جدول جو
جدول جو

معنی بعکره - جستجوی لغت در جدول جو

بعکره
(اِ عِ)
بریدن چیزی را بشمشیر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باکره
تصویر باکره
دختری که هنوز شوهر نکرده، دوشیزه
فرهنگ فارسی عمید
(بَ ثَ رَ)
لون و رنگ. (ناظم الاطباء). رنگ چرکین. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
چرخ چاه و آن چوبی گرد باشد که بر آن جویچه مانندی کنده و رسن بر وی گذاشته آب کشند. (منتهی الارب). چرخ چاه که با آن آب کشند. ج، بکر، بکرات. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). چرخ چاه. (مهذب الاسماء). چرخی که بر سر چاه نصب کنند. (غیاث) : و هی عجلات تکون للواحده منهن أربع بکرات کباّر. (ابن بطوطه، ارابه ها یا چرخهایی است که یکی از آنها چهار چرخ بزرگ دارد. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بکران شود:
به لوح پای و به پا چاه و قرقره بکره
به نایژه بمکوک و به تار و پود ثیاب.
خاقانی.

تأنیث بکر. قال ابوعبید: البکر من الابل بمنزله الفتی من الناس و البکره بمنزله الفتاه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
ابوبکره نقیع، صحابی بود که پدرش حارث یا مسروح نام داشت و او چون در روز طایف از قلعه برچرخ آویخته بزیر آمد آن حضرت صلی الله علیه وآله او رابه ابوبکره کنیت کرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بکل السویق بالدقیق. (منتهی الارب). آمیختن پست را با آرد. (از ناظم الاطباء) ، غنیمت گرفتن، بکیله ساختن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). گرفتن بکیله را. (ناظم الاطباء). بکیل ساختن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ/ رِ)
میکده و میخانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ رَ)
سر نره. (آنندراج) (منتهی الارب). سر نره و حشفه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بعر یکی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). واحد بعر و بعر، یعنی یک پشکل. (ناظم الاطباء). بشک. ج، ابعار. (مهذب الاسماء). سرگین شتر و گوسفند و آهو، بفارسی آنراپشک گویند. (غیاث). و رجوع به بعر شود:
نزد مخدوم فضل تو نقص است
پیش مزکوم مشک تو بعره است.
خاقانی.
بعره را ای کنده مغز کنده مخ
زیر بینی بنهی و گویی که اخ.
خاقانی.
ای قوم سر خار بیابان که کند تیز
وآن بعرۀ بز را که کند گرد بمعبر.
قاآنی.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نظر کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). نگریستن وتفتیش کردن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بعذاره. رجوع به بعذاره شود، نام بتی در شام که قوم الیاس علیه السلام آنرا میپرستیدند. (از غیاث)، نام بزرگترین معبود فینیقیان. ملل سامی قدیم (کنعانیان، کلدانیان، آسوریان) بعل را بر آفتاب اطلاق میکردند. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و حبیب السیر و ایران باستان و تاریخ گزیده و فرهنگ ایران باستان و لغات تاریخیه و جغرافیه ترکی ج 2 و دزی ج 1 ص 100 شود. ابن الندیم در شرح مذهب صابئین میگوید: بال بمعنی (ب ع / ع و / و) ستارۀ مشتری است. بعید نیست کلمه بعل عرب بمعنی بت معروف از همین کلمه آمده باشد. (یادداشت مؤلف). بنا بنقل مؤلف قاموس الاعلام ترکی کلمه بال در ترکیب دو کلمه بالتازار و آنیبال از محرفات کلمه بعل است. رجوع به همان متن ذیل کلمه بعل شود، خداوند. آقا. باید دانست که اهالی مشرق در زمان قدیم اجرام سماوی را پرستش مینمودند مثلاً اهالی فنیقیه و کنعان و سایر همسایگان ایشان آفتاب پرست و ماه پرست بودندو بعل را خدای آفتاب و عشتاروت را خدای مادۀ ماهتاب میدانستند. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به همان متن شود، خداوند چیزی و مالک آن، یقال:من بعل هذه الناقه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). صاحب و مالک. (غیاث)، گرانی عیال مرد، منه قوله علیه السلام لمن بایعه علی الجهاد: هل لک من بعل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرانی عیال مرد. (آنندراج)، زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زن. ج، بعلات. (مهذب الاسماء). مراءه. (از اقرب الموارد). ج، بعال و بعول و بعوله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، شوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه جرجانی ص 27) (آنندراج) .شوهر. (غیاث). زوج. (اقرب الموارد)، نام پادشاهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- شرف البعل، کوهی در راه حجاج شام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
بامداد. پگاه. (منتهی الارب). بامداد. پگاه. یقال أتیته بکره، أی باکراً. ج، بکر. (ناظم الاطباء). بامداد. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 27) (غیاث) (مهذب الاسماء). صباح. سحر. غدوه. غدات. مقابل عشی: بکرهً و عشیاً (قرآن 11/19). مقابل اصیل: بکرهً و أصیلاً (قرآن 5/25).
- بکرۀ حساب، صبح محشر است. (انجمن آرا).
- بکرۀ حیات، کنایه از ایام شباب. (انجمن آرا) ، خران بانشاط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ نَ)
مؤنث بعکن. ریگ دشوارگداز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ کَ رَ)
شهریست به مغرب معروف به بسکرهالنجیل. (منتهی الارب). شهریست در مغرب از نواحی زاب. و رجوع به ص 182 ج 1 معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
(کِ رَ)
تأنیث باکر. دوشیزه. (آنندراج). دوشیزه. بالست. ماری. زن نارسیده. (ناظم الاطباء). در متون لغت عربی از قبیل اقرب الموارد و منتهی الارب و متن اللغه و المنجد کلمه بکر بدین معنی آمده و باکره را نیاورده اند و ابوالبقاء در کلیات نیز آورده است که: و اما الباکره فلیست من کلام العرب والصحیح البکر.
لغت نامه دهخدا
(کِ رَ / رِ)
دوشیزه. دختر مهرنشکافته. نابسود. (یادداشت مؤلف). زنی که مرد ندیده و بکارتش باقی باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به باکره شود.
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ رَ)
پاره ای از گلۀ شتران، یا شتر گله از پنجاه تا صد، و یا از پنجاه تا شصت و هفتاد. (ازمنتهی الارب). گروهی از شتران، و گویند گلۀ بزرگ از آنها. (از اقرب الموارد) ، بن زبان. ج، عکر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، وقعوا فی عکره، در اختلاط امر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
اسم المره است مصدر عکر را. (از اقرب الموارد). رجوع به عکر شود، حمله. (منتهی الارب). حمله و یورش. (ناظم الاطباء). حمله پس از فرار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ / رِ)
چرخ چاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بعره
تصویر بعره
واحد بعر یک پشکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکره
تصویر عکره
گله شتر از پنجاه تا سد، بن زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکره
تصویر بکره
میکده و میخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باکره
تصویر باکره
تانیث باکر، دوشیزه، زن نارسیده، زن مرد ندیده، پاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکره
تصویر بکره
((بُ رِ یا رَ))
بامداد پگاه، پگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باکره
تصویر باکره
((کِ رِ))
دختر، دوشیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باکره
تصویر باکره
پوپک، دوشیزه
فرهنگ واژه فارسی سره
بتول، بکر، دختر، دوشیزه، عذرا، ناسفته
متضاد: بیوه، زن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از ماهی های غضروفی دریای خزر
فرهنگ گویش مازندرانی