جدول جو
جدول جو

معنی بعوض - جستجوی لغت در جدول جو

بعوض
پشه، حشرات موذی
تصویری از بعوض
تصویر بعوض
فرهنگ فارسی عمید
بعوض
(بِ عِ / عَ وَ)
بجای و بدل و بپاداش. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح فقه، شخص یا اشخاصی از تبعۀ اسلام را گویند که بر ضد مقام پیشوایان معصوم دین قیام نمایند مانند خوارج نهروان که علیه علی (ع) قیام نمودند. (از فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی) ، جمع واژۀ باغی، طالب و جوینده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بعوض
(بَ)
حیوانی است بر صورت فیل گزنده یکی آن بعوضه و در بصایر آمده است کلمه بعوض از بعض گرفته شده است بسبب کوچکی جسم آن نسبت بدیگر حیوانات. (از اقرب الموارد). پشه. (غیاث) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). پشه خاکی است که بعربی بق الصغیر نامند. (فهرست مخزن الادویه).
لغت نامه دهخدا
بعوض
به گونه رمن پشه کارهای سخت بجای بدل، بپاداش
تصویری از بعوض
تصویر بعوض
فرهنگ لغت هوشیار
بعوض
((بَ))
پشه، حشرات موذی
تصویری از بعوض
تصویر بعوض
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عوض
تصویر عوض
چیزی که به جای چیز دیگر داده شود، بدل، خلف، جانشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بعض
تصویر بعض
پاره ای از چیزی، برخی
فرهنگ فارسی عمید
(اِ طِ)
مقیم شدن بجایی و لازم گرفتن آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مردم سبک مایه و گول، اختلاط، شوریدگی کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بعل. (ناظم الاطباء). رجوع به بعل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَوْ وَ)
مقابل عوض. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در معاملات، معوض مالی که از طرف ایجاب کننده داده می شود معوض نام دارد. و مالی که از طرف قبول کننده داده می شود غالباً عوض گویند. در خصوص بیع، معوض را مثمن و عوض را ثمن گویند. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
لغت نامه دهخدا
(لَعْ وَ)
شغال. (منتهی الارب). ابن آوی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ ءَ)
عوض فاستدن. (تاج المصادر بیهقی). عوض گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دجاجه بائضه و بیوض، مرغ تخم گذار. ج، بیض، بیض. (از منتهی الارب). خایه گر. بسیار خایه کننده. (زمخشری). حیوان که تخم نهد. که خایه کند. که بسیار خایه کند مثل مرغ و ماهی. مقابل ولود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بیضه، به معنی تخم مرغ. بیض. بیضات. (منتهی الارب). رجوع به بیضه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
وادیی است به دیار باهله. (منتهی الارب) (آنندراج). وادیی است در دیار باهله از آن بنی حصن. (معجم البلدان)
شعبی است در تهامه مر هذیل را. (از معجم البلدان) ، تصغیر اعرج. لنگ
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بض ّ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به بض در تمام معانی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بئر بضوض، چاه کم آب. ج، بضاض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بعث، لشکر و گروهی که بجایی فرستند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بعث شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ماده شتر لاغر که شیر آن خشک شده باشد از گذشتن هفت ماه بر نتاجش. ج، بعائس، بعاس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اندک برآمدن آب از چشمه. (از منتهی الارب). برض. (اقرب الموارد). و رجوع به برض شود، خارج. آن سو. برسو:
زین چرخ برون، خرد همی گوید
صحراست یکی و بیکران صحرا.
ناصرخسرو.
، خارج:
هرچ آن طلبی و چون نباشد
از مصلحتی برون نباشد.
نظامی.
، خارج. بیرون از خانه:
به خانه نشستن بود کار زن
برون کار مردان شمشیرزن.
اسدی.
، خارج. بیرون از شهر:
درون مردمی چون ملک نیک محضر
برون لشکری چون هزبران جنگی.
سعدی.
، بجز. جز از:
عروس ملک گرامی تر است از آنکه بود
برون گوهر شمشیر شاه زیور او.
ظهیر.
- از برون ، از ورای. از پشت: صورت بستن خط آسان شود به نگریستن از برون شیشه که اندرو آب و روغن کرده باشند. (التفهیم).
- برون از، خارج از. جز از. بجز از. علاوه بر. باستثنای. غیر از. بغیر. سوای:
دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس
کز تخم مردمانت برون است پرّ و بال.
کسائی.
بیاموزم این کودکان را همی
برون زین نیارم زدن خود دمی.
فردوسی.
شاه جهان محمد محمود کز خدای
هر فضل یافته ست برون از پیمبری.
فرخی.
برون از پی دینش پیکار نیست
برون از غزاش آنچه کردار نیست.
اسدی.
برون از جهان تکیه جایی طلب کن
ورای خرد پیشوایی طلب کن.
خاقانی.
برون از کنیزان چابک سوار
غلامان شمشیرزن سی هزار.
نظامی.
برون از میانجی و از ترجمه
بدانست یک یک زبان همه.
نظامی.
برون زآنکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساندش بگوش.
نظامی.
برون زآنکه داد او جهانبانیت
به پیغمبری داشت ارزانیت.
نظامی.
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت.
سعدی.
فروماندم از چاره همچون غریق
برون از مدارا ندیدم طریق.
سعدی.
طبیب از من بجان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی.
سعدی.
مرا بی سر زلفت آرام نیست
برون از تو دل را دلارام نیست.
(همای و همایون).
- برون از جنبش، برتر از فلک. (هفت قلزم).
- برون بودن حساب چیزی از چیزی، در عداد آن نبودن. جزء آن نبودن. داخل آن نبودن:
خرد ما را بدانش رهنمونست
حساب عشق ازین دفتر برونست.
نظامی.
- برون ز اندازه، بیش از اندازه. بیش از حد:
دادمش نقدهای روتازه
چیزهایی برون ز اندازه.
نظامی.
- برون عید، پیش از عید. (آنندراج).
، برای. بجهت. (برهان). ازبهر:
جعدمویانت جعد کنده همی
ببریده برون تو پستان.
رودکی.
، وحشی. (یادداشت دهخدا). مقابل انسی، برآمده. بیرون زده از موضع طبیعی بی آنکه منفصل شود. خارج شده، چنانکه چشم از حدقه:
ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آنکسی که مر او را کنی خپک.
دقیقی.
- برون خزیدگی، برجستگی. بیرون زدگی عضوی از موضع طبیعی بدون انفصال از مبداء: رحی، برون خزیدگی اشتر آنجا که بر زمین نشیند. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چاهی که اندک اندک آب دهد. (منتهی الارب). بئربروض، چاه اندک آب. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، بز کوهی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ ضَ)
پشه. ج، بعوض. (منتهی الارب) (آنندراج) (زمخشری) (از مؤید الفضلاء) (ناظم الاطباء). نوعی از پشه. (ترجمان علامه جرجانی ص 27). پشۀ خاکی است که بعربی بق الصغیر نامند. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به پشه شود، مرغ اذیت رسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
و آن غیر بق است، (یادداشت مؤلف)، بعوضه
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ برض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برض شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لعوض
تصویر لعوض
شغال از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعوض
تصویر تعوض
تا یگانگی (تایگانه عوض) گهولش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضوض
تصویر بضوض
چاه کم آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعول
تصویر بعول
جمع بعل شوهران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبعوض
تصویر مبعوض
پر از پشه پر پشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعوضه
تصویر بعوضه
یک پشه پشه
فرهنگ لغت هوشیار
برخی، پاره ای، لختی، گروهی برخ پشه پر از پشه پاره ای از چیزی برخی لختی، گروهی از مردم. توضیح بعض و بعضی در حکم اسم جمع باشند و غالبا فعل آنها را مطابقه دهند: (بعض دانشمندان برآنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوض
تصویر عوض
آنچه بجای دیگری آید، بدل، جانشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعض
تصویر بعض
((بَ))
پاره ای از چیزی، گروهی از مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عوض
تصویر عوض
((ع یا عَ وَ))
بدل، چیزی که به جای چیز دیگر داده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عوض
تصویر عوض
جا به جا، گردیده، ورت
فرهنگ واژه فارسی سره