جدول جو
جدول جو

معنی بغضاء - جستجوی لغت در جدول جو

بغضاء(بَ)
بمعنی بغضه، دشمنی سخت است. (منتهی الارب) (ترجمان علامه جرجانی ص 27) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). عداوت سخت. (غیاث) (آنندراج). عداوت و دشمنی سخت. (فرهنگ نظام). دشمنی. بغض. خصومت. دشمنانگی. کین. کینه، پرسش و سؤال، رودخانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بغضاء((بَ))
کینه و دشمنی شدید
تصویری از بغضاء
تصویر بغضاء
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بغضا
تصویر بغضا
دشمنی سخت، کینه و دشمنی شدید
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
گوسپند پیسه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوسپند سیاه و سپید بنقطه. ج، بغث. (مهذب الاسماء). مؤنث ابغث. (ناظم الاطباء). گوسپندان که برآنها نقش سیاه و سپید باشد. (مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
(اِتْ)
چشم فروخوابانیدن. (آنندراج). چشم فروخوابانیدن و نزدیک کردن پلکها را بهم. یقال: اغضنی عنه اغضاءً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نزدیک گردانیدن پلکها رابهم و فروبستن آنها را آنچنان که چیزی را نبیند: اغصی الرجل عینه اغضاءً، قارب بین جفینها و طبقها حتی لایبصر شیئاً. (از اقرب الموارد). پلکهای چشم بیکدیگرنزدیک آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مؤنث ابیض. (از اقرب الموارد). زن سپیدپوست، آفتاب. (منتهی الارب). آفتاب بعلت سپیدی آن. (از لسان العرب) (از تاج العروس). مهر. خور. خورشید. شمس. شارق. ذکا. بوح. شرق. (یادداشت مؤلف)، نقره. (از ذیل اقرب الموارد) .سیم: یا صفراء یا بیضاء غری غیری. (از سخنان علی بن ابیطالب (ع))، کاغذ سفید. (ناظم الاطباء). اما این معنی در فرهنگهای معتبر عربی دیده نشد.
- ابوالبیضاء، شخص سپیدچهره. و سیاه را ابوالجون خوانند. (از لسان العرب).
- الید البیضاء، حجت با برهان. (از لسان العرب).
- ، قدرت. (از اقرب الموارد). قبضه و تصرف. (ناظم الاطباء).
- ، نعمت. (از اقرب الموارد) : لفلان عندی ید بیضاء، ای نعمه. (ناظم الاطباء).
- ، دستی که بدون سؤال و منت بخشد و شرف عطا داشته باشد. (از لسان العرب). و یقال: له الید البیضاء. (اقرب الموارد). رجوع به ید بیضا شود.
، زمین ویران، از آن جهت که چون رستنی در آن نیست سفید مینماید. (از لسان العرب). زمین ویران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زمین ناکشته. (مهذب الاسماء). الخراب من الارض. (تاج العروس). در حدیث است: کانت لهم (لحمیر) البیضاء و السوداء و فارس الحمراء و الجزیه الصفراء، منظور از بیضاء زمین ویران است و از سوداء زمین آبادان و از جزیهالصفراء طلا. (از لسان العرب).
- ارض بیضاء، زمین بی گیاه یا زمینی که رهگذری بر آن نگذشته باشد. (از لسان العرب).
، بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه. واطلاق بیضاء بر داهیه و بلا بر سبیل تفاؤل باشد همچنانکه عرب مارگزیده را سلیم خوانند. (از تاج العروس)، دام صیاد. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)، گندم و جو تازۀ بی پوست. (منتهی الارب)، گندم. (از لسان العرب) (از تاج العروس)، جو، یا جو بی پوست و جو ترش و یا نوعی از جو که میان جو و گندم است و پوست ندارد. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). رجوع به مادۀ سلت در همان کتاب شود، دیگ. (از لسان العرب) (منتهی الارب).
- ام بیضاء، کنایه از دیگ است. (از لسان العرب).
، فلان ابیض و فلانه بیضاء، درنزد عرب کنایه است از پاکی شرف و ناموس از پلیدی و آلودگی. (از لسان العرب) (از تاج العروس)، (اصطلاح صوفیه) عقل اول است و وجود بیاض است و عدم سواد و بعضی از عرفا گفته اند که عقل اول بیاضی است که در آن هر معدومی آشکار گردد و سوادی است که هر موجودی در آن منعدم شود. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بیضاءالبصره که نام دیگرش المخیس است نام زندان بصره بوده است و عبیدالله بندیان را در آن بند میکرده. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع)
ثنیه التنعیم بمکه. (از معجم البلدان). عقبه التنعیم. (تاج العروس)
نام زمینی پر آب و نخل پائین تر از ثاج و بحرین. (از معجم البلدان)
نام شهر حلب (در سوریه) به سبب سفیدی خاک آن. (از معجم البلدان)
خانه عبیدالله بن زیاد بن ابیه در بصره. (از معجم البلدان)
عقبه ای در جبل المناقب. (از معجم البلدان) (تاج العروس)
نام چهار قریه بمصر: 1- در کورۀ شرقی مصر. 2- قریه ای که نام دیگرش منیهالحرون و واقع است در نزدیکی المحله از کورۀ جزیره قوسنیا (قویسنا). (تاج العروس). 3- قریه ای از کورۀ حوف رامسیس میان قاهره و اسکندریه در مغرب نیل. 4- قریه ای در اطراف اسکندریه. (از معجم البلدان)
دراسفید (که بعداً بدین صورت معرب گردید). نام شهری معروف در فارس است. (از معجم البلدان). رجوع به بیضا شود
شهری در بلاد خزر در پشت باب الابواب. (از معجم البلدان). همان بیضا پایتخت قدیم خزر است. رجوع به بیضا شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
البیضاء، نام قوس (کمان) رسول الله. (امتاع ج 1 ص 105)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طلب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَغْ غا)
ظاهراً حیوانی که حیوانات دیگر را فاسد کند (از لحاظ جنسی). (از دزی ج 1 ص 102). و هذا الحیوان (ای الضبع) بغاء و ذلک انه لایمر به حیوان من جنسه الا ’علاه’. (ابن البیطار) ، چشمه ای است بسیار آب و نخل مر آل آن حضرت را
{{صفت}}. (منتهی الارب). چشمه ای بسیارآب و دارای نخلهای زیاد که متعلق به آل آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله میباشد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جستن کسی را و اعانت کردن او را در طلب. (منتهی الارب). طلبیدن کسی را. (از اقرب الموارد). بغی، بغیه، بغیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مصادر مذکور شود. جستن یعنی طلبیدن. (مؤید الفضلاء). خواستن. (غیاث) (آنندراج) ، پا سپر کردن و وطی نمودن. (از منتهی الارب) ، آمیختن سخن و جز آن را. (ناظم الاطباء)
زنا کردن. (سروری) (رشیدی) (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ترجمان علامه جرجانی ص 27) (منتهی الارب). زنا کردن و فاحشه شدن. (غیاث). قال اﷲ تعالی: لاتکرهوا فتیاتکم علی البغاء. (قرآن 33/24) (منتهی الارب). مباغاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مباغاه شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بغثاء
تصویر بغثاء
گوسپند پیسه، گروه مردم درآمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
کینه شتری کینه ژرف پدر کشتگی دشمنی کینه کین، دشمنی سخت کینه شدید، دشمنی کینه کین، دشمنی سخت کینه شدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغاء
تصویر بغاء
جهمرزی (زنا) بد خویی نافرمانی خواسته دلخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغضاء
تصویر اغضاء
((اِ))
چشم بستن، چشم بر هم نهادن، چشم پوشی، گذشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیضاء
تصویر بیضاء
((بَ))
سفید، روشن
فرهنگ فارسی معین