جدول جو
جدول جو

معنی بلاثیق - جستجوی لغت در جدول جو

بلاثیق(بَ)
جمع واژۀ بلثوق. (ناظم الاطباء). رجوع به بلثوق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلاچین
تصویر بلاچین
بلاگردان، چیزی که بلا را از انسان بگرداند و دور کند، صدقه، قربانی، بلاچین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواثیق
تصویر مواثیق
میثاق ها، عهدها، پیمان ها، جمع واژۀ میثاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آلاچیق
تصویر آلاچیق
نوعی از خیمه یا خانۀ چوبی و سایبانی از برگ و ساقۀ درختان که در باغ یا صحرا درست کنند، الاچق، الجوق، الچوق، ابّه
فرهنگ فارسی عمید
(نَ تَ)
بلاچیننده. بلاگردان.
لغت نامه دهخدا
(بَ لی یَ)
از فرق غلاه منسوب به ابوطاهر محمد بن علی بلالی. (از خاندان نوبختی). رجوع به بلالی (ابو طاهرمحمدبن...) شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بالوعه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به بالوعه شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بلیطه معرب پلیته (فتیله). (یادداشت مرحوم دهخدا) : و یتخذ من أصله (من أصل لوف) بلالیط للنواصیر. (قانون ابوعلی مفردات چ تهران ص 204)
زمینهای هموار و برابر. (منتهی الارب). زمین مستوی و هموار، و از آن مفرد دیده نشده است. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بلّور. (منتهی الارب). رجوع به بلور شود، درماندن از حجت، بله عن حجته. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
آلاجق، کوخ، کوله، رجوع به آلاجق شود
لغت نامه دهخدا
(وَ کَ دَ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + قید، بدون قید. بدون قید و شرط. (فرهنگ فارسی معین). مطلقاً: در نسخه ای که بر رسومات نوشته اند رسوم رادر تحت امیر آخورباشی مجملاً - بلاقید ’جلو’ و ’صحرا’- تفصیل داده اند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 54) ، جمع واژۀ بلاّعه. رجوع به بلاعه شود، جمع واژۀ بلّوعه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به بلوعه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ غی یَ)
از زنان ادیب و فاضل قرن سیزدهم هجری قمری است. او رامراسلات و نامه های نظم و نثری است که برای همسرش شیخ علی محفوظ نوشته است. (از اعلام النساء ج 1 ص 140)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بلعوم. (ذیل اقرب الموارد از تاج). رجوع به بلعوم شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
باطلها. (ناظم الاطباء) ، فروشی. قابل سودا. (فرهنگ فارسی معین). فروختنی. قیمتی: من گفتم یا هذا این ناقوس بهایی است گفت چه خواهی کردن این را. (تفسیر ابوالفتوح رازی). رجوع به بهائی شود، نوعی پارچۀ بغدادی. ظاهراً منسوب به بهاءالدین نامی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بندوق، بمعنی تفنگ. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به بندق و به بندوق شود
لغت نامه دهخدا
(ثُ ثی یَ)
تأنیث ثلاثی، کلمه ثلاثیه، کلمه سه حرفی
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
سی
لغت نامه دهخدا
(بُ خی یَ)
زن بزرگ شریف النسب. (منتهی الارب). زن پردل و باجرأت بر فجور، و گویند زن شریف در میان قوم خود. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در ترکی خانه ای است از نی و چوب. (آنندراج). رجوع به آلاجق و آلاچیق و الاچق شود، بیکار. (برهان). مرکب که آن را بیگار گیرند. (غیاث اللغات از رشیدی) :
گفتی که دعا نمی نویسی
این شیوه بمن مبر گمانی
بر بنده نوشتن است و آن را
دادن به الاغ کاروانی.
کمال اسماعیل.
مثال اسب الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار.
سعدی.
، الاق. خر. حمار:
تختۀ گردنش کند ایمن
مرد را از گرفت و گیر الاغ.
کمال اسماعیل.
اتفاقاً بعد از یک دو روز شخصی سراغ آن الاغ بصاحب رسانید و برائت اخوان الصفا نزد حاکم بوضوح پیوست. (تاریخ نگارستان). ناگاه جانوری بر هیأت مور از میان درختان بیرون تاخته جوانان را با الاغان پاره پاره کرد. (تاریخ نگارستان). خدمت مولانا را با اهل بیت و فرزندانش بمعتمد خود سپرده با الاغ و مایحتاج به مرو رساند. (مکتوب امیرتیمور در امر کوچانیدن ملاسعد تفتازانی به مرو).
الاغ به اقسام مختلف در همه جای ایران وجود دارد که تعیین تعداد جنس آن خالی از اشکال نیست. الاغهای ایران اگرچه از حیث جثه کوچکتر ازالاغهای سایر ممالک اند لکن کارکن تر و بردبارتر میباشند، بهترین الاغ سواری در بوشهر و بنادر فارس موجود، و رنگ آن فلفل نمکی و کوچک اندام ولی سریع و زرنگ است. (جغرافیای اقتصادی مسعود کیهان ص 209) ، کشتی کوچک. (حاشیۀ برهان چ معین نقل از جغتائی) ، اسب. (شرفنامۀ منیری) :
سزد که جایزۀ این قصیدۀ غرا
بیابم از تو زر و جامه و غلام و الاغ.
منصور شیرازی (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بلبال. (ناظم الاطباء). رجوع به بلبال شود، نفرینی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برازق. جمع واژۀ برزیق. گروههای مردم، برکشیده، بالیده. رجوع به افراخته شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بلّوق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زمین که هیچ نرویاند. (آنندراج). رجوع به بلوق شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ ثِ)
جمع واژۀ بلثوق. آبهای گردآمده در جایی یا آنکه منبسط باشد بر زمین. (از منتهی الارب). آبهای ایستاده و مستنقع. (از اقرب الموارد). و رجوع به بلثوق شود، معجونی که از بلادر ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). رجوع به بلادر شود، کسی که بلادر بسیار استعمال کند. (فرهنگ فارسی معین)، کسانی که به جنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمد بن یحیی بن جابربن داودبغدادی، مؤلف کتاب فتوح البلدان. (فرهنگ فارسی معین). مرحوم دهخدا در یادداشتی بخط خود چنین آرد: برای این کلمه (به معنی درویش) شاهد در جایی ندیده ام، تنها در فرهنگ اسدی خطی که من از آن به ’فان’ رمز کرده ام در کلمه ’خستوانه’ گوید: خستوانه پشمینه ای بود که بلاذریان دارند و مویها از او آویخته:
چون نگهش کنی در پس چنگ سرنهان
تا شوی از بلای او شیفتۀ بلادری.
خاقانی.
و رجوع به بلاذریان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ثِ)
جایگاهی است در بلاد بنی سعد، و نام آن در شعر مالک بن نویره آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جایگاهی است مابین تکریت و موصل، و آنرا بلالیج نیز گویند. (از معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
تصویری از مواثیق
تصویر مواثیق
جمع میثاق، پیمانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثلاثین
تصویر ثلاثین
سی 30 سی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثلاثیه
تصویر ثلاثیه
مونث ثلاثی: کلمه ثلاثیه (کلمه سه حرفی)
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی سراپرده، تاژ (خیمه) سراپرده و سایبان دو ستونی نوعی خیمه که از جامه ستبر و ضخیم سازند، کلبه ای که بصورت خیمه های تارتار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاچین
تصویر بلاچین
بلا گردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثلاثین
تصویر ثلاثین
((ثَ))
سی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلاچین
تصویر بلاچین
((بَ))
بلاگردان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آلاچیق
تصویر آلاچیق
نوعی خیمه که از پارچه های ضخیم درست می کنند، سایبانی که میان باغ یا صحرا از شاخه های درخت و چوب سازند، آلاجق، آلاچق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مواثیق
تصویر مواثیق
((مَ))
جمع میثاق، عهدها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آلاچیق
تصویر آلاچیق
آلاچوب
فرهنگ واژه فارسی سره