جدول جو
جدول جو

معنی بلاعوض - جستجوی لغت در جدول جو

بلاعوض
(بِ عِ وَ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + عوض، بی عوض. بدون بدل. (فرهنگ فارسی معین)، رایگان. مفت. مجان. مجاناً. دادن چیزی بی آنکه چیزی در برابر گرفته شود
لغت نامه دهخدا
بلاعوض
رایگان، مفت، مجاناً
تصویری از بلاعوض
تصویر بلاعوض
فرهنگ لغت هوشیار
بلاعوض
صفت بی مزد، رایگان، مجانی، مفتی
متضاد: غیررایگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلالوک
تصویر بلالوک
(دخترانه)
آلوبالو (نگارش کردی: بهاوک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بعوض
تصویر بعوض
پشه، حشرات موذی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
گاو جوان سیاه. (ناظم الاطباء) ، دچارمصیبت شده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ عِ)
جمع واژۀ بلعم. (اقرب الموارد). رجوع به بلعم شود.
لغت نامه دهخدا
تری، (منتهی الارب)، و مافی البئر باضوض ای: بلله، چکه ای آب در چاه نیست، (ناظم الاطباء) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
اسم سریانی است و آن ترسایان را بمنزلۀ استسقاست مر مسلمانرا، (منتهی الارب)، نماز باران، ج، بواعیث، (از اقرب الموارد)، در ترسایان بمنزلۀ استسقا میباشد مرمسلمانانرا، (ناظم الاطباء) (آنندراج)، عیدیست ترسایانرا یا همان باعوت است باعین مهمله و تاء مثناه، (بیرونی، یادداشت مؤلف)، در المعرب جوالیقی آمده است: الباغوث، کلمه عجمۀ معروف و آن عید نصاری است، ولی در حاشیه مینویسد که باغوت صورت تصحیف شده ای است که ابن درید آن را در ذیل مادۀ ’بغت’ آورده است، ولی صورت دیگر کلمه باعوث است و در اللسان آمده است: ’الباعوث برای مردم مسیحی در حکم استسقاء است برای مسلمانان و آن اسمی سریانی است’ (المعرب جوالیقی ص 57)، باعوث را باغوث نیز نوشته اند، (نشوءاللغه ص 69) : ولا نظهر النیران فی شی ٔ من طرق المسلمین و الاسواقهم ولا نظهر باعوثا، در راهها و بازارهای مسلمانان آتش را ظاهر و روشن نکنیم و باعوث نیاوریم، (از نامۀ نصارای مدینه به عمر بنقل معالم القربه فی احکام الحسبه ص 41)، و رجوع به غرائب اللغه العربیه، ص 173 شود
لغت نامه دهخدا
پدر بلعم، و او زاهدی بود مستجاب الدعوهدر زمان موسی علیه السلام و عاقبت ایمان بر باد داد، و بلعام نیز گویند، رجوع به باعورا شود:
پیرهن عصیان بنداز اگر
آیدت از بلعم باعور عار،
ناصرخسرو،
بلعم باعور را خلق جهان
سغبه شد مانند عیسی زمان،
مولوی (مثنوی چ خاور ص 65 س 28)،
بلعم باعور و ابلیس لعین
زامتحان آخرین گشته مهین،
مولوی (همان کتاب ص 149 س 3)،
بلعم باعور و ابلیس لعین
سود نامدشان عبادتها و دین،
مولوی (مثنوی چ خاور ص 214 س 21)
لغت نامه دهخدا
از قراء عجلون در مشرق اردن، (الاعلام زرکلی ج 2 ص 458)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مرد بسیارخوار سخت فروبرنده. (ناظم الاطباء). بلعم. و رجوع به بلعم شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بلعوم. (ذیل اقرب الموارد از تاج). رجوع به بلعوم شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اجنبی و بیگانه وفراری. (ناظم الاطباء). این لغت جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرکّب از: ’بلا’ و ’دور’ به فارسی، در تصدقاتی که برای رفع بلا دهند استعمال میشود. (از آنندراج) (از انجمن آرا)، در هندوستان تصدقات را گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
بلاجوینده. بلاجو. جویندۀ بلا. جویندۀ بدبختی و فساد. فتنه جوی. تجسس بلا و فتنه کننده، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری:
بجوئید گفت این بلاجوی را
بداندیش و بدکام و بدگوی را.
فردوسی.
کسی کو بلاجوی گردان بود
شبیخون نه آیین مردان بود.
فردوسی.
کسی کو بر شاه بدگوی بود
بر اندیشۀ بد بلاجوی بود.
فردوسی.
بلاجوی باشد گرفتار آز
من و خانه من بعد نان و پیاز.
سعدی.
بلاجوی راه بنی طی گرفت
بکشتن جوانمرد را پی گرفت.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
بلاجوینده. بلاجوی. جویندۀ بلا. فتنه جو:
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیدۀ بلاجوست.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(بِلْ لا دُنْ)
بلادن، که گیاهی است. رجوع به بلادن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ قِ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + عقب، بدون عقب. بدون فرزند. بی فرزند. (فرهنگ فارسی معین)، اجاق کور. بی وارث.
- بلاعقب بودن، عاقر بودن. مقطوع النسل بودن. عقیم بودن. عقیمه بودن، رنجبر. سختی کش. (فرهنگ فارسی معین) :
او مانده و یک دل بلاکش
و او نیز فتاده هم بر آتش.
نظامی.
خوش می نزیم من بلاکش
وآن کیست که دارد آن دل خوش.
نظامی.
تو آتش طبعی او عود بلاکش
بسوزد عود چون بفروزد آتش.
نظامی.
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی آید.
حافظ.
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد.
حافظ.
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم.
حافظ.
علی الصباح که مردم به کار و بار روند
بلاکشان محبت به کوی یار روند.
(از آنندراج)،
، از اسماء عاشق است. بلاجوی. بلاپرورده. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ / بَ لَ)
زن احمق. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ)
دهی از دهستان چرداول، بخش شیروان چرداول، شهرستان ایلام. سکنۀ آن 150 تن. آب آن از رود خانه چرداول و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا عَ)
چاه سرتنگ در خانه که در آن آب باران و جز آن جمع شود، وجای دست و رو شستن. (منتهی الارب). سوراخی است در میان خانه. (از اقرب الموارد). بالوعه. بلّوعه. ج، بلالیع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به بالوعه و بلوعه شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ لاع، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
و آن غیر بق است، (یادداشت مؤلف)، بعوضه
لغت نامه دهخدا
(بَ عِ)
امکنه بلاعق، مکانهای فراخ. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بعوض
تصویر بعوض
به گونه رمن پشه کارهای سخت بجای بدل، بپاداش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعوض
تصویر لعوض
شغال از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعوس
تصویر بلعوس
زن احمق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالعرض
تصویر بالعرض
به فتاد به تاور (عرض برهان) بعرض بوسیله عرض مقابل. بالذات: (حرکت بالعرض)
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره سماقیان که غالبا بصورت درختچه میباشد. اصل این گیاه از آمریکای مرکزی است. برگهایش متناوب و ساده و کامل است. گلهایش بشکل خوشه در انتهای ساقه قرار دارند. میوه اش فندقه و لوبیایی شکل که دم میوه اش محتوی مواد ذخیره یی است و گوشت آلود و از خود میوه حجیم تر شده بشکل یک گلابی کوچک در بالای میوه قرار دارد و بنام سیب آکاژو در برزیل خورده میشود. میوه اش نیز بنام جوز آکاژو محتوی مواد اسیدی و سوزاننده است و در تداوی مصرف میشود. پوست این گیاه بعنوان قابض در تداوی استعمال میشود و از این گیاه نیز صمغی بنام صمغ آکاژو استخراج میکنند انقرذیا بلاذر بلادور
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که هر چیز بد و پلیدی را میخورند، آنکه هر چیزی را بی تفاوت میخورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلا عوض
تصویر بلا عوض
بی عوض بدون عوض بدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعوم
تصویر بلعوم
مرد بسیار خوار سخت فروبرنده، گلوگاه، حلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعوض
تصویر بعوض
((بَ))
پشه، حشرات موذی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلادور
تصویر بلادور
آکاژور
فرهنگ واژه فارسی سره