سخت گیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). بطّاش : به ترانۀ... نواپرداز گشته بطیش و بطش، بطیش، نطش سریع آغاز کردند... (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 430).
سخت گیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). بَطّاش ْ: به ترانۀ... نواپرداز گشته بطَیش ْ و بَطْش، بَطیش، نَطْش سریع آغاز کردند... (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 430).
سست رو. ج، بطاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درنگ کننده و آهسته. (آنندراج) (غیاث) (فرهنگ نظام) (از مهذب الاسماء). آهسته و سست و کند. (ناظم الاطباء). مقابل تند و سریع:...طایفۀ حکماء هندوستان در فضایل بزرجمهر سخن می گفتند به آخر جز این عیبش ندانستند که در سخن بطی ٔ است یعنی درنگ بسیار میکند. (گلستان). - بطی ءالانتقال، دیرفهم. کندفهم. دیریاب. کم هوش. کودن. (واژه های نو فرهنگستان ایران). دیریافت. مقابل سریعالانتقال. - بطی ءالانزال، دیرانزال. - بطی ٔ الانهضام، بطی ءالهضم، دیرگوار. ثقیل. سنگین. ناگوار. دژگوارد. بدگوار. - بطی ءالحرکه، کسی که به آرامی حرکت کند. (ناظم الاطباء). آنکه به آهستگی حرکت نماید. (آنندراج). - بطی ءالسیر، کندرو. گران رفتار. گران رو. مقابل سریعالسیر. تندرو. - بطی ءالعمل، کندکار. - بطی ءالهضم، دیرهضم. رجوع به بطی ءالانهضام شود. - بطی ٔ شدن، کند شدن. (ناظم الاطباء). آهسته شدن. مقابل تند شدن. سریع گشتن
سست رو. ج، بِطاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درنگ کننده و آهسته. (آنندراج) (غیاث) (فرهنگ نظام) (از مهذب الاسماء). آهسته و سست و کند. (ناظم الاطباء). مقابل تند و سریع:...طایفۀ حکماء هندوستان در فضایل بزرجمهر سخن می گفتند به آخر جز این عیبش ندانستند که در سخن بطی ٔ است یعنی درنگ بسیار میکند. (گلستان). - بطی ءالانتقال، دیرفهم. کندفهم. دیریاب. کم هوش. کودن. (واژه های نو فرهنگستان ایران). دیریافت. مقابل سریعالانتقال. - بطی ءالانزال، دیرانزال. - بطی ٔ الانهضام، بطی ءالهضم، دیرگوار. ثقیل. سنگین. ناگوار. دژگوارد. بدگوار. - بطی ءالحرکه، کسی که به آرامی حرکت کند. (ناظم الاطباء). آنکه به آهستگی حرکت نماید. (آنندراج). - بطی ءالسیر، کندرو. گران رفتار. گران رو. مقابل سریعالسیر. تندرو. - بطی ءالعمل، کندکار. - بطی ءالهضم، دیرهضم. رجوع به بطی ءالانهضام شود. - بطی ٔ شدن، کند شدن. (ناظم الاطباء). آهسته شدن. مقابل تند شدن. سریع گشتن
صاحب قاموس گوید هرچه بر روی زمین پهن شود. (آنندراج). هرچیز شبیه بخربزه: و ان اخرج شحمه (شحم الحنظل) من بطیخه نقصت قوته سریعاً. (ابن البیطار). کدو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نوعی از کدو (یقطین) است که بالارونده نیست ولی مانند رشته هایی بر زمین گسترده شود. (از اقرب الموارد).
صاحب قاموس گوید هرچه بر روی زمین پهن شود. (آنندراج). هرچیز شبیه بخربزه: و ان اخرج شحمه (شحم الحنظل) من بطیخه نقصت قوته سریعاً. (ابن البیطار). کدو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نوعی از کدو (یقطین) است که بالارونده نیست ولی مانند رشته هایی بر زمین گسترده شود. (از اقرب الموارد).
روی. (ناظم الاطباء). وجه. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ، نوعی از خرمابن. (ناظم الاطباء). نوعی از درخت خرما. (آنندراج) (منتهی الارب) ، شتران نیکو. واحد و جمع در وی یکسان است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
روی. (ناظم الاطباء). وجه. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ، نوعی از خرمابن. (ناظم الاطباء). نوعی از درخت خرما. (آنندراج) (منتهی الارب) ، شتران نیکو. واحد و جمع در وی یکسان است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
بطیش. شدیدالبطش. رجوع به بطش شود، مرکز شهر. (ناظم الاطباء). میانۀ روستا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، اندورن شکم و سینه. (غیاث) ، مجازاً یعنی ارادۀ باطن. (غیاث) ، راز نهانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، رفیق صادق. (ناظم الاطباء). رفاقت با صدق. (ناظم الاطباء). دوست درونی و خاصه. (منتهی الارب) (آنندراج). دوست خالص. (جهانگیری) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀجرجانی ص 27). دوست. (غیاث). دوست پنهانی. (غیاث) : لاتتخذوا بطانه من دونکم. (قرآن 118/3). ج، بطانات. (جهانگیری). بطانات و بطائن. (مهذب الاسماء). رازدار. (زمخشری). از خواص کسی شدن. (تاج المصادر بیهقی). خاصان. نزدیکان. محارم. خواص. خاصۀ کسی: مردی معتمد را از بطانۀ خویش نامزد کرده بود. (تاریخ بیهقی). و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هریک فضلی وافر و ذکری سایر داشتند بمنزلت ساکنان خانه و بطانۀ مجلس بودند. (کلیله چ مینوی ص 16). من از جملۀ خواص خانه و بطانۀ آشیانۀ ایشان بودم. (سندبادنامه ص 193). و خدمتگاری را که بطانۀ خانه و خاصۀ آشیانه و معتمد اسرار تواند بود زجر و تعریکی فرمای. (ص 100 سندبادنامه). چون نوبت وزارت بوی رسید که شیخ ابوالحسن عتبی است او را بطانۀ خویش ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی). چیپال را با اولاد و احفاد و اقارب و جمعی از بطانۀ او که اعتباری داشتند بگرفتند و در کمند قهر و اسر پیش سلطان کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی 201). بوقت نهضت از بخارا مزنی را از وزارت معزول کرده بود و جای او بکدخدای خویش عبدالرحمن پارس داد چه مزنی را از بطانۀ فایق دانسته بود. (ترجمه تاریخ یمینی). که بخلاف آمد او را با اهل و بطانه و خویش وبیگانه ناچیز کردند. (جهانگشای جوینی). او را از خواص و بطانه جاسوس مردانه در پی دشمن روان بودی. (ترجمه محاسن اصفهان ص 95)
بطیش. شدیدالبطش. رجوع به بطش شود، مرکز شهر. (ناظم الاطباء). میانۀ روستا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، اندورن شکم و سینه. (غیاث) ، مجازاً یعنی ارادۀ باطن. (غیاث) ، راز نهانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، رفیق صادق. (ناظم الاطباء). رفاقت با صدق. (ناظم الاطباء). دوست درونی و خاصه. (منتهی الارب) (آنندراج). دوست خالص. (جهانگیری) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀجرجانی ص 27). دوست. (غیاث). دوست پنهانی. (غیاث) : لاتتخذوا بطانه من دونکم. (قرآن 118/3). ج، بطانات. (جهانگیری). بطانات و بِطائن. (مهذب الاسماء). رازدار. (زمخشری). از خواص کسی شدن. (تاج المصادر بیهقی). خاصان. نزدیکان. محارم. خواص. خاصۀ کسی: مردی معتمد را از بطانۀ خویش نامزد کرده بود. (تاریخ بیهقی). و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هریک فضلی وافر و ذکری سایر داشتند بمنزلت ساکنان خانه و بطانۀ مجلس بودند. (کلیله چ مینوی ص 16). من از جملۀ خواص خانه و بطانۀ آشیانۀ ایشان بودم. (سندبادنامه ص 193). و خدمتگاری را که بطانۀ خانه و خاصۀ آشیانه و معتمد اسرار تواند بود زجر و تعریکی فرمای. (ص 100 سندبادنامه). چون نوبت وزارت بوی رسید که شیخ ابوالحسن عتبی است او را بطانۀ خویش ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی). چیپال را با اولاد و احفاد و اقارب و جمعی از بطانۀ او که اعتباری داشتند بگرفتند و در کمند قهر و اسر پیش سلطان کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی 201). بوقت نهضت از بخارا مزنی را از وزارت معزول کرده بود و جای او بکدخدای خویش عبدالرحمن پارس داد چه مزنی را از بطانۀ فایق دانسته بود. (ترجمه تاریخ یمینی). که بخلاف آمد او را با اهل و بطانه و خویش وبیگانه ناچیز کردند. (جهانگشای جوینی). او را از خواص و بطانه جاسوس مردانه در پی دشمن روان بودی. (ترجمه محاسن اصفهان ص 95)
احمد بن بکر عکی حنفی معروف به بطحیش. عالم و مفتی شهر عکا بود و الفیۀ جیبیه و حاشیۀ تنویر الابصار در فقه و حاشیۀ نزههالنظار در حساب و شرح ملتقی الابحر در فقه و شرح منظومۀ ابن الشحنه در علم فرائض و مختصر سرۀ حلبیه از تألیفات اوست و بسال 1147 هجری قمری درگذشت. (از ریحانه الادب ج 1)
احمد بن بکر عکی حنفی معروف به بطحیش. عالم و مفتی شهر عکا بود و الفیۀ جیبیه و حاشیۀ تنویر الابصار در فقه و حاشیۀ نزههالنظار در حساب و شرح ملتقی الابحر در فقه و شرح منظومۀ ابن الشحنه در علم فرائض و مختصر سرۀ حلبیه از تألیفات اوست و بسال 1147 هجری قمری درگذشت. (از ریحانه الادب ج 1)
سبکتر. سبکسارتر. - امثال: اطیش من ذباب. اطیش من عفر. اطیش من فراشه. (یادداشت مؤلف) ، جمع واژۀ ظرب، سنگ برآمدۀ تیزاطراف یا کوه پست گسترده... (از متن اللغه) ، اظراب لجام، گره هایی است که در کناره های آهن لگام است. (از اقرب الموارد). گره هایی در اطراف آهن لگام. (از متن اللغه)
سبکتر. سبکسارتر. - امثال: اطیش من ذباب. اطیش من عِفر. اطیش من فراشه. (یادداشت مؤلف) ، جَمعِ واژۀ ظَرِب، سنگ برآمدۀ تیزاطراف یا کوه پست گسترده... (از متن اللغه) ، اظراب لجام، گره هایی است که در کناره های آهن لگام است. (از اقرب الموارد). گره هایی در اطراف آهن لگام. (از متن اللغه)
دهی از دهستان مازون بخش حومه شهرستان نیشابور در 12 هزارگزی شمال نیشابور. دامنه. معتدل. سکنۀ آن 729 تن است. آب از رودخانه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری است. معدن گچ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از دهستان مازون بخش حومه شهرستان نیشابور در 12 هزارگزی شمال نیشابور. دامنه. معتدل. سکنۀ آن 729 تن است. آب از رودخانه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری است. معدن گچ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
اسپ چپار، که خجکها دارد بخلاف رنگ خود. (منتهی الارب). اسپ چپار که خجکهای سفید یا سیاه بخلاف لون آن دارد. (آنندراج). به معنی أبرش است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). رجوع به ابرش شود، دو رشتۀ سرخ و سپید که زنان با هم تافته بر میان و بازو بندند. (منتهی الارب) ، نخی که از رشته های سپید و سیاه تافته باشند. (از اقرب الموارد) ، هرچه در آن دو رنگ مختلف باشد. (منتهی الارب) ، ریسمان تابیده. (از اقرب الموارد) ، ریسمانی است دورنگ مزین به جواهر و جز آن که زنان بر میان و بازو بندند. (منتهی الارب). ریسمانی است زنان را که از دو رنگ تشکیل شده مزین به جواهر است. (از اقرب الموارد) ، جامه که ابریشم و کتان در آن بکار رفته باشد، آبی که با آب دیگر مخلوط شده باشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، حمایل مهره ها که برای دفع چشم زخم در گلوی اطفال کنند. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، اشک آمیخته به سرمه، جماعت از هر جنس مردم، لشکری که از قبایل شتی گرد آمده باشد. (منتهی الارب). سپاه و لشکر، بجهت رنگهای مختلف شعار قبایل که در آن است. (از اقرب الموارد) ، افسون. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، مرد متهم. (منتهی الارب)
اسپ چپار، که خجکها دارد بخلاف رنگ خود. (منتهی الارب). اسپ چپار که خجکهای سفید یا سیاه بخلاف لون آن دارد. (آنندراج). به معنی أبرش است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). رجوع به ابرش شود، دو رشتۀ سرخ و سپید که زنان با هم تافته بر میان و بازو بندند. (منتهی الارب) ، نخی که از رشته های سپید و سیاه تافته باشند. (از اقرب الموارد) ، هرچه در آن دو رنگ مختلف باشد. (منتهی الارب) ، ریسمان تابیده. (از اقرب الموارد) ، ریسمانی است دورنگ مزین به جواهر و جز آن که زنان بر میان و بازو بندند. (منتهی الارب). ریسمانی است زنان را که از دو رنگ تشکیل شده مزین به جواهر است. (از اقرب الموارد) ، جامه که ابریشم و کتان در آن بکار رفته باشد، آبی که با آب دیگر مخلوط شده باشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، حمایل مهره ها که برای دفع چشم زخم در گلوی اطفال کنند. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، اشک آمیخته به سرمه، جماعت از هر جنس مردم، لشکری که از قبایل شتی گرد آمده باشد. (منتهی الارب). سپاه و لشکر، بجهت رنگهای مختلف شعار قبایل که در آن است. (از اقرب الموارد) ، افسون. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، مرد متهم. (منتهی الارب)