جدول جو
جدول جو

معنی بغراخان - جستجوی لغت در جدول جو

بغراخان(بُ)
هارون بن سلیمان. (شهاب الدوله) ، یکی از ملوک ترک ماوراءالنهر معروف به خانیه بود که در اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم میزیسته کاشغر را بگشود و تا حدود چین پیش رفت و به اغوای فایق الخاصه غلام سامانیان و ابوعلی پسر ابوالحسن سیمجور در 280 هجری قمری به بخارا آمد و امیر رضی نوح بن منصور به آمل گریخت و بغراخان از خزاین آل سامان مالهای بی اندازه و ذخایر نفیس برداشت و عبدالعزیز بن نوح بن نصر سامانی را بجای نوح بنشاند و بسوی سمرقند بازگشت و در همان سال بمرد. آش معروف به بغرا منسوب بدوست و وزیر او محمد عبده یکی از فضلا و بلغای نظم و نثر بود. رجوع به بغرا و ملوک خانیه و آل افراسیاب شود. بهار در تاریخ سیستان حاشیۀ ص 345 آرد: باید با واو مجهول باشد چه دیگران این شخص را بغراجق نوشته اند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از براخاس
تصویر براخاس
(پسرانه)
دوست دانا و عاقل (نگارش کردی: براخاس)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از براخاص
تصویر براخاص
(پسرانه)
برا (کردی) + خاص (عربی) برادر خاص
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کراخان
تصویر کراخان
(پسرانه)
نام پسر بزرگ افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
(بَ)
دهی از دهستان ییلاق بخش حومه شهرستان سنندج است. 155 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آواز و صدا. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، تفاخر کردن و تکبر کردن. (غیاث).
- بر خودتراشیدن، بر خود بستن. (آنندراج).
- برخود چیدن، اوضاع زیاده از حوصله بخود قراردادن و به رعنائی خود مغرور بودن. (آنندراج). بالیدن بگفته های مدح آمیز کسی. (یادداشت مؤلف).
- ، کنایه از پذیرفتن و قبول کردن. (آنندراج).
- برخود چیده، کنایه از متکبر و مغرور. (آنندراج) :
این لطافت نی سمن دارد نه برگ یاسمن
میکند بر تن گرانی ناز برخودچیده اش.
محسن تأثیر (آنندراج).
میرسد از انقلاب دهر برخودچیده را
آنقدر خفت که کشتی را زطوفان میرسد.
؟ (آنندراج).
- برخود داشتن یا بر خود تراشیدن، گرفتن بالای خود و خویشتن را مسؤول داشتن.
- برخود زدن، برخود شکستن. بالا بردن با عدم لیاقت و ناپسندی. (ناظم الاطباء).
- برخود سوار شدن، برخود نشستن. بمکافات عمل خود گرفتار آمدن. (آنندراج) (غیاث اللغات).
- برخود کشیدن، سوار کردن مأبون فاعل را بر خود. (آنندراج). بر دنبه دندان زدن. (مجموعۀ مترادفات ص 312).
- برخود گرفتن، برخود نهادن. برخود لازم کردن. کنایه از پذیرفتن و قبول کردن. (آنندراج). بگردن خویش گرفتن. خود را مسؤول ساختن. (ناظم الاطباء).
- ، در خود جای دادن:
مردۀ عریان بخاک کوی او افتاده ام
وای گر بر خود نگیرد خاک کوی او مرا.
لسانی (آنندراج).
- بر خود گشتن، بدور خود دور زدن: اوچون سنگ آسیا بر خود میگشت. (سندبادنامه ص 178).
- بر خود نهادن، برخود گرفتن. ملتزم و متعهد شدن. متقبل شدن. تقبل کردن.
- برخود هموار کردن، تحمل کردن. تاب آوردن
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام پسر بزرگ افراسیاب است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اتراک قراخان گویند و بسیار این نام نهند. (از آنندراج). نام پسر افراسیاب و در شاهنامه ’قراخان’ آمده است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
دو غراب. تندی پایین سرین متصل بالای ران یا استخوان باریک پائین استخوان تنک. (از منتهی الارب). دو انتهای ورکین پائین که پشت قسمتهای فوقانی ران قرار دارند، و گفته اند دو استخوان باریک پائین تر ازفراشه است. (از اقرب الموارد). رجوع به غراب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ابن منسک. منسک را مغولان دیب باقوخان خوانند وی جد مغولان و از فرزندان یافث بن نوح است. قراخان را پسری بود اغور نام که موحد شد و پادشاهی آن قوم او را مسلم گردید و در نسل او پادشاهی تا یک قرن دوام یافت. (تاریخ گزیده چ امیرکبیر ص 562)
نام پادشاه هند است و با اسکندر معاصر بوده. (برهان) (آنندراج). نام پادشاه هندوستان معاصر با اسکندر مقدونیائی. (ناظم الاطباء)
ابن مغول خان که پس از مرگ پدر در مملکت ترکستان به سلطنت رسید. (تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 6 و 7)
نام یکی از مبارزان افراسیاب. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
نام یکی از امراء و فرماندهان لشکر هند در عصر محمود نبیرۀ فیروزشاه از سلسلۀ تغلقیه. (طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 269). وی با امیر تیمور گورکان مصاف داد و در آن مصاف میسرۀ لشکر هند با طغاخان و میر علی موجه ای بود و پس از مقابلۀ دو لشکر امیرزاده پیرمحمد از برانغار لشکر تیموری بر جرانغار مخالفان تاخته شمشیر به فیل سواری طغای خان رسانید، و وی را که در برابرش بود منهزم گردانید، تقریباً در حدود سال 795 هجری قمری (حبیب السیر چ تهران ج 2 ص 154)
یکی از امراء ترکستان به روزگار محمود غزنوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 85). در تعلیقات آخر تاریخ بیهقی چ فیاض ص 695 آمده است: این شخص برادر علی تگین است که در ص 526 (در چ ادیب ص 536) طغان با نون آمده است. حذف نون آخر در مورد بعضی اسمهای ترکی در سکه ها دیده میشود، مثل یغان که در سکه ها یغاست. (ترکستان بارتلد ص 284). رجوع به تعلیقات بر تاریخ بیهقی چ فیاض ص 695 و رجوع به طغان بن علی شود
لغت نامه دهخدا
برابانت، دوک نشین سابق که اکنون بین ایالتهای آنورس و برابان بلژیک و ایالت نورد برابانت هلند منقسم است، ایالت برابان بلژیک 3280کیلومتر مربع مساحت و 1811300 تن جمعیت دارد و کرسی آن بروکسل است، رجوع به دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(صِ رُدْدی بُ)
محمود بن غیاث الدین بلبان، از امرای بنگالۀ هندوستان است. وی در سال 725 هجری قمری از طرف سلطان غیاث الدین تغلق به حکمرانی بنگاله ابقاء گردیدو مستقلا آنجا را اداره کرد. (از قاموس الاعلام ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
شهری است در اقصای ترکستان شرقی در حدود ختن و این غیر برسخان است که یاقوت گوید قریه ای است بر دو فرسنگی بخارا. (حواشی چهار مقاله چ معین ص 65). شهری است بر کنار دریا، آبادان و بانعمت و دهقان او از خلخ است ولکن هوای تغزغز خواهند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 83)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رجوع به بطراخو شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه شهرستان سنندج. سکنۀ آن 145 تن. آب آن از چشمه ومحصول آن غلات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
قهرمانی ازبک مذکور در کتاب حسین کرد: گفت (خان جهان) میخواهم بروم در ایران حلقه در گوش شیخ اجل و نوچه هایش کنم و آتش روشن کنم که دودش چشمۀ خورشید را تیره و تار کند، وزیر گفت ای پادشاه امروز بالادست ما کسی نیست و کسر شأن شماست که سان ببینید. شاه گفت چه باید کرد؟ وزیر گفت پهلوان بسیار داری یک نفر پهلوان روانه کن برود سر شاه عباس را بیاورد. شاه گفت پهلوانی میخواهم برود این کار را بکند. حرامزده ای برخاست که او را ببرازخان می گفتند. داوطلب شد که من می روم، قدی داشت چون چنار، سرش چون گنبد دوار، چشم چون مقعد خروس. گفت، ای پادشاه صحبتی دارم گفت بگو ببرازخان گفت بیاری چهار یار باصفا و ده یار بهشتی و عشق جان بیک پیر پامال و زرمال دوین (؟) نقش بند شیخ عبدالقادر و طلحه وزیر می روم سر شاه عباس را با نوچه های او می آورم... (از حسین کرد شبستری ص 4)
لغت نامه دهخدا
از اتراک سلطانی در سمرقند در زمان حملۀ چنگیز: چندان مرد از مغول و حشری مجتمع شده بودند که عدد آن بر عدد ریگ بیابان و قطار باران فزون بود بر محیط شهر ایستاده از شهر البارخان و شیخ خان و بالاخان و بعضی خانان دیگر بصحرا رفتند، رجوع به جهانگشای جوینی ج 1 ص 92 شود،
این کلمه بجای ’آسانسور’ پذیرفته شده است، دستگاهی که درون آن جای گیرند و به طبقات ساختمان برروند و فرود آیند، (لغت مصوبۀ فرهنگستان)، برشو
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بغرا. یک قسم آش که مخترع آن بغراخان پادشاه خوارزم بوده. (ناظم الاطباء) (از رشیدی). رجوع به بغرا و بوغرا شود، وقتی چیزی زیادی باشد بمثل گویند: زید فی الشطرنج بغله. (از دزی ج 1 ص 101)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بغراخانی
تصویر بغراخانی
منسوب به بغراخان پادشاه ترکستان نسبت دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرابان
تصویر غرابان
کلاغه ها دو سر بخش بالای ران زیر سرین
فرهنگ لغت هوشیار