جدول جو
جدول جو

معنی بظرم - جستجوی لغت در جدول جو

بظرم
(بَ رَ)
انگشتری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برخیزانیدن ناقه را. (منتهی الارب) (آنندراج). برخیزانیدن ماده شتر. (ناظم الاطباء). تبعاث. (اقرب الموارد). و رجوع به تبعاث شود. برانگیزانیدن و به هیجان آوردن کسی را. گویند: بعث الناقه، هنگامی که برخیزانند آن را، یعنی عقال آن را بگشایند یا فرو خفته باشد و آن را برخیزانند. (از اقرب الموارد). برخیزانیدن و فرستادن. (فرهنگ نظام) ، برانگیزانیدن. (ناظم الاطباء). برانگیختن. (منتهی الارب) (فرهنگ نظام) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (غیاث). ابتعاث. (زوزنی). مأخوذ از تازی برانگیختگی. (ناظم الاطباء). انگیزش، زنده نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ نظام). زنده کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 27). مرده را زنده کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بعث خدای تعالی مردگان را، زنده کردن ایشان را: ثم بعثناکم من بعد موتکم. (قرآن 2/56). (از اقرب الموارد) ، گاهی مراد از بعث قیامت باشد. (غیاث).
- بعث و نشر، کنایه از روز قیامت، چرا که در آن وقت همه مردگان از زمین برانگیخته خواهند شد و به هر طرف پراکنده خواهند گشت. (غیاث) (آنندراج) :
شفیعالوری خواجۀ بعث و نشر.
سعدی (بوستان).
- یوم البعث، روز قیامت. (منتهی الارب). روز قیامت. روز رستخیز. (ناظم الاطباء) (آنندراج). روز حشر. گاهی بعث و بعثت بر حشر و معاد نیز اطلاق میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به حشر در همان متن شود. قیام خلایق باشد بروز قیامت هنگام برخیزانیدن مردگان از قبور چنانکه اجزای اصلی آنان گرد آید و ارواح بدانها بازگردند. برخی از فلاسفه به بعث ارواح معتقدند نه اجساد. (از الموسوعه العربیه). و رجوع به حکمت اشراق چ انجمن ایران و فرانسه ص 234 شود: در معنی بعث و قیامت... بر سبیل افتراء هیچ چیز نگفتم. (کلیله و دمنه).
هی ز چه معلوم گردد این ز بعث
بعث را کم جو کن اندر بعث بحث.
شرط روز بعث اول مردن است
زانکه بعث از مرده زنده کردن است.
(مثنوی).
، بعث را درمسیحیت معنی خاص است و آن قیام مسیح از قبر و گذشتن چهل روز بر آن است. چنانکه در انجیل آمده است. (متی: 28، مرقس: 16، لوقا: 24، اعمال رسل: 4، 2، باهل رم:6) و رجوع به الموسوعه العربیه شود.
- حزب بعث، یکی ازاحزاب ملی است که بسال 1324 هجری قمری از دانشجویان وجوانان روشن فکر سوریه در دمشق تشکیل یافته است. رجوع به الموسوعه العربیه شود.
، بیدار کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 27). از خواب بیدار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بیدار کردن کسی از خواب. (از اقرب الموارد) ، آنکه همواره هموم وی او را بیدار کند و از خواب برخیزاند. (از اقرب الموارد). و رجوع به بعث شود، پراکنده نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پراکنده نمودن. بعثه اسم است از آن. ج، بعثات. (آنندراج) ، برکاری داشتن. (ترجمان علامه جرجانی ص 27). بر کاری برافژولیدن. (تاج المصادر بیهقی). بکاری وژولیدن. (زوزنی). بعث بر چیزی، واداشتن کسی بر انجام دادن آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بظرم
انگشتری
تصویری از بظرم
تصویر بظرم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برم
تصویر برم
عنصری غیر فلزی، فرّار، مایع، سنگین و به رنگ سرخ که در داروسازی، رنگ سازی و ساخت مواد شیمیایی عکاسی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برم
تصویر برم
چوب بندی که شاخه های تاک یا بیارۀ کدو، ومانند آن را روی آن می اندازند، چوب بست، داربست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیرم
تصویر بیرم
دیلم، میلۀ آهنی ضخیم برای سوراخ کردن یا حرکت دادن چیزهای سنگین، بارم
نوعی پارچۀ نخی نازک، برای مثال به تیر با سپر کرگ و مغفر پولاد / همان کند که به سوزن کنند با بیرم (فرخی - ۲۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارم
تصویر بارم
دیلم، میلۀ آهنی ضخیم برای سوراخ کردن یا حرکت دادن چیزهای سنگین، بیرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهرم
تصویر بهرم
بهرمان، گلرنگ، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی شکل و گل های نارنجی که گاه به جای زعفران به کار می رود، کاجیره، کاژیره، احریض، کابیشه، عصفر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برم
تصویر برم
حفظ، حافظه
برغ، چشمه، برای مثال چون تن خود به برم پاک بشست / از مسامش تمام، لؤلؤ رست (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۲۸)، تالاب، گودالی که در آن آب جمع شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارم
تصویر بارم
ریز نمره های مخصوص که در هر آزمون به پاسخ پرسش ها داده می شود
فرهنگ فارسی عمید
(بِ رُ)
نردبانی از یک شاخۀ درخت کرده برای بر شدن به درختهای مرکبات و چیدن میوه، و آن در مازندران متداول است. (از یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
تندی میان لب بالایین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بْرُ / بُ رُ)
مایعی است قهوه ای رنگ و سنگین، وزن مخصوص آن 3 و بسیار فرّار است. در 63 درجه بجوش می آید و در 7 درجه یخ میزند. در آب حل میشود و محلول سرخ رنگی بنام آب برم میدهد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ)
سرگین شیر بیشه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ رَ)
نوعی از پارچۀ ریسمانی باشد شبیه به مثقالی عراق. لیکن از او باریکتر و نازکتر است. (برهان). نوعی از پارچۀ ریسمانی باشد که شبیه بود بمثقال (بمثقالی) و از او باریکتر و لطیف تر شود. (از رشیدی) (از جهانگیری) (از انجمن آرا) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء). نوعی از پارچۀ باریک. (غیاث). پارچۀ نازک نخی، در شواهد ذیل ظاهراً بمعنی پارچۀ ابریشمی و دیباست:
چو خورشید در قیر زد شعر زرد
گهربفت شد بیرم لاجورد.
فردوسی.
به تیربا سپر کرگ و مغفر پولاد
همان کند که بسوزن کنند با بیرم.
فرخی.
گهی سرخ چون بادۀ ارغوانی
گهی زرد چون بیرم زعفرانی.
فرخی.
بیرم سبز برفکنده بلند
شاخ او کرد بسدین مشجب.
فرخی.
یکی چون زمردین بیرم، دوم چون بسدین مجمر
سیم چون مرمرین افسر، چهارم عنبرین بدری.
منوچهری.
طوطی به حدیث و قصه اندر شد
با مردم روستائی و شهری
پیراهنکی برید و شلوارکی
از بیرم سرخ و از گل حمری.
منوچهری.
یکی برگ او بیرم و شاخ بسد
یکی برگ او کژدم و شاخ نشتر.
ناصرخسرو.
خوی نیک بیرم خوی بد چو کژدم
تو کژدم بینداز و بردار شکر.
ناصرخسرو.
برین اقوال چون بیرم نگر وافعال خود سرشان
بسان نامه های زشت زیر خوب عنوانها.
ناصرخسرو.
بر بیرم کبود چنین هر شب
چندین هزار چون شکفد عبهر.
ناصرخسرو.
خیمه ها ساختم ز بیرم چین
فرش کردم ز دیبه ششتر.
مسعودسعد.
قباب صوف با دستار بیرم
همه کس دوست میدارند منهم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 97).
بجای شمسی و بیرم مرا رسدریشه
زهی زمانۀ بدمهر و دور ناهموار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 80).
ز یمن کلفتن و بیرم طلادوزی
علم شدیم و سرآمد بشیوۀ اشعار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 81).
- بیرم سلطانی، نوعی بیرم:
به بیرم که سلطانی او راست نام
بدادند دستارها را تمام.
نظام قاری (دیوان البسه ص 175).
بدستار طلادوزی و بیرمهای سلطانی
که ماه شمس ایقادی چو کتان میبرد تابم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 98).
چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی ساغری و دو چنبری و بیرم سلطانی و دو تارۀ کربرکه ای. (دیوان البسۀ نظام قاری ص 152)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بیرام. نام مؤسس فرقۀ دراویش بیرمیه است. وی در سال 833 هجری قمری / 1429 یا 1430 میلادی درگذشت و قبر او مجاور کتیبه های معروف آنکارا واقع است. (از دایره المعارف اسلامی). رجوع به بیرام شود
نام او مصطفی بک فرزند بیرم تونسی خامس. قاضی دادگاه مختلط در قاهره. او راست تاریخ الازهر. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بیرام. بایرام. عید و جشن. (غیاث اللغات). نام دو عید از بزرگترین اعیاد مسلمانان، عید فطر و عید اضحی و اول را کوچک بیرامی (عید کوچک) یا شکر بیرامی (عید حلوا) و دوم را بیوک بیرام (عید بزرگ) یا بریان بیرامی میخوانند. (از دایره المعارف اسلامی). رجوع به بیرام شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش گاوبندی که در شهرستان لار واقع است این دهستان از 31 پارچه آبادی تشکیل شده و قراء مهم آن عبارتند از: بالاده، آبکنه، ده کهنه، ملائی نعمه، شیخ عامر، جوزقدان. جمعیت دهستان در حدود 7000 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). دهستان شهرستان لار فارس دارای 21 آبادی که 7000 تن سکنه دارد. مرکزش ده بیرم با 1644 تن سکنه است. (از دایره المعارف فارسی). از مضافات لار فارس و از آنجاست عابد بیرمی شاه زین العباد. (از ریاض العارفین ص 110)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
زنی که در بغلش موی کم باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بعبوش بن آدم (در مقام ناسزا) ، مثل میمون، آدم زشت. کریه. (از دزی ج 1 ص 98)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
رایگان، و منه: ذهب دمه بظراً. (منتهی الارب). رایگان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
کتاب محتوی محاسبات حل شده. و بمناسبت نام واضع آن بدین نام موسوم شده است.
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
به زبان رومی به معنی مدینه و شهر، و آن بزرگترین شهر در جزیره صقلیه (سیسیل) در سواحل بحر مغرب است. آن را حصاری بلند و محکم است. تعداد مساجدی که در بلرم و حومه آن قرار دارد بالغ بر سیصد می باشد. (از معجم البلدان) (از مراصد). و رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 56 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
عصفر. (از ذیل اقرب الموارد). بهرمان. عصفر. احریض. (ابن البیطار). عصفر است که گل کاجیره باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). گل کاجیره. (ناظم الاطباء). اسم فارسی گل عصفر است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). گل کاجیره. بهرمان. (الجماهر بیرونی ص 35). کافشه. گل رنگ. کاغاله. (یادداشت بخط مؤلف) ، بافایدگی. بهره داری، سودبرندگی، کامیابی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
غدیر بحرم، آبگیر بسیارآب. غدیر بسیارآب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، به زور. به اجبار. (ناظم الاطباء) ، به طفیل. (آنندراج). و رجوع به ’حکم’ شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رُ)
دهی از دهستان آباده طشک بخش نی ریز شهرستان فسادر 18 هزارگزی شمال باختر نی ریز، کنار راه فرعی نی ریز به آباده طشک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
انگشتری در انگشت کردن احمق و در سخن به انگشت اشارت کردن تا مردمان انگشتری وی بینند. (منتهی الارب). کان احمق و علیه خاتم فیتکلم و یشیر به فی وجوه الناس. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بیرم. یکی از اصناف مخل است. (مفاتیح العلوم خوارزمی). و آن آلت درازی است آهنین و جز آن که بدان سنگ را حرکت دهند. اهرم
لغت نامه دهخدا
تصویری از بهرم
تصویر بهرم
پارسی تازی شده گل کاجیره بهرم کاجیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرم
تصویر بیرم
پارچه نخی نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بظر
تصویر بظر
خروسه پاره گوشت زهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برم
تصویر برم
بیاد نگاه داشتن، از برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارم
تصویر بارم
((رِ))
جدول یا مقیاس تعیین شده برای نمره گذاری، شمارک (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
((بَ رَ))
چوبی که پارچه ای ملون بر بالای آن بندند و در میدان نصب کنند برای آگاه کردن مردم از کشتی پهلوانان، چوب بندی را گویند که تاک انگور و بیاره کدو و خیار و غیره را بالای آن گذارند، داربست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برم
تصویر برم
((بَ))
آبگیر، استخر، برکه آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیرم
تصویر بیرم
((بِ یا بَ یا رَ))
پارچه نخی نازک
فرهنگ فارسی معین
معیار، مقیاس
فرهنگ واژه مترادف متضاد