جدول جو
جدول جو

معنی بلاتکلیف - جستجوی لغت در جدول جو

بلاتکلیف
(بِ تَ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + تکلیف، بدون تکلیف. بی تکلیف. آنکه نداند چه کار باید بکند. (فرهنگ فارسی معین)، که نداند چه بایدش کردن
لغت نامه دهخدا
بلاتکلیف
بی برنامه
تصویری از بلاتکلیف
تصویر بلاتکلیف
فرهنگ واژه فارسی سره
بلاتکلیف
پادرهوا، معلق، معوق، نامشخص، نامعلوم
متضاد: مشخص، معلوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بِ تَ)
حالت و کیفیت بلاتکلیف. بی تکلیفی. (فرهنگ فارسی معین). سرگردانی، زرینه و پیرایۀ زنان عموماً. و زرینه که بر سر بندند خصوصاً. (از برهان). زیور و پیرایۀ زنان که بصورت بلادر سازند و زنان آن را بر سر بندند. (غیاث اللغات) :
بسته بلادر همه بر سر بلا
داد به بی هوشی عالم صلا.
خسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بلاتکلیف. سرگردان. که نداند چه بایدش کردن
لغت نامه دهخدا
زابرا (گویش گیلکی) آنکه نداند چه کار باید بکند بدون تکلیف بی تکلیف یا بلاتکلیفی. حالت و کیفیت بلا تکلیف بی تکلیفی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاتکلیف
تصویر لاتکلیف
بلاتکلیف سرگردان. بلا تکلیف، سرگردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لا تکلیف
تصویر لا تکلیف
سر گردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلا تکلیف
تصویر بلا تکلیف
((~. تَ))
آن که نداند چه کار باید بکند، بدون تکلیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلاتکلیفی
تصویر بلاتکلیفی
بی برنامگی
فرهنگ واژه فارسی سره