محمد بن محمد بن ابراهیم بن الحاج السلمی بلفیقی، مکنی به ابوالبرکات و مشهور به ابن الحاج (680- 771 هجری قمری). قاضی و مورخ و از بزرگان اندلس در حدیث و ادب بوده است. او راست: اسماء الکتب و التعریف بمؤلفیها، الافصاح فیمن عرف بالاندلس بالصلاح، مشتبهات مصطلحات العلوم، العذب الاجاج، شعر من لاشعر له، و سایر تألیفات. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 269از فهرس الفهارس و جذوهالاقتباس و الدرر الکامنه)
محمد بن محمد بن ابراهیم بن الحاج السلمی بلفیقی، مکنی به ابوالبرکات و مشهور به ابن الحاج (680- 771 هجری قمری). قاضی و مورخ و از بزرگان اندلس در حدیث و ادب بوده است. او راست: اسماء الکتب و التعریف بمؤلفیها، الافصاح فیمن عرف بالاندلس بالصلاح، مشتبهات مصطلحات العلوم، العذب الاجاج، شعر من لاشعر له، و سایر تألیفات. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 269از فهرس الفهارس و جذوهالاقتباس و الدرر الکامنه)
اسماعیل بن ابراهیم بن محمد کنانی بلبیسی، ملقب به مجدالدین، از قاضیان فاضل مصر. تولد او بسال 728 هجری قمری در بلبیس مصر بوده است، و بسال 802 هجری قمری درگذشته است. او را کتابی است در فرائض. (ازالاعلام زرکلی ج 1 ص 302 از الضوءاللامع و خطط مبارک)
اسماعیل بن ابراهیم بن محمد کنانی بلبیسی، ملقب به مجدالدین، از قاضیان فاضل مصر. تولد او بسال 728 هجری قمری در بلبیس مصر بوده است، و بسال 802 هجری قمری درگذشته است. او را کتابی است در فرائض. (ازالاعلام زرکلی ج 1 ص 302 از الضوءاللامع و خطط مبارک)
عمر بن رسلان بن نصیر بن صالح کنانی عسقلانی مکنی به ابوحفص و مشهور به سراج الدین. از عالمان حدیث در قرن هشتم بود. بسال 724 هجری قمری در بلقینه متولد شد و بسال 769 هجری قمری منصب قضاوت شام را یافت و در 805 هجری قمری در قاهره درگذشت. او راست: التدریب، تصحیح المنهاج، محاسن الاصطلاح و سایر تألیفات. (از الاعلام زرکلی ج 4 ص 205) (از التبیان و الضوءاللامع و شذرات الذهب)
عمر بن رسلان بن نصیر بن صالح کنانی عسقلانی مکنی به ابوحفص و مشهور به سراج الدین. از عالمان حدیث در قرن هشتم بود. بسال 724 هجری قمری در بلقینه متولد شد و بسال 769 هجری قمری منصب قضاوت شام را یافت و در 805 هجری قمری در قاهره درگذشت. او راست: التدریب، تصحیح المنهاج، محاسن الاصطلاح و سایر تألیفات. (از الاعلام زرکلی ج 4 ص 205) (از التبیان و الضوءاللامع و شذرات الذهب)
لوئی اگوست (1805-1881م.). متفکر انقلابی فرانسوی، از رهبران انقلاب فوریۀ 1848 میلادی بود و در خلع ناپلئون سوم دست داشت. 34 سال از پنجاه سال عمر سیاسی خود را در زندان گذرانید. بعلت سهم بزرگی که در تأسیس ’کمون پاریس’ (1871) داشت، آ. تیر، او را زندانی کرد. نظریه های اجتماعی وی در عقاید مارکس تأثیر داشت. گویند عبارت ’دیکتاتوری پرولتاریا’ را او ساخته است. اثر عمده اش کتاب انتقادات اجتماعی (1869 میلادی) است. (از دائره المعارف فارسی) (فرهنگ فارسی معین)
لوئی اگوست (1805-1881م.). متفکر انقلابی فرانسوی، از رهبران انقلاب فوریۀ 1848 میلادی بود و در خلع ناپلئون سوم دست داشت. 34 سال از پنجاه سال عمر سیاسی خود را در زندان گذرانید. بعلت سهم بزرگی که در تأسیس ’کمون پاریس’ (1871) داشت، آ. تیر، او را زندانی کرد. نظریه های اجتماعی وی در عقاید مارکس تأثیر داشت. گویند عبارت ’دیکتاتوری پرولتاریا’ را او ساخته است. اثر عمده اش کتاب انتقادات اجتماعی (1869 میلادی) است. (از دائره المعارف فارسی) (فرهنگ فارسی معین)
ابوالحسن علی بن ابی حمزه سالم بطاینی. از اصحاب حضرت صادق و حضرت کاظم علیهم االسلام و واقفی مذهب و ملعون و کذاب بوده و از اکابر فرقۀ واقفه است و نسبت به حضرت رضا علیه السلام بیشتر از دیگران عداوت داشت و کتاب الصلوه و الزکوه و التفسیر از تألیفات اوست. (از ریحانه الادب ج 1). و رجوع به خاندان نوبختی ص 72 شود، سنگ. (ناظم الاطباء). بیونانی اسم سنگلاخ است. (فهرست مخزن الادویه)
ابوالحسن علی بن ابی حمزه سالم بطاینی. از اصحاب حضرت صادق و حضرت کاظم علیهم االسلام و واقفی مذهب و ملعون و کذاب بوده و از اکابر فرقۀ واقفه است و نسبت به حضرت رضا علیه السلام بیشتر از دیگران عداوت داشت و کتاب الصلوه و الزکوه و التفسیر از تألیفات اوست. (از ریحانه الادب ج 1). و رجوع به خاندان نوبختی ص 72 شود، سنگ. (ناظم الاطباء). بیونانی اسم سنگلاخ است. (فهرست مخزن الادویه)
شیخ محمد... رجوع به بطائحی شود، {{اسم مصدر}} توانگری و فراخی عیش. (غیاث). شادی سخت. نشاط. خرمی. خوشی: تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم رخ کنم سرخ وفرود آیم با ناز و بطر. فرخی. او ز بهر ما، در کوشش و رنج ما گرفته همه زو ناز و بطر. فرخی. اسب را با ستام و زر کردی مر مرا با نشاط و عیش و بطر. فرخی. شادمان گشت و اهتزاز نمود روی او سرخ شد ز لهو و بطر. مسعودسعد. ناله چرا کند چو به دل درش درد نیست ور ناله میکندبچه آرد همی بطر. مسعودسعد. همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق زمره ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر. سنایی. جان فریبرز از این شرف طرب افزود ذات منوچهر از این خبر بطر آورد. خاقانی. بسر ناخن غم روی طرب بخراشید بسر انگشت عنا جام بطر بازدهید. خاقانی. عزلتی دارم و امن اینت نعیم زین دو نعمت بطری خواهم داشت. خاقانی. ، گردن کشی کردن از حق و قبول ناکردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : الحدیث الکبر بطرالحق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مکروه داشتن چیزی که سزاوار کراهت نباشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، فیریدن و تکبر کردن، یقال: بطرت عیثک کما یقال: المت بطنک و رشدت امرک، ای الم بطنک و رشد امرک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دنه گرفتن. (زوزنی) (زمخشری) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) : زمانه را و فلک را همی بکس نشمرد کمینه مردی از ایشان ز کبر و عجب و بطر. عنصری. اگریک لحظه از قبضۀ توکل بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد... (تاریخ بیهقی چ ادیب). طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بطر ایشان در رنج اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب). جمشید را بطر نعمت گرفت و شیطان در وی راه یافت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 33). ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات عمر تو با سعادت و عیش تو بی بطر. مسعودسعد. علم و خردش بیشتر است از همه لیکن در دیدش بیشرمی و در سر بطری نیست. سنایی. چونکه یکچندی آنجاببود (شتربه) و قوت گرفت و فربه گشت بطر آسایش و مستی نعمت بدو راه یافت. (کلیله چ مینوی ص 61). و توانگر خلایق اوست که بطر نعمت بدو راه نیابد. (کلیله چ مینوی ص 95). و حکما گویند که هرکه با پادشاهی که از بطر نصرت ایمن باشد و از دهشت هزیمت فارغ، مخاصمت اختیار کند مرگ را بحیلت بخویشتن راه داده باشد. (کلیله چ مینوی ص 233). دمنه گفت همچنین است، و فرط اکرام ملک این بطر بدو راه داده است. (کلیله چ مینوی ص 93) .و راحت در ضمیر ایشان هم آن محل نیابد که بطر مستولی گردد و تدبیری فرو ماند. (ایضاً همان کتاب ص 268). چون در هر دوری و مدتی بندگان را بطر نعمت و نخوت ثروت و خیلای رفاهیت از قیام بالتزام اوامر باری جلت قدرته... (جهانگشای جوینی). چون خدا خواهد نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر. مولوی. بومسیلم را بگو کم کن بطر غرۀ اول مشو آخر نگر. مولوی. چند گلگونه بمالید از بطر سفرۀ رویش نشد پوشیده تر. مولوی. با فوجی بطل از روی بطر، بطرّو تثقیف رماح و سن اسنه و ارهاف مرهفات پرداخته... (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 339). - پربطر، بسیار متکبر. پرغرور: چون برگ او بزینت دیبای شوشتر نیست آهنگ این شجر کن گر سرت پربطر نیست. ناصرخسرو. ، سرگشته شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (زوزنی). دهشت و حیرت گرفتن کسی را هنگام هجوم نعمت از قیام بحق آن یا طغیان به نعمت یا در نعمت. (از اقرب الموارد). دهشت و حیرانی و غفلت. (غیاث). سرگشتگی و دهشت و حیرت. (فرهنگ نظام) (آنندراج)، ناسپاسی نعمت کردن. (منتهی الارب). خفیف شمردن نعمت و کفران آن و ناسپاسی بدان. (از اقرب الموارد)، ناسپاسی و نافرمانی. (غیاث). نافرمانی. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نافرمانی نمودن بواسطۀ نعمت. (آنندراج) : و کم اهلکنا من قریهبطرت معیشتها. (قرآن 58/28) علی بن عساکر. رجوع به ابن عساکر و ریحانه الادب ج 1 و اللباب فی تهذیب الانساب شود، فیرنده. (منتهی الارب) ، کسی که مکروه دارد چیزی را که سزاوار کراهت نباشد. (ناظم الاطباء)
شیخ محمد... رجوع به بطائحی شود، {{اِسمِ مَصدَر}} توانگری و فراخی عیش. (غیاث). شادی سخت. نشاط. خرمی. خوشی: تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم رخ کنم سرخ وفرود آیم با ناز و بطر. فرخی. او ز بهر ما، در کوشش و رنج ما گرفته همه زو ناز و بطر. فرخی. اسب را با ستام و زر کردی مر مرا با نشاط و عیش و بطر. فرخی. شادمان گشت و اهتزاز نمود روی او سرخ شد ز لهو و بطر. مسعودسعد. ناله چرا کند چو به دل درش درد نیست ور ناله میکندبچه آرد همی بطر. مسعودسعد. همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق زمره ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر. سنایی. جان فریبرز از این شرف طرب افزود ذات منوچهر از این خبر بطر آورد. خاقانی. بسر ناخن غم روی طرب بخراشید بسر انگشت عنا جام بطر بازدهید. خاقانی. عزلتی دارم و امن اینت نعیم زین دو نعمت بطری خواهم داشت. خاقانی. ، گردن کشی کردن از حق و قبول ناکردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : الحدیث الکبر بطرالحق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مکروه داشتن چیزی که سزاوار کراهت نباشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، فیریدن و تکبر کردن، یقال: بطرت عیثک کما یقال: المت بطنک و رشدت امرک، ای الم بطنک و رشد امرک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دَنَه گرفتن. (زوزنی) (زمخشری) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) : زمانه را و فلک را همی بکس نشمرد کمینه مردی از ایشان ز کبر و عجب و بطر. عنصری. اگریک لحظه از قبضۀ توکل بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد... (تاریخ بیهقی چ ادیب). طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بطر ایشان در رنج اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب). جمشید را بطر نعمت گرفت و شیطان در وی راه یافت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 33). ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات عمر تو با سعادت و عیش تو بی بطر. مسعودسعد. علم و خردش بیشتر است از همه لیکن در دیدش بیشرمی و در سر بطری نیست. سنایی. چونکه یکچندی آنجاببود (شتربه) و قوت گرفت و فربه گشت بطر آسایش و مستی نعمت بدو راه یافت. (کلیله چ مینوی ص 61). و توانگر خلایق اوست که بطر نعمت بدو راه نیابد. (کلیله چ مینوی ص 95). و حکما گویند که هرکه با پادشاهی که از بطر نصرت ایمن باشد و از دهشت هزیمت فارغ، مخاصمت اختیار کند مرگ را بحیلت بخویشتن راه داده باشد. (کلیله چ مینوی ص 233). دمنه گفت همچنین است، و فرط اکرام ملک این بطر بدو راه داده است. (کلیله چ مینوی ص 93) .و راحت در ضمیر ایشان هم آن محل نیابد که بطر مستولی گردد و تدبیری فرو ماند. (ایضاً همان کتاب ص 268). چون در هر دوری و مدتی بندگان را بطر نعمت و نخوت ثروت و خیلای رفاهیت از قیام بالتزام اوامر باری جلت قدرته... (جهانگشای جوینی). چون خدا خواهد نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر. مولوی. بومسیلم را بگو کم کن بطر غرۀ اول مشو آخر نگر. مولوی. چند گلگونه بمالید از بطر سفرۀ رویش نشد پوشیده تر. مولوی. با فوجی بطل از روی بطر، بطرّو تثقیف رماح و سن اسنه و ارهاف مرهفات پرداخته... (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 339). - پربطر، بسیار متکبر. پرغرور: چون برگ او بزینت دیبای شوشتر نیست آهنگ این شجر کن گر سرت پربطر نیست. ناصرخسرو. ، سرگشته شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (زوزنی). دهشت و حیرت گرفتن کسی را هنگام هجوم نعمت از قیام بحق آن یا طغیان به نعمت یا در نعمت. (از اقرب الموارد). دهشت و حیرانی و غفلت. (غیاث). سرگشتگی و دهشت و حیرت. (فرهنگ نظام) (آنندراج)، ناسپاسی نعمت کردن. (منتهی الارب). خفیف شمردن نعمت و کفران آن و ناسپاسی بدان. (از اقرب الموارد)، ناسپاسی و نافرمانی. (غیاث). نافرمانی. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نافرمانی نمودن بواسطۀ نعمت. (آنندراج) : و کم اهلکنا من قریهبطرت معیشتها. (قرآن 58/28) علی بن عساکر. رجوع به ابن عساکر و ریحانه الادب ج 1 و اللباب فی تهذیب الانساب شود، فیرنده. (منتهی الارب) ، کسی که مکروه دارد چیزی را که سزاوار کراهت نباشد. (ناظم الاطباء)
به هندی قاقله راگویند. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به الاچی شود، خوی گیر ساختن زین را. (منتهی الارب). زین را نمدزین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، خوی گیر بر ستور بستن. (منتهی الارب). نمدزین بر ستور بستن. (تاج المصادر بیهقی) ، در جوال درآوردن مشک. (منتهی الارب). مشک را در جوال خرد نهادن. (تاج المصادر بیهقی) ، سر فرودآوردن وقت درآمدن در خانه. (منتهی الارب) ، نگاه را بجانب سجده داشتن مصلی در نماز، چیزی را بچیزی چسبانیدن، کمیز و سرگین خشک شدن بر سرین ستور، جای گرفتن و اقامت نمودن. (منتهی الارب). مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، برچفسیدن به زمین، آمادۀ فربهی شدن شتران، پشم برآوردن. (منتهی الارب)
به هندی قاقله راگویند. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به الاچی شود، خوی گیر ساختن زین را. (منتهی الارب). زین را نمدزین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، خوی گیر بر ستور بستن. (منتهی الارب). نمدزین بر ستور بستن. (تاج المصادر بیهقی) ، در جوال درآوردن مَشک. (منتهی الارب). مشک را در جوال خرد نهادن. (تاج المصادر بیهقی) ، سر فرودآوردن وقت درآمدن در خانه. (منتهی الارب) ، نگاه را بجانب سجده داشتن مصلی در نماز، چیزی را بچیزی چسبانیدن، کمیز و سرگین خشک شدن بر سرین ستور، جای گرفتن و اقامت نمودن. (منتهی الارب). مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، برچفسیدن به زمین، آمادۀ فربهی شدن شتران، پشم برآوردن. (منتهی الارب)
بلاجوینده. بلاجو. جویندۀ بلا. جویندۀ بدبختی و فساد. فتنه جوی. تجسس بلا و فتنه کننده، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری: بجوئید گفت این بلاجوی را بداندیش و بدکام و بدگوی را. فردوسی. کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی. کسی کو بر شاه بدگوی بود بر اندیشۀ بد بلاجوی بود. فردوسی. بلاجوی باشد گرفتار آز من و خانه من بعد نان و پیاز. سعدی. بلاجوی راه بنی طی گرفت بکشتن جوانمرد را پی گرفت. سعدی.
بلاجوینده. بلاجو. جویندۀ بلا. جویندۀ بدبختی و فساد. فتنه جوی. تجسس بلا و فتنه کننده، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری: بجوئید گفت این بلاجوی را بداندیش و بدکام و بدگوی را. فردوسی. کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی. کسی کو بر شاه بدگوی بود بر اندیشۀ بد بلاجوی بود. فردوسی. بلاجوی باشد گرفتار آز من و خانه من بعد نان و پیاز. سعدی. بلاجوی راه بنی طی گرفت بکشتن جوانمرد را پی گرفت. سعدی.
لقب احمد بن یحیی بن جابر بن داود بلاذری، مورخ و جغرافی دان و نسب شناس قرن سوم هجری است. رجوع به احمد (ابن یحیی بن...) در همین لغت نامه و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 1 ص 252، معجم الادباء، الفهرست ابن الندیم، لسان المیزان، معجم المطبوعات، تاریخ آداب اللغهالعربیۀ جرجی زیدان
لقب احمد بن یحیی بن جابر بن داود بلاذری، مورخ و جغرافی دان و نسب شناس قرن سوم هجری است. رجوع به احمد (ابن یحیی بن...) در همین لغت نامه و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 1 ص 252، معجم الادباء، الفهرست ابن الندیم، لسان المیزان، معجم المطبوعات، تاریخ آداب اللغهالعربیۀ جرجی زیدان
طلایه بودن. عمل طلایه. پیش قراولی و نگهبانی لشکر: مسلم بن زیاد کس بنزدیک مهلب فرستاد و گفت بگوی تا برود و این لشکر بیند که به چه اندازه است و آنچه شرط طلایگی باشد بجا آورد. (تاریخ بخارا)
طلایه بودن. عمل طلایه. پیش قراولی و نگهبانی لشکر: مسلم بن زیاد کس بنزدیک مهلب فرستاد و گفت بگوی تا برود و این لشکر بیند که به چه اندازه است و آنچه شرط طلایگی باشد بجا آورد. (تاریخ بخارا)
حالت و چگونگی بی مایه. افلاس و احتیاج. (آنندراج). فقر و پریشانی و گدائی و بی نوائی. (ناظم الاطباء). نداشتن مایه. نداشتن سرمایه. (یادداشت مؤلف) : که از بینوایی و بیمایگی گرفتم درین خانه همسایگی. سعدی. ، نداشتن علم و فضل. نداشتن علم و ادب و صنعت. (یادداشت مؤلف)
حالت و چگونگی بی مایه. افلاس و احتیاج. (آنندراج). فقر و پریشانی و گدائی و بی نوائی. (ناظم الاطباء). نداشتن مایه. نداشتن سرمایه. (یادداشت مؤلف) : که از بینوایی و بیمایگی گرفتم درین خانه همسایگی. سعدی. ، نداشتن علم و فضل. نداشتن علم و ادب و صنعت. (یادداشت مؤلف)
معجونی که از بلادر ترتیب دهند، کسی که بلادر بسیار استعمال کند، کسانی که بجنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمدبن یحیی بن جابربن داود بغدادی مولف کتاب فتوح البلدان
معجونی که از بلادر ترتیب دهند، کسی که بلادر بسیار استعمال کند، کسانی که بجنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمدبن یحیی بن جابربن داود بغدادی مولف کتاب فتوح البلدان