جدول جو
جدول جو

معنی بلس - جستجوی لغت در جدول جو

بلس(بِ لِ)
بدس، که وجب باشد که آن را به تازی شبر گویند. (لغت محلی شوشتر خطی)
لغت نامه دهخدا
بلس(بَ / بِ)
خاکستر قلی ̍ و پتاس. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بلس(بَ لَ)
کوهی است سرخ رنگ در بلاد محارب بن خصفه. (از معجم البلدان) (از مراصد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بلس(بَ لَ)
مرد بی خیر یا کسی که نزد او ناامیدی و بدی است.
لغت نامه دهخدا
بلس(بَ لِ)
ناامید خاموش بر آنچه در دل دارد. (منتهی الارب). کسی که نسبت به آنچه در دل دارد سکوت کند. (از اقرب الموارد). مبلس. و رجوع به مبلس شود
لغت نامه دهخدا
بلس(بُ لُ)
عدس، که آن را به فارسی نرسک گویند. (منتهی الارب). غله ایست که در آشها کنند و به عدس مشهور است. (آنندراج). غله ایست که از آن هریسه پزند و در آشها نیز کنند و به عربی عدس خوانند. (برهان). عدس خوردنی و مأکول، واحد آن بلسه است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). عدس. (الفاظ الادویه) (تذکرۀ ضریر انطاکی). بلسن. و رجوع به بلسن شود
جمع واژۀ بلاس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و در دعای مردم است که گویند أرانیک اﷲ علی البلس، و آن غراره ها باشد از پلاس آکنده از کاه، کسی را که عقوبت کنند بر آن اشتهار کنند و ندا فرمایند. (منتهی الارب). رجوع به بلاس شود
لغت نامه دهخدا
بلس
مرجمک از دانه های خوردنی پلت عدس بلسان
تصویری از بلس
تصویر بلس
فرهنگ لغت هوشیار
بلس
امر به لیسیدن، بلیس، زبان بزن، مصدر آن در پهلوی لیستین.، چوب چنگک دار جهت آویز در کومه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلسک
تصویر بلسک
پرستو، پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد
بلوایه، چلچله، پرستوک، بالوایه، خطّاف، باسیج، پرستک، فرشتو، ابابیل، فرستوک، پالوانه، فراستوک، فراشتوک
فرهنگ فارسی عمید
سیخ آهنی که گوشت یا چیز دیگر را به آن بکشند و در تنور آویزان کنند، سیخ کباب، بلشک
فرهنگ فارسی عمید
(بَ سَ / بِ سِ)
گیاهی است که چون در جامه خلد به دشواری جدا گردد. (منتهی الارب). بلسکاء. (اقرب الموارد). بلسکی. (منتهی الارب). و رجوع به بلسکاء و بلسکی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ سَ)
واحد بلس. یک دانه بلس. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به بلس شود
لغت نامه دهخدا
(بُ لُ سَ)
واحد بلس. یک دانه بلس. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به بلس شود
لغت نامه دهخدا
(بُ لُ)
از قرای اسکندریه است. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ)
بدست. (آنندراج). وجب و شبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
پرستوک باشد و آن را به عربی خطاف گویند. (برهان) (آنندراج). بلسک. (از ذیل اقرب الموارد). پرستو. رجوع به پرستو شود
لغت نامه دهخدا
(بِ سِ)
خطاف، و آن از لغات دخیل است. (از ذیل اقرب الموارد). پرستو. پرستوک. بلسک. رجوع به بلسک شود، گریختگان لشکر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ / بُ لُ)
سیخ آهنی باشد که یک سر آن را پهن کرده باشند برای نان از تنور جدا کردن. (برهان) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ لُ)
مردی که پولس در انجیل بدو سلام میفرستد و مصفای در مسیح میخواند و بر حسب روایات عیسوی اسقف ازمیر یا هرقله (ارقلیه، دمشقی) بوده است.
لغت نامه دهخدا
(بَ لُ)
تریتی باشد که از نان خشک با روغن و دوشاب کنند. پپلس. (برهان قاطع). پبلس. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
دارویی است که زخمها را بدان ضماد کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ سُ)
غله ای را گویند که به عربی عدس خوانند. (برهان) (آنندراج). عدس. (اختیارات بدیعی) (مخزن الادویه). نرسک. (منتهی الارب). عدس مأکول و خوراکی. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسل
تصویر بسل
ملامت کردن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بله
تصویر بله
تری، نمناکی، رطوبت، طراوت جوانی کلمه جواب، آری کلمه جواب، آری
فرهنگ لغت هوشیار
تره بیابانی بلبشو بل بشو هرج و مرج شلوغیی که در آن کسی بفکر کسی نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلسن
تصویر بلسن
بلس: (عدس) مرجمک دانه ایست شبیه بعدس
فرهنگ لغت هوشیار
پرستو سیخ آهنی که یک سر آنرا پهن کرده باشند برای نان از تنور جدا کردن، سیخ کباب
فرهنگ لغت هوشیار
آزمایش، آزمون، بلیه، اندوه، رنج، گرفتاری، استانک آسیب گزند، آزمون آزمایش، ستم جسک، زرنگ، کار سخت پتیاره ز غم خوردن بتر پتیاره ای نیست زن بیشرم بد کاره، زفت (بخیل) ژکور -1 آزمایش آزمون امتحان، سختی گرفتاری رنج، مصیبت آفت، بدبختی که بدون انتظار و بی سبب بر کسی وارد آید، ظلم و ستم، بسیار زرنگ محیل حیله گر. یا بلا آسمانی. آفت بزرگ ناگهانی. یا بلا جان. -1 آنکه یا آنچه موجب مزاحمت است، معشوق محبوب. یا بلا سیاه. فتنه آشوب، رنج گزند محنت، تعدی جور آزار، تشویش پریشانی. یا بلا بسر کسی آوردن، کسی را گرفتار زحمت کردن، یا خوردن بلا به... اصابت بلا به. . .: (بلات بخورد بجانم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلسک
تصویر بلسک
((بِ لِ یا بُ لُ))
سیخ آهنی که یک سر آن پهن باشد برای جدا کردن نان از تنور، سیخ کباب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلسک
تصویر بلسک
((بَ لَ))
بلشک، پرستو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برس
تصویر برس
مسواک
فرهنگ واژه فارسی سره
پوسیده شده
فرهنگ گویش مازندرانی
پارس کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سیخ چوبی یا فلزی، چوب هایی کوتاه که جهت دباغی پوشت گاو در زمین فرو کنند تا
فرهنگ گویش مازندرانی
از مراتع واقع در تاویر علی آباد کتول
فرهنگ گویش مازندرانی