بالابان، نوعی ساز بادی آذربایجانی به شکل نی، از جنس چوب، دارای هشت سوراخ در یک طرف و یک سوراخ در طرف دیگر و زبانه ای که به وسیلۀ آن کوک می شود. دامنۀ صوت آن به اندازۀ سورنای است
بالابان، نوعی ساز بادی آذربایجانی به شکل نی، از جنس چوب، دارای هشت سوراخ در یک طرف و یک سوراخ در طرف دیگر و زبانه ای که به وسیلۀ آن کوک می شود. دامنۀ صوت آن به اندازۀ سورنای است
موسیر، گیاه علفی پایا خودرو و خوراکی شبیه سیر از تیرۀ نعناعیان با گل های سرخ یا بنفش که بلندیش تا ۳۰ سانتی متر می رسد و در طب قدیم برای تقویت معده به کار می رفته، سیر کوهی، سیر صحرایی، سقوردیون، اسقوردیون، اشقردیون، ثوم برّی، سیر مو
موسیر، گیاه علفی پایا خودرو و خوراکی شبیه سیر از تیرۀ نعناعیان با گل های سرخ یا بنفش که بلندیش تا ۳۰ سانتی متر می رسد و در طب قدیم برای تقویت معده به کار می رفته، سیرِ کوهی، سیرِ صحرایی، سَقوردیون، اُسقوردیون، اَشقَردیون، ثومِ بَرّی، سیر مو
هرزه، یاوه حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، یاوه، ژاژ، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، فلاده، ترّهه
هرزه، یاوه حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چَرَند، یاوِه، ژاژ، ژاژه، چَرَند و پَرَند، دَری وَری، جَفَنگ، چِرت، شِرّ و وِر، کَلپَترِه، چِرت و پِرت، فَلادِه، تَرَّهِه
در عربی بزباز. (برهان). یک نوع گیاه معطر. (ناظم الاطباء). به عربی دوایی است که آن را بزباز و بسباسه هم گویند. (شعوری ج 1 ورق 168). بسباس، بسباسه، بسبس، رازیانج. (دزی ج 1 ص 83). رازیانه. رازیانج انکزان. نامی است که در مغرب و اسپانیا به رازیانج میدهند. (ابن بیطار ص 95 و ترجمه فرانسوی آن ج 1 ص 227). لفظ مذکور معرب بزباز است نه فارسی. (فرهنگ نظام). درصیدنۀ ابوریحان آمده است که برگ جوز بویا را چون از درخت جدا سازند بسباس گویند و بگفتۀ دیگر جوز بویا و بسباس از یک درخت است که در اقاصی بلاد هند بود برخی منبت آن را سور و برخی زمین جاوه دانسته اند. بسباس را به رومی زادیقوس گویندو به سریانی بسباس. و منقول مخلصی آورده اند که او را به یونانی طریفولیا و طریفولین گوید. و فرازی گوید اهل هند و سند آن را جادوبوی گویند و به پارسی سبزدار نامند و بقول بعضی به هندی آن را ابرسناروا (کذا) گویند. (از ترجمه صیدنه نسخۀ خطی کتابخانه مؤلف). و رجوع به بسباسه شود. - بسباس صخری، بسباس بحری. بسباس هند. (دزی ج 1)
در عربی بزباز. (برهان). یک نوع گیاه معطر. (ناظم الاطباء). به عربی دوایی است که آن را بزباز و بسباسه هم گویند. (شعوری ج 1 ورق 168). بسباس، بسباسه، بسبس، رازیانج. (دزی ج 1 ص 83). رازیانه. رازیانج انکزان. نامی است که در مغرب و اسپانیا به رازیانج میدهند. (ابن بیطار ص 95 و ترجمه فرانسوی آن ج 1 ص 227). لفظ مذکور معرب بزباز است نه فارسی. (فرهنگ نظام). درصیدنۀ ابوریحان آمده است که برگ جوز بویا را چون از درخت جدا سازند بسباس گویند و بگفتۀ دیگر جوز بویا و بسباس از یک درخت است که در اقاصی بلاد هند بود برخی منبت آن را سور و برخی زمین جاوه دانسته اند. بسباس را به رومی زادیقوس گویندو به سریانی بسباس. و منقول مخلصی آورده اند که او را به یونانی طریفولیا و طریفولین گوید. و فرازی گوید اهل هند و سند آن را جادوبوی گویند و به پارسی سبزدار نامند و بقول بعضی به هندی آن را ابرسناروا (کذا) گویند. (از ترجمه صیدنه نسخۀ خطی کتابخانه مؤلف). و رجوع به بسباسه شود. - بسباس صخری، بسباس بحری. بسباس هند. (دزی ج 1)
اسم مصدر است از بلبال، شدت اندوه و غم و وسوسه. (از منتهی الارب). غم و اندوه دل. (دهار). اندوه و غم شدید. (غیاث). ج، بلابل. (منتهی الارب) : از گل ساکن شود بلبال بلبل نه از زیر و بم چنگ چکاوک. هندوشاه.
اسم مصدر است از بِلبال، شدت اندوه و غم و وسوسه. (از منتهی الارب). غم و اندوه دل. (دهار). اندوه و غم شدید. (غیاث). ج، بَلابِل. (منتهی الارب) : از گل ساکن شود بلبال بلبل نه از زیر و بم چنگ چکاوک. هندوشاه.
گیاهی است که آن را بلبل نیز خوانند. رجوع به بلبل شود، صراحی. (غیاث اللغات). آوند شراب. (دهار). کوزۀ شراب. ابریق می. صراحی. (فرهنگ فارسی معین) : بقدح بلبله را بسجود آور زود که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز. منوچهری. ز می بلبله گونۀ گل گرفت بم و زیر آوای بلبل گرفت. اسدی. دو دیده به خوبان مشکین کله به بلبل دو گوش و به کف بلبله. اسدی. شراب روان شدن به بسیار قدحها و بلبله ها. (تاریخ بیهقی ص 511). دفتر پر کن ز فعل نیک که یکچند بلبله کردی تهی به غلغل بلبل. ناصرخسرو. همچو بلبل لحن و دستانها زنند چون لبالب شد چمانه و بلبله. ناصرخسرو. درخت شد دم طاوس و غنچه شد سر طوطی ز حلق بلبله باید گشود خون کبوتر. سلمان. چون بلبله دهان به دهان قدح برد گویی که عروه بال به عفرا برافکند. خاقانی. بلبله چون کبک خون گرفته به منقار کز دهنش نالۀ حمام برآمد. خاقانی. بلبله در سماع مرغ آسا از گلو عقد گوهر افشانده ست. خاقانی. وقت آنست که برسماع بلبل بلبله نوشیم. (سندبادنامه ص 136). زآوازۀ آن دو بلبل مست هر بلبله ای که بود بشکست. نظامی. شده بلبله بلبل انجمن چو کبک دری قهقهه در دهن. نظامی. ز گریۀ بلبله وز نالۀ بلبل گره بر دل زده چون غنچۀ گل. نظامی. ، ظرفی که در آن قهوه جوشانند. قهوه جوش. (فرهنگ فارسی معین) ، آواز صراحی. (غیاث اللغات). صدا و آواز صراحی. (برهان) (آنندراج). صدا و آواز صراحی هنگام ریختن می. (فرهنگ فارسی معین)
گیاهی است که آن را بلبل نیز خوانند. رجوع به بلبل شود، صراحی. (غیاث اللغات). آوند شراب. (دهار). کوزۀ شراب. ابریق می. صراحی. (فرهنگ فارسی معین) : بقدح بلبله را بسجود آور زود که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز. منوچهری. ز می بلبله گونۀ گل گرفت بم و زیر آوای بلبل گرفت. اسدی. دو دیده به خوبان مشکین کله به بلبل دو گوش و به کف بلبله. اسدی. شراب روان شدن به بسیار قدحها و بلبله ها. (تاریخ بیهقی ص 511). دفتر پر کن ز فعل نیک که یکچند بلبله کردی تهی به غلغل بلبل. ناصرخسرو. همچو بلبل لحن و دستانها زنند چون لبالب شد چمانه و بلبله. ناصرخسرو. درخت شد دم طاوس و غنچه شد سر طوطی ز حلق بلبله باید گشود خون کبوتر. سلمان. چون بلبله دهان به دهان قدح برد گویی که عروه بال به عفرا برافکند. خاقانی. بلبله چون کبک خون گرفته به منقار کز دهنش نالۀ حمام برآمد. خاقانی. بلبله در سماع مرغ آسا از گلو عقد گوهر افشانده ست. خاقانی. وقت آنست که برسماع بلبل بلبله نوشیم. (سندبادنامه ص 136). زآوازۀ آن دو بلبل مست هر بلبله ای که بود بشکست. نظامی. شده بلبله بلبل انجمن چو کبک دری قهقهه در دهن. نظامی. ز گریۀ بلبله وز نالۀ بلبل گره بر دل زده چون غنچۀ گل. نظامی. ، ظرفی که در آن قهوه جوشانند. قهوه جوش. (فرهنگ فارسی معین) ، آواز صراحی. (غیاث اللغات). صدا و آواز صراحی. (برهان) (آنندراج). صدا و آواز صراحی هنگام ریختن می. (فرهنگ فارسی معین)
نام سازی که به اشتراک لب و دست می نوازند و بهمین سبب آن را به هندی منه چنگ گویند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). قسمی ساز که با لبها آن را نوازند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بالابان شود: آزاده شودجان من بیدل ازین غم هرگه بلبان را به لبانت برسانی. سیفی.
نام سازی که به اشتراک لب و دست می نوازند و بهمین سبب آن را به هندی منه چنگ گویند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). قسمی ساز که با لبها آن را نوازند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بالابان شود: آزاده شودجان من بیدل ازین غم هرگه بلبان را به لبانت برسانی. سیفی.
نوعی از پیازصحرایی باشد و آنرا به عربی بصل الزیز و بصل الذئب خوانند. (از برهان) (از آنندراج). بصل الزیز، و گویند پیاز تلخ. (از الفاظالادویه). بعضی گفته اند زیزی است وبعضی گفته اند تلخ پیاز است، درجمله پیازی است که بخورند، برگ او همچون برگ گندنا است آنکه شکوفۀ او همچون بنفشه است. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی در قراباذین). لغت یونانی است و به فارسی زیز و تلخه پیاز نامند و به عربی بصل الذئب، و آن مثل پیاز توبرتو نیست، بلکه مثل یک دانۀ سیر، و پوست او سیاه و منتسج و برگش مثل برگ پیاز و عریضتر از آن و در طعم و بوی شبیه به پیاز، و به ترکی داغ سوغانی، و در لرستان نرم طرم نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). موسیر. (فرهنگ فارسی معین). بصل برّی. بلیسا.
نوعی از پیازصحرایی باشد و آنرا به عربی بصل الزیز و بصل الذئب خوانند. (از برهان) (از آنندراج). بصل الزیز، و گویند پیاز تلخ. (از الفاظالادویه). بعضی گفته اند زیزی است وبعضی گفته اند تلخ پیاز است، درجمله پیازی است که بخورند، برگ او همچون برگ گندنا است آنکه شکوفۀ او همچون بنفشه است. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی در قراباذین). لغت یونانی است و به فارسی زیز و تلخه پیاز نامند و به عربی بصل الذئب، و آن مثل پیاز توبرتو نیست، بلکه مثل یک دانۀ سیر، و پوست او سیاه و منتسج و برگش مثل برگ پیاز و عریضتر از آن و در طعم و بوی شبیه به پیاز، و به ترکی داغ سوغانی، و در لرستان نرم طرم نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). موسیر. (فرهنگ فارسی معین). بصل برّی. بلیسا.
از شهرهای مصر سفلی واقع در حدود 48کیلومتری شمال شرقی قاهره، سکنۀ آن در حدود شانزده هزار تن است. بلبیس بمناسبت موقعیتش، در قرون وسطی اهمیت فراوان داشت و مطمح نظر مهاجمین به مصر، مثلاً درجنگهای صلیبی، بوده است. این شهر بسال 18 یا 19 هجری قمری بدست عمرو بن العاص فتح شد. (از دایره المعارف فارسی و معجم البلدان). و رجوع به نخبهالدهر ص 109 و 231 شود
از شهرهای مصر سفلی واقع در حدود 48کیلومتری شمال شرقی قاهره، سکنۀ آن در حدود شانزده هزار تن است. بلبیس بمناسبت موقعیتش، در قرون وسطی اهمیت فراوان داشت و مطمح نظر مهاجمین به مصر، مثلاً درجنگهای صلیبی، بوده است. این شهر بسال 18 یا 19 هجری قمری بدست عمرو بن العاص فتح شد. (از دایره المعارف فارسی و معجم البلدان). و رجوع به نخبهالدهر ص 109 و 231 شود