفتن. (آنندراج) (منتهی الارب). اعجال. (اقرب الموارد) ، غلبه نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). مقهور ساختن. (از متن اللغه) ، ترش روی گردیدن. قوله تعالی: عبس و بسر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گشنی کردن نر پیش از رغبت ماده. (آنندراج). جهیدن شتر نر بر شتر ماده پیش از خواهش آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشنی کردن فحل نه بهنگام. (تاج المصادر بیهقی) ، گشن دادن خرمابن را پیش از وقت آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بیوقت حاجت خواستن. (آنندراج). حاجت خواستن نه بوقت خویش. (زوزنی). طلب کردن حاجت نه بهنگام. (تاج المصادر بیهقی). خواستن حاجت را در غیروقت آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). طلب کردن حاجت در جز هنگام آن. (از اقرب الموارد) ، در نبیذ خرما، بسر آمیختن. گشنی دادن درخت خرما را پیش از وقت. (آنندراج). بسر آمیختن در نبیذ خرما. (منتهی الارب) ، نوشیدن شیر از خیک پیش از آنکه ماست شود در آن. (آنندراج). خوردن شیر مشکیزه را پیش ازآنکه بخسبد و سطبر گردد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، خواستن قرض پیش از وقت موعود. (آنندراج). تقاضای دین کردن پیش از میعاد، آغاز کردن به چیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ابتدا بکاری کردن. (از متن اللغه) ، چرانیدن ستور گیاه نارسیده را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، بچشم آغیل دیدن. (یادداشت مؤلف) آنکه به بست نشسته است: شاه بستی ها را از حرم حضرت معصومه (س) بیرون کشید. متحصن منسوبست به بست که شهریست از شهرهای کابل در بین هرات و غزنه وشهری بزرگ پر از اشجار و آبها است و جمعی از ائمۀ حدیث از این شهر برخاسته اند. (از سمعانی). و رجوع به لباب الانساب شود. اهل بست. از مردم بست: ستی پس پشت، پشت بستی بستست پیش پشتی ستی بسی بنشستست. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 327). چه خانه ست این کزو گشت این گشن لشکر یکی هند و یکی سکزی یکی بستی. ناصرخسرو، بیخ مرجان را گفته اند که اصل مرجان باشد. و گویند منبت آن قعر دریاست ریسمانی بر آن بندند و برکنند چون باد بر آن وزد و آفتاب بر آن تابد سخت و سرخ گردد، و آن برزخ میان نبات و جماد چنانکه نخل خرما میان نبات و حیوان، و بوزینه میان انسان و حیوان و انسان میان خلق و رحمان. گویند اگر بر گردن مصروع بندند نافع باشد. و همچنین اگر بر گردن صاحب نقرس بندند. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). بیخ مرجان. (ناظم الاطباء). قزوال معرب قزول النون یونانیست و به رومی قولوریون و بلغتی قوالن و به عربی ناشف نامند. ماهیت آن: آنچه مشهور است که بیخ مرجانست اصلی ندارد بلکه سنگی است سرخ پر سوراخ مانند خانه زنبور ولیکن سوراخهای این از آن باریک تر و صلب و در سواحل دریای عمان و یمن و فارس و مالدیب و غیرها در زیر آب تکون می یابد و صاحب شفاءالاسقام نوشته که گفته اند آن نبات بحری است و در جوف دریا میروید و چون از دریا برآورند و هوا بدان برسد سخت و صلب میگردد و نوشته که مستعمل در دواالمسک بسد است زیرا که خوب نرم ساییده میشود و ته نشین ظرف نمیگردد و بخلاف مرجان و آن سفید و سیاه نیز میباشد سیاه آن صلب تر و سفید آن رخوتر ازسرخ آنست و بهترین آن سرخ صلب شفاف بی رمل است. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به مخزن الادویه صص 138- 149 شود. به رومی او را قولویون گویند و بعضی قولن گویند و صاحب التهذیب گفته که چنین آورده اند که بسد و مرجان نوعیست از جواهر معدنی و لون او سرخست و پریان او را در دریا اندازند و دیسقوریدوس گوید آن درختیست که در آب دریا رسته شود و چون غواصان او را برکشند و هوا او را دریابد جرم او صلب شود و محکم گردد و نیکوترین وی آن بود که بغایت سرخ بود و ساق او راست بود و زود در هم شکسته شود. یونس گوید: یکنوع او سرخست و نوع دیگر سیاه و ابومعاذاز دمشقی روایت کند که درخت مرجان را بسد خوانند و این قول در سترست به نزدیک اطبا و صیادنه و اهل لغت گویند: مرجان مروارید خرد را گویند بسد در اصل وی بوده است و عرب او را معرب کرده است. و نوعی از ورا خروهک گویند و رازی در جامعخود آورده است که درخت بسد بزرگ باشد و منبت او دریا بود و در بعضی مواضع که باد کشتی را بروزند کشتی خرد بشکند و قول او دال است بر آنکه جسم او قبل از ملاقات هوا صلب و محکم بود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). مؤلف نزهه القلوب آن را از نوع اوسط احجار دانسته است. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ص 205) رجوع به فهرست مخزن الادویه ص 139، و ابن بیطار متن عربی ص 93 و ترجمه فرانسوی ص 223، نخبهالدهر ص 73، الجماهر بیرونی ص 137، 164، 189، تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 77، المعرب جوالیقی ص 329س 9، دزی ج 1 ص 83، شعوری ج 1 ورق 212 شود. این کلمه در بعضی از اشعار به تخفیف هم آمده است: ز بسد بزرینه نی دردمید بارسال نی داد دم را گذر. لوکری. ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی. خسروی. چو نر اندر آمد یکی تیغ زد بشد رنگ رویش چو رنگ بسد. فردوسی. لب رستم از خنده شد چون بسد چنین گفته نیکی ز یزدان رسد. فردوسی. سپیدش مژه دیدگان قیرگون چو بسد لب و رخ بمانند خون. فردوسی. گروهی آنک ندانند بازسیم از سرب همه دروغزن و خربطند و خیره سرند. نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد از آنکه هر دو بگونه شبیه یکدیگرند. قریعالدهر (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 297). سوسن چون طوطیی ز بسد منقار باز بمنقارش از زبانش عسجد. منوچهری. بهر شاخ بر، مرغی از رنگ رنگ زبرجد بمنقار و بسد بچنگ. اسدی (گرشاسبنامه). گر داشت بر زمرد و لؤلؤ چرا کنون در باغ رزم شاخ بسد گشت یار تیغ. مسعودسعد. یکی برگ او بیرم و شاخ بسد یکی برگ او کژدم و شاخ نشتر. ناصرخسرو. آن سخن سنج شهی کو چو دوبسد بگشاد خانه عقل دو صد کله ببندد ز درر. سنایی. در عالم جماد که اول چیزی گل بوده ترقی همی کرده و شریفتر همی شد تا به مرجان رسید. اعنی بسد که آخرین عالم جماد بود پیوسته به اولین چیزی از عالم نبات. (چهارمقاله). ای دو لب تو بسد وی دو رخ تو نسرین نسرین تو دو سنبل در بسد تو پروین. سوزنی. ای گشته مرا لعل تو مانند بسد وی گشته به دندان بسد عاشق صد. خاقانی. بر بسدت که ذره ازو، سایه بیش داشت سایه ز شیب و ذره زبالا گریسته. خاقانی. بهر دستینه رباب از جام و می زر و بسد رایگان برخاسته. خاقانی. - بسد سوخته، صاحب ذخیره گوید: صفت سوختن بسد آن است که بسد را بسایند و بکوزه درکنند و سر کوزه به گل بگیرند و به تنوری که آتش او آرمیده باشد درنهند یک شب، و دیگر روز بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بسد ناطق، کنایه از لب معشوق. (انجمن آرا) باغبان و منسوب به باغ. (آنندراج). مخفف بستانی
منسوب به کلمه بست (معرب پست) و شاید این کلمه بمعنی کوتاه قامت است که بزبان فارسی پست میگویند. (از لباب الانساب) ، شتابی کردن و پیش از وقت گرفتن. (آنندراج) (منتهی الارب). اعجال. (اقرب الموارد) ، غلبه نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). مقهور ساختن. (از متن اللغه) ، ترش روی گردیدن. قوله تعالی: عبس و بسر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گشنی کردن نر پیش از رغبت ماده. (آنندراج). جهیدن شتر نر بر شتر ماده پیش از خواهش آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشنی کردن فحل نه بهنگام. (تاج المصادر بیهقی) ، گشن دادن خرمابن را پیش از وقت آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بیوقت حاجت خواستن. (آنندراج). حاجت خواستن نه بوقت خویش. (زوزنی). طلب کردن حاجت نه بهنگام. (تاج المصادر بیهقی). خواستن حاجت را در غیروقت آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). طلب کردن حاجت در جز هنگام آن. (از اقرب الموارد) ، در نبیذ خرما، بسر آمیختن. گشنی دادن درخت خرما را پیش از وقت. (آنندراج). بُسر آمیختن در نبیذ خرما. (منتهی الارب) ، نوشیدن شیر از خیک پیش از آنکه ماست شود در آن. (آنندراج). خوردن شیر مشکیزه را پیش ازآنکه بخسبد و سطبر گردد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، خواستن قرض پیش از وقت موعود. (آنندراج). تقاضای دین کردن پیش از میعاد، آغاز کردن به چیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ابتدا بکاری کردن. (از متن اللغه) ، چرانیدن ستور گیاه نارسیده را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، بچشم آغیل دیدن. (یادداشت مؤلف) آنکه به بست نشسته است: شاه بستی ها را از حرم حضرت معصومه (س) بیرون کشید. متحصن منسوبست به بست که شهریست از شهرهای کابل در بین هرات و غزنه وشهری بزرگ پر از اشجار و آبها است و جمعی از ائمۀ حدیث از این شهر برخاسته اند. (از سمعانی). و رجوع به لباب الانساب شود. اهل بست. از مردم بست: ستی پس پشت، پشت بستی بستست پیش پشتی ستی بسی بنشستست. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 327). چه خانه ست این کزو گشت این گشن لشکر یکی هند و یکی سکزی یکی بستی. ناصرخسرو، بیخ مرجان را گفته اند که اصل مرجان باشد. و گویند منبت آن قعر دریاست ریسمانی بر آن بندند و برکنند چون باد بر آن وزد و آفتاب بر آن تابد سخت و سرخ گردد، و آن برزخ میان نبات و جماد چنانکه نخل خرما میان نبات و حیوان، و بوزینه میان انسان و حیوان و انسان میان خلق و رحمان. گویند اگر بر گردن مصروع بندند نافع باشد. و همچنین اگر بر گردن صاحب نقرس بندند. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). بیخ مرجان. (ناظم الاطباء). قزوال معرب قزول النون یونانیست و به رومی قولوریون و بلغتی قوالن و به عربی ناشف نامند. ماهیت آن: آنچه مشهور است که بیخ مرجانست اصلی ندارد بلکه سنگی است سرخ پر سوراخ مانند خانه زنبور ولیکن سوراخهای این از آن باریک تر و صلب و در سواحل دریای عمان و یمن و فارس و مالدیب و غیرها در زیر آب تکون می یابد و صاحب شفاءالاسقام نوشته که گفته اند آن نبات بحری است و در جوف دریا میروید و چون از دریا برآورند و هوا بدان برسد سخت و صلب میگردد و نوشته که مستعمل در دواالمسک بسد است زیرا که خوب نرم ساییده میشود و ته نشین ظرف نمیگردد و بخلاف مرجان و آن سفید و سیاه نیز میباشد سیاه آن صلب تر و سفید آن رخوتر ازسرخ آنست و بهترین آن سرخ صلب شفاف بی رمل است. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به مخزن الادویه صص 138- 149 شود. به رومی او را قولویون گویند و بعضی قولن گویند و صاحب التهذیب گفته که چنین آورده اند که بسد و مرجان نوعیست از جواهر معدنی و لون او سرخست و پریان او را در دریا اندازند و دیسقوریدوس گوید آن درختیست که در آب دریا رسته شود و چون غواصان او را برکشند و هوا او را دریابد جرم او صلب شود و محکم گردد و نیکوترین وی آن بود که بغایت سرخ بود و ساق او راست بود و زود در هم شکسته شود. یونس گوید: یکنوع او سرخست و نوع دیگر سیاه و ابومعاذاز دمشقی روایت کند که درخت مرجان را بسد خوانند و این قول در سترست به نزدیک اطبا و صیادنه و اهل لغت گویند: مرجان مروارید خرد را گویند بسد در اصل وی بوده است و عرب او را معرب کرده است. و نوعی از ورا خروهک گویند و رازی در جامعخود آورده است که درخت بسد بزرگ باشد و منبت او دریا بود و در بعضی مواضع که باد کشتی را بروزند کشتی خرد بشکند و قول او دال است بر آنکه جسم او قبل از ملاقات هوا صلب و محکم بود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). مؤلف نزهه القلوب آن را از نوع اوسط احجار دانسته است. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ص 205) رجوع به فهرست مخزن الادویه ص 139، و ابن بیطار متن عربی ص 93 و ترجمه فرانسوی ص 223، نخبهالدهر ص 73، الجماهر بیرونی ص 137، 164، 189، تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 77، المعرب جوالیقی ص 329س 9، دزی ج 1 ص 83، شعوری ج 1 ورق 212 شود. این کلمه در بعضی از اشعار به تخفیف هم آمده است: ز بسد بزرینه نی دردمید بارسال نی داد دم را گذر. لوکری. ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی. خسروی. چو نر اندر آمد یکی تیغ زد بشد رنگ رویش چو رنگ بسد. فردوسی. لب رستم از خنده شد چون بسد چنین گفته نیکی ز یزدان رسد. فردوسی. سپیدش مژه دیدگان قیرگون چو بسد لب و رخ بمانند خون. فردوسی. گروهی آنک ندانند بازسیم از سرب همه دروغزن و خربطند و خیره سرند. نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد از آنکه هر دو بگونه شبیه یکدیگرند. قریعالدهر (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 297). سوسن چون طوطیی ز بسد منقار باز بمنقارش از زبانش عسجد. منوچهری. بهر شاخ بر، مرغی از رنگ رنگ زبرجد بمنقار و بسد بچنگ. اسدی (گرشاسبنامه). گر داشت بر زمرد و لؤلؤ چرا کنون در باغ رزم شاخ بسد گشت یار تیغ. مسعودسعد. یکی برگ او بیرم و شاخ بسد یکی برگ او کژدم و شاخ نشتر. ناصرخسرو. آن سخن سنج شهی کو چو دوبسد بگشاد خانه عقل دو صد کله ببندد ز درر. سنایی. در عالم جماد که اول چیزی گل بوده ترقی همی کرده و شریفتر همی شد تا به مرجان رسید. اعنی بسد که آخرین عالم جماد بود پیوسته به اولین چیزی از عالم نبات. (چهارمقاله). ای دو لب تو بسد وی دو رخ تو نسرین نسرین تو دو سنبل در بسد تو پروین. سوزنی. ای گشته مرا لعل تو مانند بسد وی گشته به دندان بسد عاشق صد. خاقانی. بر بسدت که ذره ازو، سایه بیش داشت سایه ز شیب و ذره زبالا گریسته. خاقانی. بهر دستینه رباب از جام و می زر و بسد رایگان برخاسته. خاقانی. - بسد سوخته، صاحب ذخیره گوید: صفت سوختن بسد آن است که بسد را بسایند و بکوزه درکنند و سر کوزه به گل بگیرند و به تنوری که آتش او آرمیده باشد درنهند یک شب، و دیگر روز بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بسد ناطق، کنایه از لب معشوق. (انجمن آرا) باغبان و منسوب به باغ. (آنندراج). مخفف بستانی
ابوحاتم محمد بن حبان بن احمد بن حبان تمیمی بستی، وی پیشوای عصر خویش بود. او را تصانیف ابتکاری بود. و به شهرهای مابین چاچ واسکندریه سفر کرد و نزد ابوبکر بن خزیمه در نیشابور فقه آموخت و در سمرقند و جز آن کار قضا را به عهده داشت و در شوال 354 هجری قمری در بست درگذشت. (از لباب الانساب). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 و معجم البلدان: بست، و مرآت البلدان: بست، و ریحانهالادب و طبقات السبکی و طبقات المفسرین سیوطی چ افست کتابفروشی اسدی شود ابوسلیمان احمد یا حمد بن محمد بن ابراهیم خطابی متوفی بسال 388 هجری قمری او راست کتاب معالم السنن و غریب الحدیث و جز آنها. وی پیشوای عصر خویش بود. (از لباب الانساب). و رجوع به مرآت البلدان ج 1:بست و معجم البلدان، و ابوسلیمان احمد یا حمد شود
ابوحاتم محمد بن حبان بن احمد بن حبان تمیمی بستی، وی پیشوای عصر خویش بود. او را تصانیف ابتکاری بود. و به شهرهای مابین چاچ واسکندریه سفر کرد و نزد ابوبکر بن خزیمه در نیشابور فقه آموخت و در سمرقند و جز آن کار قضا را به عهده داشت و در شوال 354 هجری قمری در بست درگذشت. (از لباب الانساب). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 و معجم البلدان: بست، و مرآت البلدان: بست، و ریحانهالادب و طبقات السبکی و طبقات المفسرین سیوطی چ افست کتابفروشی اسدی شود ابوسلیمان احمد یا حمد بن محمد بن ابراهیم خطابی متوفی بسال 388 هجری قمری او راست کتاب معالم السنن و غریب الحدیث و جز آنها. وی پیشوای عصر خویش بود. (از لباب الانساب). و رجوع به مرآت البلدان ج 1:بست و معجم البلدان، و ابوسلیمان احمد یا حمد شود
یک قسم پول سیاهی که سابقاً در ایران رایج بود و اکنون غیرمعمول است، (ناظم الاطباء)، سکه ای است معروف به مقدار بیست درم، (آنندراج)، مسکوک خشن مسینه و بزرگ و آن خمس صد دیناری یعنی بیست دینار و در دورۀ فتحعلیشاه و محمدشاه و اوائل ناصرالدین شاه معمول بوده است، (در تداول مشتی ها) بیست تومانی (اسکناس) : یک بیستی مایه رفت، (یادداشت مؤلف)
یک قسم پول سیاهی که سابقاً در ایران رایج بود و اکنون غیرمعمول است، (ناظم الاطباء)، سکه ای است معروف به مقدار بیست درم، (آنندراج)، مسکوک خشن مسینه و بزرگ و آن خمس صد دیناری یعنی بیست دینار و در دورۀ فتحعلیشاه و محمدشاه و اوائل ناصرالدین شاه معمول بوده است، (در تداول مشتی ها) بیست تومانی (اسکناس) : یک بیستی مایه رفت، (یادداشت مؤلف)
گیاهی از تیره روناسیان که یک ساله است و بعلت پوشیده بودن از خارهای کوچک و قلاب مانند به سهولت به اشیاء مجاور و حتی پشم گوسفندان که از مجاورت آن عبور کنند می چسبد. برگهای این گیاه فراهم (بصورت شش تایی یا هشت تایی) و نوک تیز و باریک و پوشیده از تارهای قلاب مانند و گلهایش سفید و مجتمع (که بر روی دم گلی بلندتر از برگها قرار دارند) است. جوشاندۀ آن بعنوان مدر استعمال میشده. این گیاه در اکثر نقاط ایران میروید. بلشکه. افارین. ارمن. حشیشهالافعی. قوت البریه. مصفی الرعاء. مصفی الراعی. یاپیشقان. قازاوتی. (فرهنگ فارسی معین). عکرش. ودود. حب الصبیان. فوۀ برانیه. بلسک. بلسکاء. و رجوع به بلسک و بلسکاء شود
گیاهی از تیره روناسیان که یک ساله است و بعلت پوشیده بودن از خارهای کوچک و قلاب مانند به سهولت به اشیاء مجاور و حتی پشم گوسفندان که از مجاورت آن عبور کنند می چسبد. برگهای این گیاه فراهم (بصورت شش تایی یا هشت تایی) و نوک تیز و باریک و پوشیده از تارهای قلاب مانند و گلهایش سفید و مجتمع (که بر روی دم گلی بلندتر از برگها قرار دارند) است. جوشاندۀ آن بعنوان مدر استعمال میشده. این گیاه در اکثر نقاط ایران میروید. بلشکه. افارین. ارمن. حشیشهالافعی. قوت البریه. مصفی الرعاء. مصفی الراعی. یاپیشقان. قازاوتی. (فرهنگ فارسی معین). عکرش. ودود. حب الصبیان. فوۀ برانیه. بلسک. بلسکاء. و رجوع به بلسک و بلسکاء شود
دهی از دهستان سیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر که در 37 هزارگزی جنوب خاور دیلم و 6 هزارگزی خاور راه فرعی دیلم به گچساران در جلگه واقع است، ناحیه ای است گرمسیر و مرطوب ومالاریایی و دارای 380 تن سکنه، آب آن از چاه تأمین میشود و محصول آن کشت غلات (دیمی) و شغل مردمش زراعت و راه آن فرعی است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، خرمایی است طیب و زردرنگ، (تاج العروس)، میوه ای است زردرنگ نفیس، (آنندراج) (ناظم الاطباء)
دهی از دهستان سیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر که در 37 هزارگزی جنوب خاور دیلم و 6 هزارگزی خاور راه فرعی دیلم به گچساران در جلگه واقع است، ناحیه ای است گرمسیر و مرطوب ومالاریایی و دارای 380 تن سکنه، آب آن از چاه تأمین میشود و محصول آن کشت غلات (دیمی) و شغل مردمش زراعت و راه آن فرعی است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، خرمایی است طیب و زردرنگ، (تاج العروس)، میوه ای است زردرنگ نفیس، (آنندراج) (ناظم الاطباء)
ابونصر احمد بن محمد بن زیاد زراد بستی دهقان. معروف به ابن ابی سعید از مردم سمرقند. وی محدث بود و ابوسعید ادریسی از وی حدیث نوشت. (از لباب الانساب). و رجوع به بستی، صفت نسبی شود، تازه از هر چیز. (آنندراج). نو و تازه از هر چیز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، آب باران تازه باریده. ج، بسار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جوان، مرد باشد یا زن. (آنندراج) (منتهی الارب). جوان خواه مرد باشد و یا زن. (ناظم الاطباء). - بسرالسکر، نوعی مرغوب و شیرین از غورۀ خرما. رجوع به جیسوان و دزی ج 1 ص 83 شود. - لک بسر، نوعی صمغ. رجوع به دزی ج 1 ص 83 شود. - حجرالبسر، نام سنگ سفیدیست که به شکل در بزرگی باشد. رجوع به دزی ج 1 ص 83 و کلمه حجرالبسر شود
ابونصر احمد بن محمد بن زیاد زراد بستی دهقان. معروف به ابن ابی سعید از مردم سمرقند. وی محدث بود و ابوسعید ادریسی از وی حدیث نوشت. (از لباب الانساب). و رجوع به بستی، صفت نسبی شود، تازه از هر چیز. (آنندراج). نو و تازه از هر چیز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، آب باران تازه باریده. ج، بِسار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جوان، مرد باشد یا زن. (آنندراج) (منتهی الارب). جوان خواه مرد باشد و یا زن. (ناظم الاطباء). - بسرالسکر، نوعی مرغوب و شیرین از غورۀ خرما. رجوع به جیسوان و دزی ج 1 ص 83 شود. - لک بسر، نوعی صمغ. رجوع به دزی ج 1 ص 83 شود. - حجرالبسر، نام سنگ سفیدیست که به شکل در بزرگی باشد. رجوع به دزی ج 1 ص 83 و کلمه حجرالبسر شود
ارمن از گیاهان گیاهی از تیره روناسیان که یکساله است و بعلت پوشیده بودن از خارهای کوچک و قلاب مانند بسهولت باشیا مجاور و حتی پشم گوسفندان که از مجاورت آن عبور کنند میچسبند. برگهای این گیاه فراهم (بصورت 6 تایی یا 8 تایی) و نوک تیز و باریک و پوشیده از تارهای قلاب مانند و گلهایش سفید و مجتمع (که برروی دم گلی بلندتر از برگهای قرار دارند) است. جوشانده آن بعنوان مدر استعمال میشده. این گیاه در اکثر نقاط ایران میروید بلشکه افارین ارمن حشیشه الافعی قوت البریه مصفی الراعی یا پیشقان قازاوتی
ارمن از گیاهان گیاهی از تیره روناسیان که یکساله است و بعلت پوشیده بودن از خارهای کوچک و قلاب مانند بسهولت باشیا مجاور و حتی پشم گوسفندان که از مجاورت آن عبور کنند میچسبند. برگهای این گیاه فراهم (بصورت 6 تایی یا 8 تایی) و نوک تیز و باریک و پوشیده از تارهای قلاب مانند و گلهایش سفید و مجتمع (که برروی دم گلی بلندتر از برگهای قرار دارند) است. جوشانده آن بعنوان مدر استعمال میشده. این گیاه در اکثر نقاط ایران میروید بلشکه افارین ارمن حشیشه الافعی قوت البریه مصفی الراعی یا پیشقان قازاوتی