جدول جو
جدول جو

معنی بلاعق - جستجوی لغت در جدول جو

بلاعق
(بَ عِ)
امکنه بلاعق، مکانهای فراخ. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ عِ)
جمع واژۀ ملعقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : فواحش آشکارا محرمات مطاعم اند و ملابس چون ابریشم آزاد بر مردان... و اکل و شرب به اوانی و ملاعق سیمین و زرین... (کشف الاسرار ج 3 ص 598). و رجوع به ملعقه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بولاق. بلاغ. چشمۀ آب، از لغات ترکی است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). در اسامی امکنه ترکیب شود مانند ساوجبلاق. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلاغ شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شهری است در انتهای عمل صعید و ابتدای بلاد نوبه، چون مرز و سرحدی بین آن دو. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
نوعی از بهترین خرمای عمان، و نوع دیگر آن فرض است. (منتهی الارب). نیکو ازجمیع انواع خرما. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
شخص بسیاربلع. آنکه بسیار می بلعد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
سخت آوازکننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا عَ)
چاه سرتنگ در خانه که در آن آب باران و جز آن جمع شود، وجای دست و رو شستن. (منتهی الارب). سوراخی است در میان خانه. (از اقرب الموارد). بالوعه. بلّوعه. ج، بلالیع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به بالوعه و بلوعه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ قِ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + عقب، بدون عقب. بدون فرزند. بی فرزند. (فرهنگ فارسی معین)، اجاق کور. بی وارث.
- بلاعقب بودن، عاقر بودن. مقطوع النسل بودن. عقیم بودن. عقیمه بودن، رنجبر. سختی کش. (فرهنگ فارسی معین) :
او مانده و یک دل بلاکش
و او نیز فتاده هم بر آتش.
نظامی.
خوش می نزیم من بلاکش
وآن کیست که دارد آن دل خوش.
نظامی.
تو آتش طبعی او عود بلاکش
بسوزد عود چون بفروزد آتش.
نظامی.
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی آید.
حافظ.
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد.
حافظ.
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم.
حافظ.
علی الصباح که مردم به کار و بار روند
بلاکشان محبت به کوی یار روند.
(از آنندراج)،
، از اسماء عاشق است. بلاجوی. بلاپرورده. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ قِ)
جمع واژۀ بلقع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به بلقع شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ ثِ)
جمع واژۀ بلثوق. آبهای گردآمده در جایی یا آنکه منبسط باشد بر زمین. (از منتهی الارب). آبهای ایستاده و مستنقع. (از اقرب الموارد). و رجوع به بلثوق شود، معجونی که از بلادر ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). رجوع به بلادر شود، کسی که بلادر بسیار استعمال کند. (فرهنگ فارسی معین)، کسانی که به جنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمد بن یحیی بن جابربن داودبغدادی، مؤلف کتاب فتوح البلدان. (فرهنگ فارسی معین). مرحوم دهخدا در یادداشتی بخط خود چنین آرد: برای این کلمه (به معنی درویش) شاهد در جایی ندیده ام، تنها در فرهنگ اسدی خطی که من از آن به ’فان’ رمز کرده ام در کلمه ’خستوانه’ گوید: خستوانه پشمینه ای بود که بلاذریان دارند و مویها از او آویخته:
چون نگهش کنی در پس چنگ سرنهان
تا شوی از بلای او شیفتۀ بلادری.
خاقانی.
و رجوع به بلاذریان شود
لغت نامه دهخدا
(بُ شُ)
در تداول مردم قزوین، شوخگن. آلوده. (یادداشت مرحوم دهخدا). و آن بیشتر درباره ظروف ناشسته و ناپاک بکار رود و شاید کلمه ترکی باشد
لغت نامه دهخدا
(بَ عِ)
جمع واژۀ بلعم. (اقرب الموارد). رجوع به بلعم شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ ثِ)
جایگاهی است در بلاد بنی سعد، و نام آن در شعر مالک بن نویره آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نعت فاعلی از لعق به معنی لیسیدن. (از منتهی الارب). لیسنده
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلاق
تصویر بلاق
چشمه آب. توضیح در اسامی امکنه ترکیب شود مانند: ساوجبلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاقع
تصویر بلاقع
جمع بلقع، زمین های خشک زمین های بی آب
فرهنگ لغت هوشیار