جمع واژۀ ملعقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : فواحش آشکارا محرمات مطاعم اند و ملابس چون ابریشم آزاد بر مردان... و اکل و شرب به اوانی و ملاعق سیمین و زرین... (کشف الاسرار ج 3 ص 598). و رجوع به ملعقه شود
جَمعِ واژۀ ملعقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : فواحش آشکارا محرمات مطاعم اند و ملابس چون ابریشم آزاد بر مردان... و اکل و شرب به اوانی و ملاعق سیمین و زرین... (کشف الاسرار ج 3 ص 598). و رجوع به ملعقه شود
بولاق. بلاغ. چشمۀ آب، از لغات ترکی است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). در اسامی امکنه ترکیب شود مانند ساوجبلاق. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلاغ شود.
بولاق. بلاغ. چشمۀ آب، از لغات ترکی است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). در اسامی امکنه ترکیب شود مانند ساوجبلاق. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلاغ شود.
چاه سرتنگ در خانه که در آن آب باران و جز آن جمع شود، وجای دست و رو شستن. (منتهی الارب). سوراخی است در میان خانه. (از اقرب الموارد). بالوعه. بلّوعه. ج، بلالیع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به بالوعه و بلوعه شود
چاه سرتنگ در خانه که در آن آب باران و جز آن جمع شود، وجای دست و رو شستن. (منتهی الارب). سوراخی است در میان خانه. (از اقرب الموارد). بالوعه. بَلّوعَه. ج، بَلالیع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به بالوعه و بلوعه شود
مرکّب از: ب + لا (نفی) + عقب، بدون عقب. بدون فرزند. بی فرزند. (فرهنگ فارسی معین)، اجاق کور. بی وارث. - بلاعقب بودن، عاقر بودن. مقطوع النسل بودن. عقیم بودن. عقیمه بودن، رنجبر. سختی کش. (فرهنگ فارسی معین) : او مانده و یک دل بلاکش و او نیز فتاده هم بر آتش. نظامی. خوش می نزیم من بلاکش وآن کیست که دارد آن دل خوش. نظامی. تو آتش طبعی او عود بلاکش بسوزد عود چون بفروزد آتش. نظامی. مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید وز آن غریب بلاکش خبر نمی آید. حافظ. نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد. حافظ. ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من جنگها با دل مجروح بلاکش دارم. حافظ. علی الصباح که مردم به کار و بار روند بلاکشان محبت به کوی یار روند. (از آنندراج)، ، از اسماء عاشق است. بلاجوی. بلاپرورده. (از آنندراج)
مُرَکَّب اَز: ب + لا (نفی) + عقب، بدون عقب. بدون فرزند. بی فرزند. (فرهنگ فارسی معین)، اجاق کور. بی وارث. - بلاعقب بودن، عاقر بودن. مقطوع النسل بودن. عقیم بودن. عقیمه بودن، رنجبر. سختی کش. (فرهنگ فارسی معین) : او مانده و یک دل بلاکش و او نیز فتاده هم بر آتش. نظامی. خوش می نزیم من بلاکش وآن کیست که دارد آن دل خوش. نظامی. تو آتش طبعی او عود بلاکش بسوزد عود چون بفروزد آتش. نظامی. مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید وز آن غریب بلاکش خبر نمی آید. حافظ. نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد. حافظ. ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من جنگها با دل مجروح بلاکش دارم. حافظ. علی الصباح که مردم به کار و بار روند بلاکشان محبت به کوی یار روند. (از آنندراج)، ، از اسماء عاشق است. بلاجوی. بلاپرورده. (از آنندراج)
جمع واژۀ بلثوق. آبهای گردآمده در جایی یا آنکه منبسط باشد بر زمین. (از منتهی الارب). آبهای ایستاده و مستنقع. (از اقرب الموارد). و رجوع به بلثوق شود، معجونی که از بلادر ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). رجوع به بلادر شود، کسی که بلادر بسیار استعمال کند. (فرهنگ فارسی معین)، کسانی که به جنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمد بن یحیی بن جابربن داودبغدادی، مؤلف کتاب فتوح البلدان. (فرهنگ فارسی معین). مرحوم دهخدا در یادداشتی بخط خود چنین آرد: برای این کلمه (به معنی درویش) شاهد در جایی ندیده ام، تنها در فرهنگ اسدی خطی که من از آن به ’فان’ رمز کرده ام در کلمه ’خستوانه’ گوید: خستوانه پشمینه ای بود که بلاذریان دارند و مویها از او آویخته: چون نگهش کنی در پس چنگ سرنهان تا شوی از بلای او شیفتۀ بلادری. خاقانی. و رجوع به بلاذریان شود
جَمعِ واژۀ بُلثوق. آبهای گردآمده در جایی یا آنکه منبسط باشد بر زمین. (از منتهی الارب). آبهای ایستاده و مستنقع. (از اقرب الموارد). و رجوع به بُلثوق شود، معجونی که از بلادر ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). رجوع به بلادر شود، کسی که بلادر بسیار استعمال کند. (فرهنگ فارسی معین)، کسانی که به جنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمد بن یحیی بن جابربن داودبغدادی، مؤلف کتاب فتوح البلدان. (فرهنگ فارسی معین). مرحوم دهخدا در یادداشتی بخط خود چنین آرد: برای این کلمه (به معنی درویش) شاهد در جایی ندیده ام، تنها در فرهنگ اسدی خطی که من از آن به ’فان’ رمز کرده ام در کلمه ’خستوانه’ گوید: خستوانه پشمینه ای بود که بلاذریان دارند و مویها از او آویخته: چون نگهش کنی در پس چنگ سرنهان تا شوی از بلای او شیفتۀ بلادری. خاقانی. و رجوع به بلاذریان شود