عضوها، بخشهایی از بدن با کارکرد مشخص مانند دست ها، پاها، سرها، قلب ها، ریه و معده ها، اندام ها، افراد از جماعت، کنایه از کارمندان یک اداره، جمع واژۀ عضو
عضوها، بخشهایی از بدن با کارکرد مشخص مانند دست ها، پاها، سرها، قلب ها، ریه و معده ها، اندام ها، افراد از جماعت، کنایه از کارمندان یک اداره، جمعِ واژۀ عضو
پایتخت قدیم خزر بقول جغرافی نویسان قدیم عرب و متأخران آن را اتل (بنام رود اتل یا ولگا که شهر مذکور در ساحل آن بود) نامیده اند. نام ترکی آن سارغشر (شهر زرد) است و هشترخان کنونی بجای آن شهر بنا شده است. (فرهنگ فارسی معین)
پایتخت قدیم خزر بقول جغرافی نویسان قدیم عرب و متأخران آن را اتل (بنام رود اتل یا ولگا که شهر مذکور در ساحل آن بود) نامیده اند. نام ترکی آن سارغشر (شهر زرد) است و هشترخان کنونی بجای آن شهر بنا شده است. (فرهنگ فارسی معین)
مأخوذ از بیضاء تازی. (ناظم الاطباء). رجوع به بیضاء شود: گوهر حمرا کند از لؤلؤ بیضای خویش گوهر حمرا کسی از لؤلؤ بیضا کند. منوچهری. طوطی ری عذرخواه ری بس است سوی طوطی قند بیضایی فرست. خاقانی. کعبه را باشد کبوتر در حرم در حرم شهباز بیضا دیده ام. خاقانی. گرچه در نفط سیه چهره توان دید ولیک آن نکوتر که در آئینۀ بیضا بینند. خاقانی. - بیضای عسکر، شکر عسکر، چه بنا بگفتۀ صاحب حدودالعالم شکر از عسکر مکرم (شهری در خوزستان) است. همه شکرهای جهان از سرخ و سپید و نیز قند از آنجا خیزد: زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند از بیضۀ عراق و ز بیضای عسکرش. خاقانی. - کف بیضا، ید بیضا. دست سپیدو درخشان: جام بلور از جوهرش سقلاب و روم اندر برش از نار موسی پیکرش در کف ّ بیضا داشته. خاقانی. کی عجب گر گاوریش زرگری گوساله ساخت طبع صاحب کف ّ بیضا برنتابد بیش از این. خاقانی. و رجوع به ید بیضا شود. - ملت بیضا، کیش و دین روشن و درخشان. دین اسلام: بتمشیت مهام شریعت غرا و تقویت امور ملت بیضا. (حبیب السیر ج 3 ص 179). و رجوع به تذکرهالملوک چ 2 ص 2 شود. - ید بیضا و ید بیضاء، دست سپیدو درخشنده و آن از جملۀ معجزات موسی (ع) بود. گویند هرگاه موسی (ع) دست از بغل برمی آورد نوری از دست او تا به آسمان تتق میکشید و عالم روشن میشد و چون به بغل می برد برطرف میشد و بعضی گویند در کف دست او نوری بود که چون آینه میدرخشید و بجانب هرکه میداشت بی هوش میشد و چون دست را در بغل می برد آن شخص بهوش می آمد. بعضی دیگر گویند که کف دست موسی (ع) سوخته بود ونشان سفیدی از سوختگی در دست او بود. (برهان). یکی از نه معجزۀ حضرت موسی. (ناظم الاطباء). و ید بیضا بمعنی دست سپید و درخشنده باشد. کنایه از معجزۀ موسی است. و بعدها در ادبیات نیز بهمان سبب معمول شد که هر کس در کاری مهارتی نشان دهد و آن کار بخوبی و زیبایی تمام از دست او بیرون آید گویند ید بیضا نمود، یعنی در انجام دادن و پرداخت آن کار معجز کرد. (منتخب جوامع الحکایات عوفی بهار ج 3 ص 11) : اگر شغل مطبخی خود بمن حوالت فرمایی در ساختن اطعمه یدبیضا کنم. (جوامع الحکایات عوفی) (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به ترکیب الید البیضا ذیل بیضا شود: ید بیضای آفتاب بکور زرفشان زآستین معلم صبح. خاقانی. تیغ تو با آب و نار، ساخت بسی لاجرم هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار. خاقانی. آری بنای جادوی فرعون از جهان ثعبان اسود و ید بیضا برافکند. خاقانی. بلاغت و ید بیضای موسی عمران بکید و سحر چه ماند که ساحران سازند. سعدی. - ، کنایه از مهارت و اعجاز و قدرت در سخن: سحر سخنم در همه آفاق برفتست لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری. سعدی
مأخوذ از بیضاء تازی. (ناظم الاطباء). رجوع به بیضاء شود: گوهر حمرا کند از لؤلؤ بیضای خویش گوهر حمرا کسی از لؤلؤ بیضا کند. منوچهری. طوطی ری عذرخواه ری بس است سوی طوطی قند بیضایی فرست. خاقانی. کعبه را باشد کبوتر در حرم در حرم شهباز بیضا دیده ام. خاقانی. گرچه در نفط سیه چهره توان دید ولیک آن نکوتر که در آئینۀ بیضا بینند. خاقانی. - بیضای عسکر، شکر عسکر، چه بنا بگفتۀ صاحب حدودالعالم شکر از عسکر مکرم (شهری در خوزستان) است. همه شکرهای جهان از سرخ و سپید و نیز قند از آنجا خیزد: زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند از بیضۀ عراق و ز بیضای عسکرش. خاقانی. - کف بیضا، ید بیضا. دست سپیدو درخشان: جام بلور از جوهرش سقلاب و روم اندر برش از نار موسی پیکرش در کف ّ بیضا داشته. خاقانی. کی عجب گر گاوریش زرگری گوساله ساخت طبع صاحب کف ّ بیضا برنتابد بیش از این. خاقانی. و رجوع به ید بیضا شود. - ملت بیضا، کیش و دین روشن و درخشان. دین اسلام: بتمشیت مهام شریعت غرا و تقویت امور ملت بیضا. (حبیب السیر ج 3 ص 179). و رجوع به تذکرهالملوک چ 2 ص 2 شود. - ید بیضا و ید بیضاء، دست سپیدو درخشنده و آن از جملۀ معجزات موسی (ع) بود. گویند هرگاه موسی (ع) دست از بغل برمی آورد نوری از دست او تا به آسمان تتق میکشید و عالم روشن میشد و چون به بغل می برد برطرف میشد و بعضی گویند در کف دست او نوری بود که چون آینه میدرخشید و بجانب هرکه میداشت بی هوش میشد و چون دست را در بغل می برد آن شخص بهوش می آمد. بعضی دیگر گویند که کف دست موسی (ع) سوخته بود ونشان سفیدی از سوختگی در دست او بود. (برهان). یکی از نه معجزۀ حضرت موسی. (ناظم الاطباء). و ید بیضا بمعنی دست سپید و درخشنده باشد. کنایه از معجزۀ موسی است. و بعدها در ادبیات نیز بهمان سبب معمول شد که هر کس در کاری مهارتی نشان دهد و آن کار بخوبی و زیبایی تمام از دست او بیرون آید گویند ید بیضا نمود، یعنی در انجام دادن و پرداخت آن کار معجز کرد. (منتخب جوامع الحکایات عوفی بهار ج 3 ص 11) : اگر شغل مطبخی خود بمن حوالت فرمایی در ساختن اطعمه یدبیضا کنم. (جوامع الحکایات عوفی) (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به ترکیب الید البیضا ذیل بیضا شود: ید بیضای آفتاب بکور زرفشان زآستین معلم صبح. خاقانی. تیغ تو با آب و نار، ساخت بسی لاجرم هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار. خاقانی. آری بنای جادوی فرعون از جهان ثعبان اسود و ید بیضا برافکند. خاقانی. بلاغت و ید بیضای موسی عمران بکید و سحر چه ماند که ساحران سازند. سعدی. - ، کنایه از مهارت و اعجاز و قدرت در سخن: سحر سخنم در همه آفاق برفتست لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری. سعدی
چند و چندی. قدری و چندان. (ناظم الاطباء). در لفظ بعضی یای تحتانی برای وحدت است و اگر وحدت منظور نباشد آوردن یاء درست نیست. (غیاث ذیل بعض) (آنندراج ذیل بعض). پاره ای از چیزی. مقداری. برخی. لختی. گروهی. بخشی. قسمتی: و ابنیت، شهری است بر مشرق صقلاب و بعضی بروسیان مانند. (حدود العالم). بعضی تقرب را از دل و بعضی از بیم. (تاریخ بیهقی). سبکتکین، تاش سپهسالارش رابر میمنه بداشت و بعضی لشکر سلطانی و ساقۀ قوی بگماشت هر دو طرف را. (تاریخ بیهقی). و آن لازم است بر گردن من و پیوسته است بعضی به بعضی. (تاریخ بیهقی). سراپای بعضی و بعضی گیاکن چو اندر مغاک چغندر چغندر. عمعق. - بعضی از، قسمتی از: بعضی از اراضی، قسمتی از اراضی. (ناظم الاطباء) : و میان اسبیجاب و لب رود گیاخوار همه اسبیجاب است و بعضی از چاچ. (حدود العالم). مشرق خرخیز ناحیت چین است... و جنوب وی حدود تغزغز است و بعضی از خلخ. (حدود العالم). و ایشان رایکی خشک رود است که اندر وی بعضی از سال آب رود و بیشتر آبشان از چاهها و دولابهاست. (حدود العالم). از ملک من بیرون است و تصدق است بر مسکینان در راه خدا و مردم است بر من آنکه برگردد همه آن یا بعضی از آن بملکیت من. (تاریخ بیهقی). هیچکس بمردم از ذات او نزدیکتر نیست چون بعضی از آن معلول شود بداروها علاج پذیرد. (کلیله و دمنه). وقت است که... بعضی از معایب رأی... تو برشمرم. (کلیله و دمنه). - بعضی از مردم، گروهی از مردم: گفت شنودم، اما اظهار آن ممکن نیست که بعضی از نزدیکان تو در کتمان آن مرا وصایت کرده است. (کلیله چ مینوی ص 130). میان بعضی از ترکان امین الملک و اعظم ملک بر سر اسبی دعوی افتاد آن ترک اعظم ملک را بتازیانه بزد. (ترجمه سیرت جلال الدین چ مینوی ص 107 از حاشیۀ 14 کلیله چ مینوی ص 130). - بعضی اوقات، گاهی. (ناظم الاطباء). - بعضی دون بعضی، نه همه و یک قسمت. (ناظم الاطباء). - بعضی کارها، پاره ای از کارها و یا یک کاری. (ناظم الاطباء)
چند و چندی. قدری و چندان. (ناظم الاطباء). در لفظ بعضی یای تحتانی برای وحدت است و اگر وحدت منظور نباشد آوردن یاء درست نیست. (غیاث ذیل بعض) (آنندراج ذیل بعض). پاره ای از چیزی. مقداری. برخی. لختی. گروهی. بخشی. قسمتی: و ابنیت، شهری است بر مشرق صقلاب و بعضی بروسیان مانند. (حدود العالم). بعضی تقرب را از دل و بعضی از بیم. (تاریخ بیهقی). سبکتکین، تاش سپهسالارش رابر میمنه بداشت و بعضی لشکر سلطانی و ساقۀ قوی بگماشت هر دو طرف را. (تاریخ بیهقی). و آن لازم است بر گردن من و پیوسته است بعضی به بعضی. (تاریخ بیهقی). سراپای بعضی و بعضی گیاکن چو اندر مغاک چغندر چغندر. عمعق. - بعضی از، قسمتی از: بعضی از اراضی، قسمتی از اراضی. (ناظم الاطباء) : و میان اسبیجاب و لب رود گیاخوار همه اسبیجاب است و بعضی از چاچ. (حدود العالم). مشرق خرخیز ناحیت چین است... و جنوب وی حدود تغزغز است و بعضی از خلخ. (حدود العالم). و ایشان رایکی خشک رود است که اندر وی بعضی از سال آب رود و بیشتر آبشان از چاهها و دولابهاست. (حدود العالم). از ملک من بیرون است و تصدق است بر مسکینان در راه خدا و مردم است بر من آنکه برگردد همه آن یا بعضی از آن بملکیت من. (تاریخ بیهقی). هیچکس بمردم از ذات او نزدیکتر نیست چون بعضی از آن معلول شود بداروها علاج پذیرد. (کلیله و دمنه). وقت است که... بعضی از معایب رأی... تو برشمرم. (کلیله و دمنه). - بعضی از مردم، گروهی از مردم: گفت شنودم، اما اظهار آن ممکن نیست که بعضی از نزدیکان تو در کتمان آن مرا وصایت کرده است. (کلیله چ مینوی ص 130). میان بعضی از ترکان امین الملک و اعظم ملک بر سر اسبی دعوی افتاد آن ترک اعظم ملک را بتازیانه بزد. (ترجمه سیرت جلال الدین چ مینوی ص 107 از حاشیۀ 14 کلیله چ مینوی ص 130). - بعضی اوقات، گاهی. (ناظم الاطباء). - بعضی دون بعضی، نه همه و یک قسمت. (ناظم الاطباء). - بعضی کارها، پاره ای از کارها و یا یک کاری. (ناظم الاطباء)
پاره ای از هر چیز. ج، ابعاض، و لایدخله اللام خلافاً لابن درستویه. و قال ابوحاتم: استعملها سیبویه و الاخفش فی کتابیهما لقله علمهمابهذا لنحو. (منتهی الارب). جزء چیزی. (از دزی ج 1 ص 100). پاره ای از هر چیز. ج، ابعاض. (ناظم الاطباء) (آنندراج). پاره ای از چیزی. (از غیاث). پاره. (ترجمان علامه جرجانی ص 27). برخی. ج، ابعاض. (مهذب الاسماء). نقیض کل. (مؤید الفضلاء). بخش. جزء. قسم. قطعه. بهر. لخت. برخ. مقابل کل. بعض هرچیز، طایفه یا جزئی از آن است و رواست که از بقیۀ آن بزرگتر باشد مانند هشت از ده و گاه بر آنچه فردی از چیز است اطلاق گردد. گویند: خالد بعض الانسان. ج، ابعاض. و ’ال’ بر آن داخل نشود زیرا در اصل مضاف است و آن به اضافه معرفه شود درلفظ یا در تقدیر و از اینرو تعریف دیگر نپذیرد ولی آن را با ’ال’ بکار برده اند حتی سیبویه و اخفش. (از اقرب الموارد). و لا اخری، فیها، ای فی قوه لانزروت بعض الحراره. (ابن البیطار). و قال بعض اهل ذات عرق: و نحن بسهب مشرف غیر منجد و لامتهم فالعین بالدّمع تذرف.
پاره ای از هر چیز. ج، ابعاض، و لایدخله اللام خلافاً لابن درستویه. و قال ابوحاتم: استعملها سیبویه و الاخفش فی کتابیهما لقله علمهمابهذا لنحو. (منتهی الارب). جزء چیزی. (از دزی ج 1 ص 100). پاره ای از هر چیز. ج، ابعاض. (ناظم الاطباء) (آنندراج). پاره ای از چیزی. (از غیاث). پاره. (ترجمان علامه جرجانی ص 27). برخی. ج، ابعاض. (مهذب الاسماء). نقیض کل. (مؤید الفضلاء). بخش. جزء. قِسم. قطعه. بهر. لخت. برخ. مقابل کل. بعض هرچیز، طایفه یا جزئی از آن است و رواست که از بقیۀ آن بزرگتر باشد مانند هشت از ده و گاه بر آنچه فردی از چیز است اطلاق گردد. گویند: خالد بعض الانسان. ج، ابعاض. و ’ال’ بر آن داخل نشود زیرا در اصل مضاف است و آن به اضافه معرفه شود درلفظ یا در تقدیر و از اینرو تعریف دیگر نپذیرد ولی آن را با ’ال’ بکار برده اند حتی سیبویه و اخفش. (از اقرب الموارد). و لا اخری، فیها، ای فی قوه لانزروت بعض الحراره. (ابن البیطار). و قال بعض اهل ذات عرق: و نحن بسهب مشرف غیر منجد و لامتهم فالعین بالدّمع تذرف.
برخی، پاره ای، لختی، گروهی برخ پشه پر از پشه پاره ای از چیزی برخی لختی، گروهی از مردم. توضیح بعض و بعضی در حکم اسم جمع باشند و غالبا فعل آنها را مطابقه دهند: (بعض دانشمندان برآنند)
برخی، پاره ای، لختی، گروهی برخ پشه پر از پشه پاره ای از چیزی برخی لختی، گروهی از مردم. توضیح بعض و بعضی در حکم اسم جمع باشند و غالبا فعل آنها را مطابقه دهند: (بعض دانشمندان برآنند)
آفتاب سپیده، زن سپید پوست، تازی شده ی: پی زاو شهری در پارس، انبان، دیگ، گندم، سختی، زمین ویران مونث ابیض. سپید روشن، زن سپید پوست. یا ید بیضا. دست سفید، یکی از معجزات موسی ع و آن چنان بود که وی دست خود را از بغل بر میاورد و آن مثل آفتاب میدرخشید، مونث ابیض. سپید روشن، زن سپید پوست. یا ید بیضا. دست سفید، یکی از معجزات موسی ع و آن چنان بود که وی دست خود را از بغل بر میاورد و آن مثل آفتاب میدرخشید
آفتاب سپیده، زن سپید پوست، تازی شده ی: پی زاو شهری در پارس، انبان، دیگ، گندم، سختی، زمین ویران مونث ابیض. سپید روشن، زن سپید پوست. یا ید بیضا. دست سفید، یکی از معجزات موسی ع و آن چنان بود که وی دست خود را از بغل بر میاورد و آن مثل آفتاب میدرخشید، مونث ابیض. سپید روشن، زن سپید پوست. یا ید بیضا. دست سفید، یکی از معجزات موسی ع و آن چنان بود که وی دست خود را از بغل بر میاورد و آن مثل آفتاب میدرخشید