جدول جو
جدول جو

معنی بفرستائن - جستجوی لغت در جدول جو

بفرستائن
فرستاندن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
روانه کردن، راهی کردن، گسیل داشتن
خواندن
گفتن مثلاً صلوات فرستادن،
امکان حضور یا اشتغال کسی را در جایی فراهم کردن مثلاً به دانشگاه فرستاد،
با وسایل مخابراتی مطلبی را منتقل کردن
در جهتی پرتاب کردن مثلاً موشک را به هوا فرستاد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ زَ / زِ کَ دَ)
گسیل کردن. ارسال. (یادداشت به خط مؤلف). در پهلوی فرستاتن. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
یک لخت خون بچۀ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونۀ عقیق.
رودکی.
که ما راست گشتیم و هم دین پرست
کنون زند زردشت زی ما فرست.
دقیقی.
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین ؟
کسایی مروزی.
چندیت مدح گفتم و چندی عذاب دید
گر زانکه نیست سیمت، باری شمم فرست.
منجیک ترمذی.
یکی استواری فرستاده شاه
بدان تا کند کار موبد نگاه.
فردوسی.
به مرو و نشابور و بلخ و هری
فرستاد بر هر سویی لشکری.
فردوسی.
تو را گفت من تاج شاهنشهان
چو لشکر فرستی، فرستم نهان.
فردوسی.
ای ترک من امروز نگویی به کجایی
تا کس بفرستیم و بخوانیم و بیایی ؟
گر نامه کند شاه سوی قیصررومی
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی.
منوچهری.
عبدوس را بر اثر وی بفرستادند و گفتند چند مهم دیگر است ناگفته مانده. (تاریخ بیهقی). چندان عدد که یافته آید به درگاه فرستید. (تاریخ بیهقی).
پیش تواند حاضر اهل جفا و لعنت
لعنت چرا فرستی خیره به چین و ماچین.
ناصرخسرو.
ای هدهد صبا به سبا می فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می فرستمت.
حافظ.
- باز جای فرستادن، به جای خود بازگردانیدن:
گزین کن دلیران رزم آزمای
فرست آن سپاه گران باز جای.
اسدی.
- باز خانه فرستادن، به خانه فرستادن: وی را به خوبی با خلعت باز خانه فرستادی. (تاریخ بیهقی).
- بازفرستادن، چیزی را دوباره فرستادن. بازگرداندن. ارجاع. وافرستادن:
خاکی دلم ای بت ز نهان بازفرست
خون آلود است همچنان بازفرست
در بازاری که جان ز من دل ز تو بود
چون بیع به سر نرفت جان بازفرست.
خاقانی.
رجوع به وافرستادن شود.
- پیام فرستادن، پیغام دادن:
دیری است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد...
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد.
حافظ.
- رحمت فرستادن، خدا بیامرز گفتن. برای درگذشته ای طلب مغفرت کردن.
- سلام فرستادن، از دور به وسیلۀ نامه یا قاصد کسی را سلام گفتن:
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد.
حافظ.
- صلوات فرستادن، اللهم صل علی محمد و آل محمد گفتن.
- نامه فرستادن، نامه نوشتن و پیک را سپردن تا به مخاطب آن رساند: استطلاع رأی ما کنی و نامه ها فرستی. (تاریخ بیهقی).
- وافرستادن، بازفرستادن:
هرچه خورشید زاده بود از رشک
هم به خورشید وافرستادی.
خاقانی.
بردار پرده از رخ و از دیده های ما
نوری که عاریه است به خورشید وافرست.
خاقانی.
- وحی فرستادن، انزال وحی. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به وحی شود
لغت نامه دهخدا
باب، یکی از سیزده ربض زرنج است. (تاریخ سیستان صص 159-380) (از مسالک الممالک اصطخری چ لیدن صص 239-241)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
دهی از دهستان گله دار است که در بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع است. و 282 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
ارسال، گسیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
((فِ رِ دَ))
روانه کردن، راهی کردن
فرهنگ فارسی معین
ارسال داشتن، اعزام، ایفاد، راهی کردن، صدور، گسیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
لإرسالٍ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
Send
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
envoyer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
برخاستن
فرهنگ گویش مازندرانی
ایستادن، بلند شدن، بیدار شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
verzenden
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
পাঠানো
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
enviar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
отправлять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
senden
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
wysyłać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
відправляти
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
enviar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
بھیجنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
ส่ง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
भेजना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
kutuma
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
göndermek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
送る
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
发送
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
לשלוח
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
inviare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
mengirim
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
보내다
دیکشنری فارسی به کره ای