جدول جو
جدول جو

معنی بلده - جستجوی لغت در جدول جو

بلده
بلد، شهر، سرزمین
تصویری از بلده
تصویر بلده
فرهنگ فارسی عمید
بلده
نام حوای زن آدم علیه السلام. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بلده(بَدَ)
شهری از اعمال ریّه و بقولی از اعمال قبره. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
بلده(بَ دَ / دِ)
بلده. ناحیه. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
بلده(بَ دَ)
شهر، مانند بصره و دمشق. (منتهی الارب). واحد بلد. (فرهنگ فارسی معین). شهر و شهر آبادان. (دهار). قطعه ای از بلد یعنی جزء معین و تخصیص یافته ای از آن چون بصره از عراق و دمشق از شام. (از اقرب الموارد). بلدان. (دهار). و رجوع به بلد و بلده شود: اًنما امرت أن أعبد رب هذه البلده الذی حرمها... (قرآن 91/27) ، امر شده ام فقط پروردگار این شهر را که آن را حرام گردانیده است بپرستم.
لغت نامه دهخدا
بلده(بَ دَ)
یکی از دهستانهای ییلاقی بخش نور شهرستان آمل. این دهستان در حومه قصبۀ بلده مرکز تابستانی بخش نور در طول درۀ اوزه رود واقع است و از هفت آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3100 تن است. مرکز دهستان همان مرکز بخش است و قرای مهم دهستان عبارتست از: چل، مزید، پل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، نام عام گیاهانی است که از آنها صمغ استخراج میشود. (فرهنگ فارسی معین).
- حب البلسان، دانۀ بلسان. منشم. (منتهی الارب) : حب البلسان گرمتر از عود بلسان است. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- روغن بلسان، دهن بلسان. روغن که از درخت بلسان گیرند. رجوع به روغن شود.
، نوعی از پرندگان که همان ’زرازیر’ باشد، و ابن عباس در حدیثی گوید: ’بعث اﷲ الطیر علی أصحاب الفیل کالبلسان’ و عباد بن موسی گوید منظور از بلسان در اینجا زرازیر (ج زرزور) است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان و تاج)
لغت نامه دهخدا
بلده(بَ دَ)
مکۀ معظمه. (منتهی الارب). رجوع به مکه شود، زن سطبر یا سبک. (منتهی الارب). زن سبک و خفیف، زن سطبر پرگوشت. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). بلزّ
لغت نامه دهخدا
بلده(بُ دَ)
گشادگی میان دو ابرو. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). بلده. و رجوع به بلده شود.
لغت نامه دهخدا
بلده
یک شهر شهری واحد بلد. شهر، جمع بلاد بلدان، ناحیه زمین
تصویری از بلده
تصویر بلده
فرهنگ لغت هوشیار
بلده((بَ لَ دِ))
شهر، جمع بلاد، ناحیه، زمین
تصویری از بلده
تصویر بلده
فرهنگ فارسی معین
بلده
از توابع دهستان بالا میان رود شهرستان نور، روستایی از بخش خرم آباد تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلاده
تصویر بلاده
فاسق، نابکار، بدکار، تبهکار، برای مثال هر آن کریم که فرزند او بلاده بود / شگفت باشد کاو از گناه ساده بود (رودکی - ۵۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلیه
تصویر بلیه
مصیبت، پیشامد بد، رنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باده
تصویر باده
نوشابۀ مستی آور، شراب، می، برای مثال بیار باده که در بارگاه استغنا / چه پاسبان و چه سلطآنچه هوشیار و چه مست (حافظ - ۵۶)
هر واردی که چون برق روشن شود و سریعاً خاموش گردد
باده کشیدن: باده نوشیدن، باده خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بجده
تصویر بجده
حقیقت کار، کنه آن، اندرون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلدی
تصویر بلدی
شهری منسوب به بلد و بلده شهری مربوط به شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلدح
تصویر بلدح
زن فربه تناور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلجه
تصویر بلجه
سپیده دم پایان شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلده
تصویر خلده
گوشواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوده
تصویر بوده
وجود داشته موجود، واقع شده حادث گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باده
تصویر باده
شراب و می را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برده
تصویر برده
بنده زر خرید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعه
تصویر بلعه
بخور شکمباره
فرهنگ لغت هوشیار
در زبان رتازی: انجمن شهر در زبان فارسی: شهرداری مونث (بلدی) : امور بلدیه، شهرداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغده
تصویر بلغده
گنده و ضایع گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغه
تصویر بلغه
قوت روزانه تعیین شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلقه
تصویر بلقه
پیسگی، سیاهی و سفیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلکه
تصویر بلکه
شاید، بسا که
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلمه
تصویر بلمه
ریش انبوه و بلند
فرهنگ لغت هوشیار
کند هوشی تیماو دیر یابی بدکار، فاسق نابکار، فاحشه روسپی، مفسد مفتن، گمراه. تبهکار، فاسق، نابکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیه
تصویر بلیه
رنج، مصیبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنده
تصویر بنده
برده، زر خرید، غلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعده
تصویر بعده
بازه، دور اندیشی، دورا، بیگانگی (بازه فاصله)، سرزمین دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلگه
تصویر بلگه
زرد آلو و هلوی دو نیم شده و هسته در آورده و خشک کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برده
تصویر برده
غلام، کنیز، اسیر
فرهنگ واژه فارسی سره