جدول جو
جدول جو

معنی بظریره - جستجوی لغت در جدول جو

بظریره(بِ رَ)
زن بی شرم زبان دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گروهی که بجایی فرستند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از مهذب الاسماء). جماعتی که فرستند چه بشب، چه بروز. (مفاتیح). لشکری گسیل داشتن. (دزی ج 1 ص 98) ، بکار گرفتن کسی چون سپاهی در لشکر. (دزی ج 1 ص 98)
لغت نامه دهخدا
بظریره
زن بیشرم و زبان دراز
تصویری از بظریره
تصویر بظریره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باریجه
تصویر باریجه
صمغ دارویی، زرد رنگ و تلخ مزۀ درختی از خانوادۀ چتریان که برگ های پهن و گل های زرد دارد، گالبانوم
فرهنگ فارسی عمید
(بُ دَ / دِ)
مصروع. کسی که مبتلا به صرع باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
مخفف بادریسه باشد: و فلک را برای گردش و نیز باریسۀ دوک را برای گردش فلکه خواندند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 صص 9-14). و رجوع به بادریسه شود، تیزبین (در حیوانات) :
بفرمود تا برنهادند زین
بر آن راه پویان (اسبان) باریک بین.
فردوسی.
بپرهیز گاران پاکیزه رای
بباریک بینان مشکل گشای.
نظامی.
، خسیس. (آنندراج) (ارمغان آصفی). تنگ نظر. میرزا صائب گوید:
از سر خوان ملک برخیز کاین باریک بین
می شمارد لب گزیدن را لب نانی دگر.
(آنندراج).
، شاعر. (دهار) :
سواد دیدۀ باریک بینان
انیس خاطر خلوت نشینان.
نظامی.
، ناتوان بین. (ارمغان آصفی)، ناتوان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
باریک وتنک (تک) : از یک راه باریکه رفتم و خیلی صدمه خوردم. (فرهنگ نظام). مقدار کم. چیز اندک. شی ٔ ناقابل. کم ارزش: یک باریکه کهنه. آب باریکه، رزق کم. رزق اندک. یک باریکه از کنار ماهوت. یک باریکه چوب. یک باریکه خربزه.
لغت نامه دهخدا
(اِ ری رَ)
شهریست به مغرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
مرکب از باش بمعنی سر و بوزوق بمعنی پریشان، چریک، حشردسته ای از سربازان مخصوص سلاطین عثمانی که به خشونت معروف بودند و بخصوص در جنگهای کریمه شرکت داشتند
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
قدم. پایه.
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
شاعر. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
حصه و پاره ای از شب باشد، چنانکه اگر گویند بازیرۀ اول یعنی پارۀ اول، هم چنان بازیرۀ آخر مراد از پاره آخر شب است. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (سروری). پاره ای از شب را گویند: پازیرۀ نخستین و پازیرۀ واپسین. (فرهنگ جهانگیری). مقداری از شب از اولش یا از آخرش: بازیرۀ نخستین و بازیرۀ پسین. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). الدلج، بازیرۀ نخستین (از شب) . (السامی فی الاسامی). الدلجه، بازیرۀ واپسین (از شب) . (السامی فی الاسامی). پاسی از شب. پاره ای از شب.
- بازیرۀ آخر، پاس آخر شب. (ناظم الاطباء).
- بازیرۀ اول، پاس اول شب.
رجوع به بازیج شود، خاموشی بعد از زمزمه کردن و دعا خواندن بهنگام غذا:
مبادا که دین نیاکان خویش
گزیده جهاندار و پاکان خویش
گذارم، بدین مسیحا شوم
بگیرم بخوان باژ و ترسا شوم.
فردوسی.
- به باژ اندرآمدن، خاموشی گزیدن پس از زمزمه:
چو برسم بدید اندر آمد به باژ
نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ.
فردوسی.
و رجوع به باژ و باج و باژگاه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ری رَ)
بطرک. از یونانی پاتریارشس. بمعنی رئیس آباء مرکب از پتریا (اهل و کسان پدر) و ارش (رأس، اول). (تفسیر الالفاظ الدخیله فی اللغه العربیه چ مصر 1932 میلادی) لاتینی پاتریارشا. نامی که در عهد عتیق به نخستین رؤسای خاندان اطلاق میشد. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). در نزدنصارا رئیس رؤسای اساقفه. (اقرب الموارد). نخستین اسقف نزد یونانیها و قبطی ها. (دزی ج 1 ص 94).
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام جزیره ای است در جانب شمالی که شنقار را از آنجا آورند. و شنقار پرنده ای است سفید و شکاری ازجنس سیاه چشم، و گویند مردم آن جزیره همه زال و سفیدموی میباشند. (آنندراج) (برهان) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
از دیه های قاسان. (تاریخ قم ص 138). از طسوج قاسان. (تاریخ قم ص 114). و اول موضعی که از آن آب باز خوشید. موضع بطریده بود و این بطریده بلندترین مواضع است. پس چون آب بطریده کم شد و زمین او ظاهر گشت بزبان عجم گفتند که پدید آمد. پس از بهر این بطریده نام نهادند. (تاریخ قم ص 75) ، جمع واژۀ باطل: اینان طلبه نیستند بطله اند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ رَ)
سندان. زبره. رجوع به دزی ج 1 ص 579 شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
به معنی مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان). مادندر را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). مادندر یعنی نامادری. (انجمن آرا) :
چو آمد کوس سلطانی چه باشد کاس شیطانی
چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
، در بعضی از نسخ به معنی دایه مرقوم است. (فرهنگ جهانگیری). بعضی به معنی دایه گفته اند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا). دایه و مرضعه. (ناظم الاطباء) ، به معنی مادرخوانده هم بنظر آمده است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ ری رَ)
بنت صفوان، مولاهعائشه رضی الله عنها، صحابیه است. (یادداشت دهخدا). وی را عقل و تیزهوشی بسیار بود و عبدالملک بن مروان حدیثی از او نقل کرده است. (از اعلام النساء ج 1 ص 129). صحابی در زبان عربی از ریشه «صحب» می آید و به معنای یار و همراه است. اما در سنت اسلامی، به فردی اطلاق می شود که پیامبر اسلام (ص) را ملاقات کرده، ایمان آورده و تا آخر عمر بر ایمان خود استوار مانده است. این واژه بار معنایی خاصی در منابع تاریخی دارد.
لغت نامه دهخدا
(بَ ری رَ)
یکی بریر. یک میوه از پیلو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بریر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ری رَ / رِ)
راه و طریق. (ناظم الاطباء). و در دیگر مآخذی که در دسترس بود یافت نشد،
{{اسم}} درخشندگی. (منتهی الارب). تلألؤ. (اقرب الموارد). درخشندگی و تابش برق که از ابر می جهد. (غیاث) : لها (لصفائح الطلق) بصیص و بریق. (ابن البیطار). و از صهیل اسبان و بریق اسنان دلها و چشمهای مخالفان کور. (جهانگشای جوینی)،
{{صفت}} درخشان. (غیاث) :
زخم تیغ و سنگهای منجنیق
تیغها برکرد چون برق بریق.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
زن بی شرم زبان دراز منهمک در گمراهی. (ناظم الاطباء). تأنیث بطریر. و رجوع به بطریر شود
لغت نامه دهخدا
(جَ)
وشا. دارویی است. گاو شیره. ببرزد. بارزد. ’فرولاگالبانیفر’ باشد. رجوع به وشا و اشقالانس شود. (گیاه شناسی گل گلاب چ دانشگاه طهران ص 235)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بطریر
تصویر بطریر
بی حیا، شلوغ کن، هیاهو کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برینه
تصویر برینه
سوراخ (عموما)، سوراخ تنور (خصوصا)
فرهنگ لغت هوشیار
مادر اندر زن پدر: چو آمد کوس سلطانی چه باشد کاس شیطانی ک چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره ک (مولوی انجمن آنند) توضیح در دیوان کبیر مصحح آقای فروزانفر نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
صمغی است که از گونه های مختلف بارزد بدست می آید و آن بسبب گزش اندامهای گیاهی بوسیله حشرات یا ایجاد شکاف در ساقه گیاهان مذکور حاصل میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسیره
تصویر باسیره
شاعر، تاریخگو، قصه خوان
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده پدر سالار نامی که در عهد عتیق بنخستین روسای خاندان اطلاق میشده، کشیش درجه اول مسیحیت بطریرخ
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده پدر سالار نامی که در عهد عتیق بنخستین روسای خاندان اطلاق میشده، کشیش درجه اول مسیحیت بطریرخ
فرهنگ لغت هوشیار
اسم بریدن، قطع کرده، جدا شده، شکافته شده، زخم شده، مجروح، ختنه شده، مختون، جمع بریدگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماریره
تصویر ماریره
((رِ))
نامادری، مادندر، مادر اندر، مایندر
فرهنگ فارسی معین
باریک، لاغراندام، ظریف، تکه باریک (کاغذ، پارچه و) ، سطح دراز و کم عرض (زمین و) ، باب، بغاز، تنگه، اشعه، پرتو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سبزی صحرایی و خواب آور که جوشانده ی آن برای دل درد و گوش درد
فرهنگ گویش مازندرانی
خوشه ریز و کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
فراری گریخته
فرهنگ گویش مازندرانی
بهره، سود، اجاره بها، درآمد
فرهنگ گویش مازندرانی