جدول جو
جدول جو

معنی بعضا - جستجوی لغت در جدول جو

بعضا
گاهی
تصویری از بعضا
تصویر بعضا
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بعضی
تصویر بعضی
پاره ای از چیزی، یک نفر، یکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعضا
تصویر اعضا
عضوها، بخشهایی از بدن با کارکرد مشخص مانند دست ها، پاها، سرها، قلب ها، ریه و معده ها، اندام ها، افراد از جماعت، کنایه از کارمندان یک اداره، جمع واژۀ عضو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بعض
تصویر بعض
پاره ای از چیزی، برخی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیضا
تصویر بیضا
ابیض ها، سفیدها، سفید رنگ ها، جمع واژۀ ابیض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغضا
تصویر بغضا
دشمنی سخت، کینه و دشمنی شدید
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
پایتخت قدیم خزر بقول جغرافی نویسان قدیم عرب و متأخران آن را اتل (بنام رود اتل یا ولگا که شهر مذکور در ساحل آن بود) نامیده اند. نام ترکی آن سارغشر (شهر زرد) است و هشترخان کنونی بجای آن شهر بنا شده است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
مأخوذ از بیضاء تازی. (ناظم الاطباء). رجوع به بیضاء شود:
گوهر حمرا کند از لؤلؤ بیضای خویش
گوهر حمرا کسی از لؤلؤ بیضا کند.
منوچهری.
طوطی ری عذرخواه ری بس است
سوی طوطی قند بیضایی فرست.
خاقانی.
کعبه را باشد کبوتر در حرم
در حرم شهباز بیضا دیده ام.
خاقانی.
گرچه در نفط سیه چهره توان دید ولیک
آن نکوتر که در آئینۀ بیضا بینند.
خاقانی.
- بیضای عسکر، شکر عسکر، چه بنا بگفتۀ صاحب حدودالعالم شکر از عسکر مکرم (شهری در خوزستان) است. همه شکرهای جهان از سرخ و سپید و نیز قند از آنجا خیزد:
زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند
از بیضۀ عراق و ز بیضای عسکرش.
خاقانی.
- کف بیضا، ید بیضا. دست سپیدو درخشان:
جام بلور از جوهرش سقلاب و روم اندر برش
از نار موسی پیکرش در کف ّ بیضا داشته.
خاقانی.
کی عجب گر گاوریش زرگری گوساله ساخت
طبع صاحب کف ّ بیضا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
و رجوع به ید بیضا شود.
- ملت بیضا، کیش و دین روشن و درخشان. دین اسلام: بتمشیت مهام شریعت غرا و تقویت امور ملت بیضا. (حبیب السیر ج 3 ص 179). و رجوع به تذکرهالملوک چ 2 ص 2 شود.
- ید بیضا و ید بیضاء، دست سپیدو درخشنده و آن از جملۀ معجزات موسی (ع) بود. گویند هرگاه موسی (ع) دست از بغل برمی آورد نوری از دست او تا به آسمان تتق میکشید و عالم روشن میشد و چون به بغل می برد برطرف میشد و بعضی گویند در کف دست او نوری بود که چون آینه میدرخشید و بجانب هرکه میداشت بی هوش میشد و چون دست را در بغل می برد آن شخص بهوش می آمد. بعضی دیگر گویند که کف دست موسی (ع) سوخته بود ونشان سفیدی از سوختگی در دست او بود. (برهان). یکی از نه معجزۀ حضرت موسی. (ناظم الاطباء). و ید بیضا بمعنی دست سپید و درخشنده باشد.
کنایه از معجزۀ موسی است. و بعدها در ادبیات نیز بهمان سبب معمول شد که هر کس در کاری مهارتی نشان دهد و آن کار بخوبی و زیبایی تمام از دست او بیرون آید گویند ید بیضا نمود، یعنی در انجام دادن و پرداخت آن کار معجز کرد. (منتخب جوامع الحکایات عوفی بهار ج 3 ص 11) : اگر شغل مطبخی خود بمن حوالت فرمایی در ساختن اطعمه یدبیضا کنم. (جوامع الحکایات عوفی) (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به ترکیب الید البیضا ذیل بیضا شود:
ید بیضای آفتاب بکور
زرفشان زآستین معلم صبح.
خاقانی.
تیغ تو با آب و نار، ساخت بسی لاجرم
هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار.
خاقانی.
آری بنای جادوی فرعون از جهان
ثعبان اسود و ید بیضا برافکند.
خاقانی.
بلاغت و ید بیضای موسی عمران
بکید و سحر چه ماند که ساحران سازند.
سعدی.
- ، کنایه از مهارت و اعجاز و قدرت در سخن:
سحر سخنم در همه آفاق برفتست
لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ عِ ضَ)
پشه ناک: لیله بعضه و ارض بعضه کذلک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). شب یا سرزمین پرپشه. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). مبعوضه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به مبعوضه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چند و چندی. قدری و چندان. (ناظم الاطباء). در لفظ بعضی یای تحتانی برای وحدت است و اگر وحدت منظور نباشد آوردن یاء درست نیست. (غیاث ذیل بعض) (آنندراج ذیل بعض). پاره ای از چیزی. مقداری. برخی. لختی. گروهی. بخشی. قسمتی: و ابنیت، شهری است بر مشرق صقلاب و بعضی بروسیان مانند. (حدود العالم). بعضی تقرب را از دل و بعضی از بیم. (تاریخ بیهقی). سبکتکین، تاش سپهسالارش رابر میمنه بداشت و بعضی لشکر سلطانی و ساقۀ قوی بگماشت هر دو طرف را. (تاریخ بیهقی). و آن لازم است بر گردن من و پیوسته است بعضی به بعضی. (تاریخ بیهقی).
سراپای بعضی و بعضی گیاکن
چو اندر مغاک چغندر چغندر.
عمعق.
- بعضی از، قسمتی از: بعضی از اراضی، قسمتی از اراضی. (ناظم الاطباء) : و میان اسبیجاب و لب رود گیاخوار همه اسبیجاب است و بعضی از چاچ. (حدود العالم). مشرق خرخیز ناحیت چین است... و جنوب وی حدود تغزغز است و بعضی از خلخ. (حدود العالم). و ایشان رایکی خشک رود است که اندر وی بعضی از سال آب رود و بیشتر آبشان از چاهها و دولابهاست. (حدود العالم). از ملک من بیرون است و تصدق است بر مسکینان در راه خدا و مردم است بر من آنکه برگردد همه آن یا بعضی از آن بملکیت من. (تاریخ بیهقی). هیچکس بمردم از ذات او نزدیکتر نیست چون بعضی از آن معلول شود بداروها علاج پذیرد. (کلیله و دمنه). وقت است که... بعضی از معایب رأی... تو برشمرم. (کلیله و دمنه).
- بعضی از مردم، گروهی از مردم: گفت شنودم، اما اظهار آن ممکن نیست که بعضی از نزدیکان تو در کتمان آن مرا وصایت کرده است. (کلیله چ مینوی ص 130). میان بعضی از ترکان امین الملک و اعظم ملک بر سر اسبی دعوی افتاد آن ترک اعظم ملک را بتازیانه بزد. (ترجمه سیرت جلال الدین چ مینوی ص 107 از حاشیۀ 14 کلیله چ مینوی ص 130).
- بعضی اوقات، گاهی. (ناظم الاطباء).
- بعضی دون بعضی، نه همه و یک قسمت. (ناظم الاطباء).
- بعضی کارها، پاره ای از کارها و یا یک کاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گزیدن و اذیت کردن پشه کسی را. (از متن اللغه). آزار دادن پشه کسان را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پاره ای از هر چیز. ج، ابعاض، و لایدخله اللام خلافاً لابن درستویه. و قال ابوحاتم: استعملها سیبویه و الاخفش فی کتابیهما لقله علمهمابهذا لنحو. (منتهی الارب). جزء چیزی. (از دزی ج 1 ص 100). پاره ای از هر چیز. ج، ابعاض. (ناظم الاطباء) (آنندراج). پاره ای از چیزی. (از غیاث). پاره. (ترجمان علامه جرجانی ص 27). برخی. ج، ابعاض. (مهذب الاسماء). نقیض کل. (مؤید الفضلاء). بخش. جزء. قسم. قطعه. بهر. لخت. برخ. مقابل کل. بعض هرچیز، طایفه یا جزئی از آن است و رواست که از بقیۀ آن بزرگتر باشد مانند هشت از ده و گاه بر آنچه فردی از چیز است اطلاق گردد. گویند: خالد بعض الانسان. ج، ابعاض. و ’ال’ بر آن داخل نشود زیرا در اصل مضاف است و آن به اضافه معرفه شود درلفظ یا در تقدیر و از اینرو تعریف دیگر نپذیرد ولی آن را با ’ال’ بکار برده اند حتی سیبویه و اخفش. (از اقرب الموارد). و لا اخری، فیها، ای فی قوه لانزروت بعض الحراره. (ابن البیطار). و قال بعض اهل ذات عرق:
و نحن بسهب مشرف غیر منجد
و لامتهم فالعین بالدّمع تذرف.
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبعضات
تصویر تبعضات
مع تبعض
فرهنگ لغت هوشیار
برخی، پاره ای، لختی، گروهی برخ پشه پر از پشه پاره ای از چیزی برخی لختی، گروهی از مردم. توضیح بعض و بعضی در حکم اسم جمع باشند و غالبا فعل آنها را مطابقه دهند: (بعض دانشمندان برآنند)
فرهنگ لغت هوشیار
آفتاب سپیده، زن سپید پوست، تازی شده ی: پی زاو شهری در پارس، انبان، دیگ، گندم، سختی، زمین ویران مونث ابیض. سپید روشن، زن سپید پوست. یا ید بیضا. دست سفید، یکی از معجزات موسی ع و آن چنان بود که وی دست خود را از بغل بر میاورد و آن مثل آفتاب میدرخشید، مونث ابیض. سپید روشن، زن سپید پوست. یا ید بیضا. دست سفید، یکی از معجزات موسی ع و آن چنان بود که وی دست خود را از بغل بر میاورد و آن مثل آفتاب میدرخشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعدا
تصویر بعدا
سپس زمانی دیگر پس سپس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعضی
تصویر بعضی
چندی ^ قدری، چندان، مقداری، برخی، لختی، قسمتی
فرهنگ لغت هوشیار
کینه شتری کینه ژرف پدر کشتگی دشمنی کینه کین، دشمنی سخت کینه شدید، دشمنی کینه کین، دشمنی سخت کینه شدید
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عضو، اندام ها، هموندان، کارمندان جمع عضو. اندامها آلات، کارمندان، جمع عضو. اندامها آلات، کارمندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعض
تصویر بعض
((بَ))
پاره ای از چیزی، گروهی از مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بعضی
تصویر بعضی
((بَ))
پاره ای از چیزی، گروهی از مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بعضاً
تصویر بعضاً
((بَ ضَ نْ))
به طور ناقص یا جزیی، به طور اتفاقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بعدا
تصویر بعدا
دیرتر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بعضی
تصویر بعضی
برخی، پاره ای
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اعضا
تصویر اعضا
هموندان، اندام ها
فرهنگ واژه فارسی سره
اندام، جوارح، پرسنل، کارمندان
فرهنگ واژه مترادف متضاد