جدول جو
جدول جو

معنی بغداد - جستجوی لغت در جدول جو

بغداد
(بَ)
باغ داد. (برهان). مدینهالسلام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (دمشقی). دارالسلام. (دمشقی) (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). مدینه المنصور. زوراء. حمی ̍ الخلافه. بغذاذ. بغذاد. بغدان. بغدین. مغدان، اشتقاق و معنی کلمه بغداد: در هنگام حملۀسارگون 714 قبل از میلاد) در ضمن نامهای اشخاص و اماکن ایرانی که به ثبت رسیده است یکی کلمه ’بیت بگی’ است که حدس زده میشود در ترجمه بزبان سامی بصورت ’بیت الی’ یعنی ’ خانه خدا’. (نام یکی از مناطق مادیها) درآمده باشد و کمرون معتقد است که کلمه (بیگ) در این کلمه مرکب از کلمات ایرانی زمان کاسیهاست و نظر این دانشمند صحت عقیدۀ اعراب را که کلمه بغداد را مرکب از ’بغ’ و ’داد’ فارسی میدانستند تأیید میکند. ریشه کلمه بغ، کلمه بغ از کلمه هند و ایرانی ’بهگ’ است که بین اقوام هند و ایرانی قبل از جدایی بکار میرفته. این کلمه در ’ودا ’’بهگ’ و در کتیبه های شاهان هخامنشی ’بگ’ و در اوستا ’بغ’ آمده است و در همه صورتها معنی واحد (خدا) دارد. جانسن میگوید: کلمه هندو اروپائی بهگو (بواو مجهول) بمعنی خداست. این کلمه در فارسی باستان ’بگ’ و در اوستا ’بغ’ و در فارسی میانه ’بغ’ و در نوشته های تورفان ’بگیستوم’ و در سانسکریت ’بهگ’ و در زبان اسلاوها ’بوگو’ (واو اول مجهول) است. کلمه ’بغ’ بمعنی بخشندۀ نیکیها، روزی دهنده، بزرگ، نیکوکار، و در اوستا بمعنی برخوردار از نصیب نیکو و بخشنده بکار رفته است. (نقل بمعنی از کتاب بحثی در باب کلمه بغداد اثر توفیق وهبی ترجمه سید علی رضا مجتهدزاده چ دانشگاه مشهد صص 6-9). نام بغداد که امروزه عرب آنرا اغلب بغداد تلفظ کند بی شک ایرانی است مرکب از بغ + داد بمعنی خدا داده [عطیۀ ملک (مفاتیح)] در قرون وسطی صور مختلف این نام وجود داشته و شکل بغدان بیشتر استعمال میشده است. (دایره المعارف اسلام). این شهر را منصور دومین خلفیۀ عباسی در کنار دجله (در محل آبادیی بهمین نام) از سنگهای ویرانۀ تیسفون پایتخت ساسانیان و سلوکیه پایتخت سلوکیان و اشکانیان بنا کرده و مقر حکومت خویش ساخت. (’یوستی’ از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام شهر مشهور. (سروری). نام شهری است از عراق عرب و اصل آن باغ داد بوده است، بسبب آنکه هر هفته یکبار انوشیروان در آن باغ بارعام دادی و دادرسی مظلومان کردی، و بکثرت استعمال بغداد شده است. (برهان) (از آنندراج) (از غیاث). در اصل دهی بوده بنام بت (بغ) چنانکه از اصمعی نقل کرده اند که معنی بغداد عطیه الصنم، و بعضی گویند در اصل باغ داد بوده چه جای دادرسی نوشیروان بود. (از رشیدی). خداداد. (از ناظم الاطباء). و رجوع به انجمن آرا و فرهنگ نظام و مؤید الفضلاء شود. شهری عظیم است [بعراق] و قصبۀ عراق است و مستقر خلفاست و آبادانترین شهری است اندر میان جهان و جای علماست و خواسته بسیار است و منصور کرده است اندر روزگار اسلام و رود دجله اندر میان وی بگذرد و بر دجله پلی است از کشتیها کرده و از وی جامه های پنبه و ابریشم و آبگینه های مخروط و آلاتهای مدهون خیزدو روغنها و شرابها و معجونها خیزد که بهمه جهان ببرند. (حدودالعالم) : و از موصل راه گردانیدن و ببغداد باز شدن..، [حسنک وزیر] . (تاریخ بیهقی) ... قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود... با رسول ببغداد فرستد تا بسوزند. (تاریخ بیهقی).
هر روز دجله دجله ببارم من از دو چشم
کو طرفه طرفه گل شکفاند به بوستان
زان دجله دجلۀ بغداد دردمند
زان طرفه طرفۀ بغداد ناتوان.
ادیب صابر (از انجمن آرا).
خوشا نواحی بغدادجای فضل و هنر
که کس نشان ندهد در جهان چنان کشور
انوری (از انجمن آرا).
بیاد حضرت تویوسفان مصر سخن
مدام جام معانی کشند تا بغداد.
خاقانی.
مستمعی گفت ها صفاوت بغداد
چند صفت پرسی از صفای صفاهان.
خاقانی.
خاقانیا ز بغداد اهل وفا چه جویی
کز شهر قلبکاران این کیمیا نخیزد.
خاقانی.
شبی دود خلق آتشی برفروخت
شنیدم که بغداد نیمی بسوخت.
سعدی (بوستان چ شوریده ص 89).
بر آنچه میگذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد.
(گلستان).
بر در هر دکان طرائف بغداد و خزهای کوفه. (ترجمه محاسن اصفهان ص 53).
عراق و فارس گرفتی بشعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است.
حافظ.
سینه گو شعلۀ آتشکدۀ فارس بکش
دیده گو آب رخ دجلۀ بغداد ببر.
حافظ.
و رجوع به کامل ابن اثیر ج 6 و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی و اخبارالدوله السلجوقیه و ضحی الاسلام ج ث و معجم البلدان و حبیب السیر چ خیام و قاموس الاعلام ترکی و مرآت البلدان ج 1 و تاریخ اسلام و تاریخ گزیده و تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1، 2، 5 و معرب جوالیقی و نزههالقلوب و سفرنامۀ ابن بطوطه و ایران باستان شود، بسودن دست و سوده کردن. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهداد
تصویر بهداد
(پسرانه)
نیک آفریده شده، در کمال عدل وداد، آفریده خوب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باداد
تصویر باداد
دادگر، عادل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ستم، ظلم، تعدی، در موسیقی گوشه ای در دستگاه همایون، بیدادگر، برای مثال رها کن ظلم و عدل و داد بگزین / که باشد بی گمان بیداد، بی دین (ناصرخسرو - لغت نامه - بی داد)
بیداد کردن: ظلم کردن، ستم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنداد
تصویر بنداد
بنیاد، بیخ، پایه، اصل، شالوده، پی دیوار
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
بسیارخشم از مرد و زن یا پیوسته خشم. (منتهی الارب). رجل مغداد، مرد بسیار خشم و پیوسته در خشم، و چنین است امراءه مغداد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آنچه از کاه و پشم و پنبه و مانند آن پر کنند و در زیر زین و پالان گذارند تا پشت ستور ریش نگردد و آن دوتا میباشد. ج، بدائد، ابدّه، خشم آلوده. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
باید که بگیرد هر مرد حریف و همتای خویش را. و منه قولهم فی الحرب: یا قوم بداد بداد. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
بهره ای از هر چیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بهره و نصیب و بخش. ج، بدد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ظلم و ستم، (برهان) (انجمن آرا)، تعدی و ظلم، (ناظم الاطباء)، ظلم و ستم مرکب از بی و داد و بدین معنی با لفظکردن و کشیدن و شستن مستعمل است، (آنندراج)، ظلم، (شرفنامۀ منیری)، جور، بمعنی ظلم و ستم، اگرچه قیاس میخواهد که بمعنی ظالم باشد و بهار عجم نوشته که بیداد بمعنی ظلم و ستم مرکب از: بید و لفظ ’اد’ که کلمه نسبت است و چون درخت بید بار ندارد لهذا ظلم را که عمل بیفایده است به درخت بید منسوب و مشابه کرده بیداد نام کردند، (غیاث)، اما این گفته براساسی نیست، جفا، مقابل داد و عدل، (یادداشت مؤلف) :
گر این جنگ بیداد بینی همی
ز من ساوه را برگزینی همی،
فردوسی،
ورا کندرو خواندندی بنام
بکندی زدی پیش بیداد گام،
فردوسی،
داد و نیکوئی از تو دارم چشم
چون ز تو جور بینم و بیداد،
فرخی،
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد،
فرخی،
منم آزاد و هرگز هیچ آزاد
چو بنده برنگیرد جور و بیداد،
(ویس و رامین)،
دلا گر عاشقی ناله بیاور
که بیداد هوا را نیست داور،
(ویس و رامین)،
زمانه نه بیداد داند نه داد،
اسدی،
از بس که شب و روز کشم بیدادت
چون موم شدم زان دل چون پولادت،
ابوحنیفۀ اسکافی،
گر البته نگشتی گرد این در
ز تو بر جان تو جورست و بیداد،
ناصرخسرو،
هرگز نپسندد ز خلق بیداد
آنک این فلک او آفریده و اجرام،
ناصرخسرو (دیوان ص 266)،
چه بود زین شنیعتر بیداد
لحن داود و کر مادرزاد،
سنایی،
فر انصاف و زیب شید یکی است
بیخ بیداد و شاخ بید یکی است،
سنایی،
از تو و بیداد تو ننالم کاول
دل بتو من دادم و گناه مرا بود،
خاقانی،
ملک گفتا نمیدانم گناهش
بگفتند آنکه بیداد است راهش،
نظامی،
اگرچه ناشکیبی ای پریزاد
نشاید خویشتن کشتن به بیداد،
نظامی،
جهان را کرده ای از نعمت آباد
خرابش چون توان کردن به بیداد،
نظامی،
سلیمان گفت نیست از باد بیداد
ولیکن پشه می نتواند استاد،
عطار،
آنچه کاری بدروی آن آن تست
ورنه این بیداد بر تو شد درست،
مولوی،
نه بیداد از او بهره مند آمدم
نه نیز از تو غیبت پسند آمدم،
سعدی،
نبینی در ایام او رنجه ای
که نالد ز بیداد سرپنجه ای،
سعدی،
- به بیداد کوشیدن، کوشش در ظلم و جور کردن،
- به بیداد گشتن، بظلم بدل شدن،
،
که داد و عدل ندارد، فاقد عدل، ظالم، ستمگر، کسی که داد نمیکند و ظلم وستم مینماید و ظالم و ستمگر و متعدی است، (ناظم الاطباء)، ظالم و ستمکار (از: بید + اده که کلمه نسبت است) و چون درخت بید بار ندارد این مرکب را بمجاز مذکور استعمال کرده اند، (آنندراج)، اما این گفته براساسی نیست، جائر، بیدادگر:
بسلم و بتور آمد این آگهی
که شد روشن آن تخت شاهنشهی،
دل هر دو بیداد شد پر نهیب
که اختر همی رفت سوی نشیب،
فردوسی،
بگوی آن دو بی شرم ناپاک را
دو بیداد بدمهر بی باک را،
فردوسی،
کنم زنده بردار بیداد را
که آزارد او مرد آزاد را،
فردوسی،
بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مرد بیداد از بیم بد بودبیدار،
ابوحنیفۀ اسکافی،
رها کن ظلم و عدل و داد بگزین
که باشد بی گمان بیداد بی دین،
ناصرخسرو،
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان،
سنائی،
نمردم تا بدیدم که ایزد تعالی بدین جهان داد من از بیدادان بداد، (تاریخ سیستان)،
داد میخواهم زبیدادی که گویی بردلش
نقش بیدادی همه بر سنگ خارا کرده اند،
هندوشاه نخجوانی،
- به بیداد، ظالمانه، ستمگرانه،
، سخت دور، (یادداشت مؤلف)، سخت دورتک که آواز بدان نتواند رسید از بسیار دوری: درۀ بیداد، بسیار عمیق، بی فریاد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به بی فریاد شود،
(اصطلاح موسیقی) پنجم گام که در آن نت شاهد و چهارم آن نت ایست است از دستگاه همایون، (ایرانشهر ج 1 ص 889)، لحنی و آوازی است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
متفرق و پریشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پراکنده. (یادداشت مؤلف). یقال: جائت الخیل بداد بداد و بداد بداد و تفرق القوم بداد، ای متفرقه متبدده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برآوردن هرکس چیزی را و پس از فراهم آمدن تقسیم نمودن میان خودشان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بیاوردن هرکس چیزی را و بعد فراهم آمدن تقسیم کردن میان خود. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جمع واژۀ غدد. طاعون شتر. (اقرب الموارد). در فرهنگها این کلمه مورد اختلاف است. از قاموس چنین برمی آید که غداد جمع غدد است و اقرب الموارد نیز چنین آورده ولی تاج العروس آن را جمعغاد دانسته و به شعر زیر استشهاد کرده:
عدمتکم و نظرتکم الینا
بجنب عکاظ کالابل الغداد.
اما اینکه بعضی فرهنگها جمع غده آورده اند اشتباه است. زیرا جمع غده، غدد آمده نه غداد، حصه ها. نصیبها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک. سکنه 324 تن. آب از چشمه سارو قنات. محصول آنجا انگور، میوه. شغل اهالی آن زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(عَطْ طا)
احمد بن محمد بن علی حسنی بغدادی عطار. از فقیهان امامیۀ بغداد بود سپس به نجف اشرف منتقل شد و به سال 1215 هجری قمری درگذشت. او راست: التحقیق، در اصول فقه، در دو مجلد. ریاض الجنان فی اعمال شهر رمضان. دیوان شعر، در مدح ائمه. الرائق که برگزیده ای است از اشعار عرب. (از الاعلام زرکلی به نقل از أحسن الودیعه)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
ابوالعباس محمد بن طاهر بغدادی طاهری. وی از ابوعروبه حرانی روایت کرده است و ابونصر احمد بن علی بن عبدوس اهوازی از او روایت دارد. وی از خاندان طاهر ذوالیمینین بوده است. (انساب سمعانی ورق 364 ’الف’)
لغت نامه دهخدا
نام شهری است از ترکستان و پادشاه آن شهر کافور نام جادویی بوده آدمیخوار، رستم او را گرفت و کشت و آن شهر را مفتوح ساخت، (برهان) (آنندراج)، نام شهری در ترکستان، (ناظم الاطباء)، نام شهری بود از ترکستان و حصاری بود محکم که کافور نامی جادوی بدخوی آدمی خوار مردم آزاردر آن مستولی بود و رستم زال بدانجا رسیده او را گرفته کشت و شهر و قلعه را مفتوح ساخت، (انجمن آرا) :
دژی بود، از مردم آباد بود
کجا نام آن شهر بیداد بود،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ده کوچکی است از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، الصبی یبغش الیه، یعنی می زارد به او و آمادۀ گریستن است. (منتهی الارب) ، پیدا آمدن گرد هوا در روزن از آفتاب، یقال: یبغش الهباء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اُ بُوْ وَ)
خشم گرفتن. یقال: ’اغدّ علیه اغداداً’. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خشمگین شدن. (آنندراج). از خشم برآماسیدن چنانکه گویی شتری است که دارای غده است: اغدّ فلان علی فلان، انتفخ من الغضب کانه بعیر به غده فهو مغد. تقول: ’مالی اراک مغداً’. (از اقرب الموارد). خشم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
دهی از دهستان سه قلعه بخش حومه شهرستان فردوس. سکنه 879 تن. آب از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه، زیره. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، اشتر نر. (فرهنگ نظام) (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بغداد. (ناظم الاطباء). اهل بغداد. از مردم بغداد. ج، بغادده. (ناظم الاطباء) :
هزار و صد و شست استاد بود
که کردار آن تختشان یاد بود.
ابا هریکی مرد شاگرد، سی
ز رومی و بغدادی و پارسی.
فردوسی.
صد بندۀ مطواع فزون است بدرگاه
از قیصری و مکری و بغدادی و خانیش.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان احمدی بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس. آب آن از قنات. محصول آنجا خرما. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، نشاط و بازی کردن شتر، یا عام است. (آنندراج) (منتهی الارب). بغزها باغزها، حرکها محرکها من النشاط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نشاط کردن شتر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
علی بن حسن طالب بغدادی. مؤلف تاریخ معاصر خلیفۀ آخر بنی عباسی بود. (از تاریخ گزیده چ عکسی بریل ص 807) ، و له بغره من العطاء لاتغیض، یعنی او دائم العطاء است. (منتهی الارب)
شیخ محمد بن سلیمان. او راست: الحدیقه الندیه فی آداب طریقه النقشبندیه. (از معجم المطبوعات)
مجدالدین. این قطعه از اوست:
یک موی ترا هزار صاحب هوس است
تا خود بتو زین جمله کرا دست رس است
آن کس که بیافت دولتی یافت عظیم
وانکس که نیافت درد نایافت بس است.
(از تاریخ گزیده چ عکسی بریل 1910 میلادی ص 788، 789)
علی بن محمد بن عقیل جنبلی بغدادی (432-515 هجری قمری/ 1040 -1121 میلادی). رجوع به علی بن محمد بن ... و اعلام زرکلی و تاریخ گزیده شود
عبدالقادر بن عمر یا عبدالقاهر بن طاهر. رجوع به ابومنصور بغدادی و ریحانه الادب و اعلام زرکلی ج 1 ص 149 و عبدالقادر بن عمر شود
علی بن الخبر خازن، ابوطالب. مؤلف عیون التواریخ بنقل تاریخ گزیده چ عکسی بریل 1910 هجری قمری رجوع به همین متن ص 8 و 10 شود
ابوبکر احمد بن علی بن ثابت بغدادی. رجوع بهمین نام و خطیب احمد بن علی بغدادی و اعلام زرکلی ج 1 ص 149 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
آهنگی از آهنگ های موسیقی. (از یادداشتهای لغت نامه) ، (ترکی) نام آشی است مشهور. و چون واضع آن آش بغراخان پادشاه خوارزم بوده موسوم بنام او ساخته بغراخانی میگفتند و اکنون خان را انداخته و بغرا می خوانند. (برهان) (از هفت قلزم) (از رشیدی ذیل بغراخانی). بغره. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). و رجوع بهمان متن شود. قطعات مربع خمیر که با آبگوشت و کشک از آنها آش ترتیب دهند و مخترع آن بغراخان پادشاه خوارزم بود. (ناظم الاطباء). آشی منسوب به بغراخان یکی از خوانین ترکستان. (از آنندراج). نام آشی است که ایجاد بغراخان پادشاه خوارزم است و آن چنان باشد که مثل لیموی کاغذی بلکه خردتر از آن از آرد نخود گلوله هایی ساخته آش از آن درست می سازند بکثرت استعمال لفظ خان و یای نسبت حذف شده. (آنندراج) (از غیاث) (سروری) (از جهانگیری). نام آشی است معروف و در فرهنگ سطور است که واضع آش بغرا، بغراخان بوده و بغراخانی میگفتند، بمرور ایام خانی را حذف کرده اند. (رشیدی). آشی که در آن گلوله های خمیر و شلغم و زردک ریخته بپزند. لفظ مذکور در تکلم خراسان هست ومنسوب است به بغراخان شاه خوارزم که مخترع است یا خیلی مایل آن بوده است. (از فرهنگ نظام) :
بجو قلیه در صحن بغرا دلا
که جویندگی عین یابندگیست
بسحاق اطعمه (از سروری).
هر طعامی در زمانی لذت دیگر دهد
صبح بغرا چاشت یخنی قلیه شب کیپا سحر.
بسحاق.
فقره که مزعفر شاه در فارس و بغراخان در ترکستان از مأکولات سپاهی برآراسته لشکرکشی کردند بالاخره بغراخان بهزیمت رفته. (بسحاق اطعمه از آنندراج).
مطبخی رادی طلب کردم که بغرایی پزد
تا شود زآن آش کار ما و مهمان ساخته
گفت لحم و دنبه گر یابم که خواهد داد آرد
گفتم آنکو آسیای چرخ گردان ساخته.
کاتبی ترشیزی.
، قسمی ازپلاو که از گوشت و میدۀ نخود و روغن و قند و سرکه وزردک و غیره راست کنند. (غیاث) (آنندراج بنقل از آیین اکبری) ، رشته ای که آنرا گرد برند. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی)
خط بغدادی، شیوۀنوشتن بود که در قرن سوم در بغداد بظهور آمد مقابل خط کوفی. و علی بن مقلۀ وزیر و پس از وی علی بن هلال کاتب معروف به ابن البواب در تکمیل آن کوشیدند. رجوع به ترجمه مقدمۀ ابن خلدون چ 1337 ص 844، 845 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان کلیایی بخش نقر کلیایی شهرستان کرمانشاهان. سکنه 320 تن. آب از چشمه و رود خانه اسبادوی. محصول آنجا غلات، حبوب، انگور، قلمستان، توتون. شغل اهالی آن زراعت، قالیچه، جاجیم و پلاس بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، نرم گردانیدن باران زمین را. (مؤید الفضلاء) ، آب دادن زمین را: بغر الارض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بنیاد. (برهان). بنیاد و آنرا بنلاد نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بنیاد. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). بنیاد. اساس. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
منسوب به بغداد -1 مربوط به بغداد ساخته بغداد، از مردم بغداد اهل بغداد، جمع بغادده (بغاده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ظلم و ستم، تعدی و ظلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنداد
تصویر بنداد
بنیاد اساس، اصل هر چیز، پشتیبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غداد
تصویر غداد
درد دژپیه (غده) گند درد، جمع غده، دژپیه ها گند ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداد
تصویر بداد
تک تک، پریشان، جنگ تن به تن، جدا جدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنداد
تصویر بنداد
((بُ))
بنیاد، اساس، اصل هر چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ستم، ظلم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ظلم، بی عدالتی
فرهنگ واژه فارسی سره
اعتساف، بی حسابی، جور، ستم، ستمگری، ظلم
متضاد: داد، عدل
فرهنگ واژه مترادف متضاد