جدول جو
جدول جو

معنی بطلینس - جستجوی لغت در جدول جو

بطلینس
(بَ نُ)
بطلینوس. طلینوس صدف. گوش ماهی. (دزی ج 1 ص 96)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالین
تصویر بالین
(دخترانه)
کمکی دیوار و ستون، چوبی که پشت در نهند، کلون (نگارش کردی: بان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بطلان
تصویر بطلان
باطل بودن، نادرست بودن، در علم حقوق ازبین رفتن، بی اعتبار شدن، نابودی، هلاکت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالین
تصویر بالین
بستر، بالش، آنچه در موقع خواب بر آن تکیه دهند، آن قسمت از بستر یا تختخواب که طرف سر و سینه واقع می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالانس
تصویر بالانس
نگه داشتن بدن در حالات مختلف در روی دست با حفظ تعادل خود، بررسی تعادل توزیع وزن چرخ خودرو به کمک دستگاه های مخصوص و تنظیم آن به کمک وزنه های سربی، دستگاهی که به این منظور مورد استفاده قرار می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی علومی که به مطالعه و بررسی سیر بیماری بر روی بیمار می پردازد مثلاً روان شناسی بالینی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ طَ)
شهری بزرگ به اندلس از اعمال مارده بر ساحل نهر آنه غربی قرطبه. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
در ادبیات روسی مجموعۀ عظیمی از اشعار قهرمانی و داستانی قدیم روسیه (بعضی از قرن 11 میلادی) که قرنها دهان بدهان میگشت، وسرانجام در قرن 18 میلادی جمعآوری و تحقیق در آنها آغازشد، اشخاص داستانهای بیلینی همه قدرت فوق طبیعی دارند، اگرچه بیلینی در نتیجۀ ورود عناصر خارجی (اسکاندیناویائی، بیزانسی شرقی) تغییراتی یافته است ولی سخت جنبۀ روسی دارد و تأثیر بارآوری در ادبیات، موسیقی و هنر روسی داشته است، (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(اَ نُ)
قاطیغوریاس ارسطو را شرح کرده است. (فهرست ابن الندیم). مسیحی بود در رومیه که با پولس و تیموتیوس رفاقت میداشت... و پس از پطرس وی اسقف روم بود. ظاهراً الف و لام آن برای تعریف است. رجوع به لینس و قاطیغوریاس شود، بنظر خفیف دیدن. نگریستن خفیف. (از اقرب الموارد). برانگیختن کسی را بر دزدیده نگاه کردن. (منتهی الارب). واداشتن کسی بنگریستن نهانی. (از اقرب الموارد) ، قادر گردانیدن زن بر دزدیده نگاه کردن. (منتهی الارب). واداشتن و قادر گردانیدن زن مردی را بنگریستن نهانی مانند زنان شوخ و شنگ که زیباییهای خود را بنمایند و سپس پنهان کنند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، روشن و درخشان کردن چیزی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ یَ)
وجه اشتقاق آن در اسفند گذشت، مخفف اسفندارمذ. اسپندارمذ. اسپند. اسپندار. ماه دوازدهم سال شمسی مطابق حوت. رجوع به اسفندارمذ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ یَ)
ابوعلی حسن بن علی بن حسن بن علی بن عمر بن علی بن حسن بطلیوسی اندلسی. وی سفری بخراسان و عراق و حجاز کرد و در سنۀ 549 هجری قمری در نیشابور درگذشت. مؤلف اللباب آرد که صحیح آن است که وی در 568 هجری قمری در حلب درگذشت. (اللباب فی تهذیب الانساب)
ابومحمد عبدالله بن محمد بن سید بطلیوسی نحوی اندلسی. رجوع به ابن السید و کشف الظنون و ریحانه الادب ج 1 و معجم البلدان ج 1 و اعلام زرکلی ج 1 و 2 و ابن خلکان شود
قاضی سلمان بن قریش اندلسی بطلیوسی. از عالمان بطلیوس بود و عهده دار قضای آن شهر گشت و بسال 329 هجری قمری درگذشت. (از اللباب)
لغت نامه دهخدا
(بَطْ طا)
جمع واژۀ بطال در حالت نصب و جر. رجوع به بطال و قفطی ص 183 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
ابوالحسن علی بن ابی حمزه سالم بطاینی. از اصحاب حضرت صادق و حضرت کاظم علیهم االسلام و واقفی مذهب و ملعون و کذاب بوده و از اکابر فرقۀ واقفه است و نسبت به حضرت رضا علیه السلام بیشتر از دیگران عداوت داشت و کتاب الصلوه و الزکوه و التفسیر از تألیفات اوست. (از ریحانه الادب ج 1). و رجوع به خاندان نوبختی ص 72 شود، سنگ. (ناظم الاطباء). بیونانی اسم سنگلاخ است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
منسوب به بطاین. (اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به بطاین شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام حکیمی است که انیس و جلیس سکندر بود. (برهان). او را بلیناس جادو نیز خوانند. (هفت قلزم) (از آنندراج). ازمردم طوانه بلدی به روم. گویند که او اول کسی است که در طلسمات سخن گفت و کتاب بلیناس راجع به اعمالی که در موطن خویش و در ممالک دیگر از طلسمات کرده مشهور است. (از الفهرست ابن الندیم). لکلرک میگوید بسال 1869 میلادی در مقاله ای که در ژورنال آزیاتیک نوشتم ثابت کرده ام که بلیناس، آپولونیوس تیانی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و چون در علوم طبیعی بلیناس گویند مراد پلین اول است مؤلف کتاب تاریخ طبیعی در 37 کتاب که بسال 79 میلادی هنگام آتش فشانی وزوو به خبه بمرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). این نام به اشکال بلیناس، بلینوس، ابلینوس، ابلینس، ابلونیوس و ابولونیوس آمده و صاحب نام را به لقبهای حکیم، صاحب الطلسمات، مطلسم، جادو و گاه نجار یاد کرده اند. نزد مسلمانان دو تن بدین نام شناخته شده اند. نخست اپولونیوس از مردم طوانه کرسی کاپادوکیه، فیلسوف فیثاغوری که کرامات و خوارق عاداتی بدو نسبت داده اند. دوم ابلونیوس ریاضی دان یونانی قرن سوم قبل از میلاد (از فرهنگ فارسی معین) : اسکندریه اندر مصرکه عجایب تر بنیاد و مناره، بست و طلسم آن بلیناس کرد. (مجمل التواریخ). چون بلیناس به بلاد جبل رسید به شهر قم طلسمی از بهر دزدی کردن تعبیه کرد پس دزدی کردن به قم تا به قیامت باقی باشد. (در صفحات 86 و 87 و 88 تاریخ طلسمات بلیناس مذکور آمده) (تاریخ قم).
مردانش را ذلیل چو گرشاسب و روستم
راعیش را رهی چوبلیناس و دانیال.
ناصرخسرو.
چون بلیناس روم صاحب رای
هم رصدبند و هم طلسم گشای.
نظامی.
ارسطو که بد مملکت را وزیر
بلیناس برنا و سقراط پیر.
نظامی.
بلیناس از این سان زر و زیوری
که بودند هریک به از کشوری.
نظامی.
گفتار بلیناس در آفرینش نخست. رجوع به اقبالنامۀ نظامی چ وحید ص 126 شود.
- بلیناس شرق، لقبی است قزوینی صاحب عجائب المخلوقات را. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
فساد. کذب:
حقا که دروغ داستانیست
بطلانی داستان ببینم.
خاقانی، میوۀ درخت سقز که بفارسی بنه گویند. (از ناظم الاطباء). بر درختی است که آنرا بن گویند و بن مسخن و مدر و باهی و نافع سعال و لقوه کلیه است و ضماد برگش در رویانیدن مو مجرب است. (منتهی الارب) (آنندراج). ثمر درخت بطم. جوهری گوید: البطم، الحبه الخضراء. (از اقرب الموارد). بترکی آنرا چاقلان قوج گویند، که میوۀ درخت سقز است. حبهالخضرا. (دزی ج 1 ص 234) (بحر الجواهر) (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کلنگور. (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال از مهذب الاسماء ص 285). ضرو ضخک. چتلانقوش. پستۀ وحشی. بنمشک را عرب حبهالخضراء خوانند. اکثر خودروی بود. (نزهه القلوب). بوکلک. بوی کلک. مشغلۀ البطالین. (یادداشت مؤلف) : و آن بژه هایی است که بر ساق پدید آیدو شکل آن ثمره الطرفا و حبهالخضراء بزرگ بود و درخت حبهالخضراء را بتازی البطم گویند بدین سبب این بژه ها را طبیبان البطم نام کردند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بن. چتلانقوش بیشتر در کوهها باشد و آنچه در باغها نشانند اندک باشد. گه در بلاد سقرت و سنجار هر دانه بمقدار فستقی می باشد و این متاع آن بلاد بود و از آنجا بجمیع بلاد برند و آن را قیمتی بود و اکثر آنرا شور کنند و بهتر فروشند. (فلاحت نامه). و رجوع به مخزن الادویه و تذکرۀ داود ضریر انطاکی و دیگر کتب طبی شود)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
بطلیموس مأخوذ از یونانی، چهارده نفر از پادشاهان مصررا گویند که پس از مرگ اسکندر فیلفوس مقدونیایی در آن مملکت سلطنت کردند. (ناظم الاطباء). (ج، بطالسه). این لقب در مصر بخلفای اسکندر مقدونی داده شد و نام شش نفر از بطالسه در کتاب مقدس مذکور است. (از قاموس کتاب مقدس). نام سلاله ای است که از سرداران اسکندر و از اهالی مقدونیه بود و بعد از اسکندر 14 تن از آنان در مصر حکومت کردند و بنام بطالسه شهرت یافتند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2) ، اثر کردن بیماری در باطن کسی: بطنه الداء و به. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دردمندشکم شدن. (منتهی الارب). دردمند شدن شکم کسی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فعل آن مجهول آید، درون و خاصۀ کسی شدن: بطن من فلان و به. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). از خواص کسی شدن. (از اقرب الموارد) ، بر شکم کسی زدن، بطنه و له بطناً. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برشکم زدن. (آنندراج) ، درون وادی درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در بطن وادی شدن. (تاج المصادر بیهقی). داخل شدن در وادی. (از اقرب الموارد) ، درون و حقیقت چیزی شناختن، یقال: بطنت الخبر، ای عرفت باطنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اندرون کار بدانستن. (تاج المصادر بیهقی). شناختن باطن امری. (از اقرب الموارد). درون چیزی شناختن. (آنندراج) ، لایی انداختن. بکار کردن لایی: بطن بقطن. (دزی ج 1 ص 96) ، آستر کردن: بطن بفروه. (دزی ج 1 ص 96) ، آستری از پوست کردن برای زینت. (دزی ج 1 ص 96)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
و بطلینوس. حلزون دریایی. اصل کلمه یونانی است. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(طِلْ لی نَ)
طلینا. دلینس
لغت نامه دهخدا
تراز، (لغات مصوبۀ فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
بطلیموس. روشنایی. (از برهان) (آنندراج). معناه الحربی. (آثار الباقیۀ بیرونی چ ساخائو ص 30 س 21 از یادداشت مؤلف) ، شکم. (ناظم الاطباء) :
یونان که بود مادر یونس ز بطن حوت
یادی نکرد و کرد ز عصمت جهان بخود
تا تازه کرد یاد اوایل بدین خویش
تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود.
دقیقی.
جهان را اولین بطنی زمی بود
زمین را آخرین بطن آدمی بود.
نظامی.
بعصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توأمند. (گلستان).
- عبدالبطن، بندۀ شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دزی ج 1 ص 97). شکم پرست. (دزی ج 1 ص 97) (ناظم الاطباء).
، شکم هرچیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، درون چیزی. ج، بطنان. (آنندراج). جوف هر چیزی. (از اقرب الموارد). اندرون. نهان:
روان خمر و چنگ اوفتاده نگون
شده بط ز بطن خود آغشته خون.
سعدی (بوستان).
- القت الدجاجه ذابطنها، تخم نهاد آن مرغ. (ناظم الاطباء). بیضه نهادن ماکیان. (منتهی الارب). فی المثل: الذئب یغبط بذی بطنه لانه لایظن به الجوع ابداً و انما یظن به البطنه لعدوه علی الناس و الماشیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). این مثل را برای کسی آورند که حال وی بظاهر نیک و در باطن بد باشد. (از اقرب الموارد).
- القت المراه ذابطنها، یعنی زاد آنرا. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- بطن بلد، درون شهر.
- بطن سماء، آن سوی آسمان که با ما دارد. (مهذب الاسماء).
- بطن مکه، اندرون مکه. (مهذب الاسماء) : و هوالذی کف ایدیهم عنکم و ایدیکم عنهم ببطن مکه. (قرآن 24/48) ، واوست آنکه بازداشته دستهای آنها را از شما و دستهای شما را از آنها در وادی مکه. (از تفسیر ابوالفتوح رازی). و رجوع به امتاع الاسماع ص 295 شود.
- بطن وادی، اندرون کوه. (از آنندراج).
- ذوالبطن، پلیدی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- صاحت عصافیر بطنه، یعنی گرسنه شد (از اقرب الموارد).
- طلب بطن الارض، خواستن خود را در عمق زمین پنهان کردن. (دزی ج 1 ص 97).
- فی بطن السوق، مرکز. مرکز بازار. (دزی ج 1 ص 97).
، گروه کمتر از قبیله یا کمتر از فخذ و زاید از عماره. ج، ابطن و بطون. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). قبیلۀ کوچک. (فرهنگ نظام). قبیله. (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء). قبیلۀ خرد. (آنندراج). دسته ای از مردم کوچکتر از عماره. ج، بطون. (مفاتیح). کمتر از قبیله. (از اقرب الموارد). قسمت کوچکتر از عماره و آن کوچکتر از فصیله و آن کوچکتر از قبیله و آن کوچکتر از شعب. (منتهی الارب)، نام یکی از طبقات ششگانه قوم تازی است. (سمعانی)، طبقۀ چهارم از طبقات انساب عرب و آن طبقه ای است که انساب عماره مانند بنی عبد مناف و بنی مخزوم در آن منقسم میشوند. ج، بطون و ابطن. (از صبح الاعشی ج 1 ص 309)، پشت و نسل عتربن حبیب، بطنی است از هوازن. (منتهی الارب). بنوعتود بطنی است از طی. (منتهی الارب). عجلان، بطنی است از انصار. (منتهی الارب) : اعیان هر دو بطن از بنی هاشم علویان و عباسیان برطاعت و متابعت وی بیارامیدند. (تاریخ بیهقی) .انوشروان با همه دلتنگی خرسند شد گفت چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 97). نسب ایشان. (اسماعیلیان شبانکاره) با بطنی میرود از فرزندان منوچهر سبط آفریدون. (همان کتاب ص 164). سه بطن از ایشان. (همان کتاب)، جانب درازتر پر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). سوی درازتر. (مهذب الاسماء). جانب درازی پر مرغ. (آنندراج). شق درازتر پر. ج، ابطن و بطون و بطنان. (از اقرب الموارد)، زمین مغاک. ج، بطنان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). زمین نشیب. ج، بطون. (مهذب الاسماء)، جنین. علوق. نطفه. (دزی ج 1 ص 96). نطفۀگیاه: ان ذابطن بنت خارجه اراها جاریه، کودک در شکم دختر خارجه (زوجه ام) یک دختر است و من آنرا از اینجا می بینم. (دزی ج 1 ص 7، 96)، مجموعۀ بچه هائی که ماده از یک شکم میزاید. (دزی ج 1 ص 97). چندقلو. (در تداول عوام).
- نفیسه من اول بطن، زنی که برای نخستین بار وضع حمل کند. (دزی ج 1 ص 97).
- هم من فرد بطن، بچه های یک شکم هستند. (دزی ج 1 ص 97).
، زمانی که از گیاهان (درختان میوه دار) سخن گویند، هر برداشت محصول را بطن نامند. (دزی ج 1 ص 97)، بطن، برای تمام آبهای زیرزمینی که در جهت جنوب بشمال جریان دارد بکار میرود. (دزی ج 1 ص 97)، قسمتی از زمین مابین نیل و سلسله جبال لیبی (آفریقا). (دزی ج 1 ص 97).
- بطن یا بطن محشی یا بطن خنزیر، رودۀ خوک که از گوشت پخته انباشته شده باشد. (دزی ج 1 ص 97). سوسیس (درتداول امروز).
- بطن الساق، پس زانو. (دزی ج 1 ص 97).
- بطن پیچیده گوش، گوش داخلی.
- بطن قلب، رجوع به ذیل قلب شود: و از اندرون دل دو گشادگی است فراخ، یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ و طبیبان آنرا (هریک از آن دوگشادگی را) بطن القلب گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- داءالبطن، جوع گاوی. جوع بقری. (دزی ج 1 ص 97).
- لبطن، سرنگون شدن. (دزی ج 1 ص 97 از نویری)
لغت نامه دهخدا
ولایت قندهار راگویند، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، فرهنگ شعوری این لغت را باسبوس ضبط کرده است، ولایت قندهار، (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج)، نام قدیم ولایت قندهار که از بلاد افغانستان است، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
نام یکی ازاسبهای آشیل پهلوان معروف یونان بود، این اسب را پوزئیدون به ’پله’ هنگام عروسی او با ’تتیس’ هدیه کرده بود، پس از آنکه آشیل ازدنیا رفت، پوزئیدون این اسب و اسب دیگر آشیل یعنی گزانتوس را پس گرفت، (از فرهنگ اساطیر یونان ص 134)
نام یکی از سگهای اکتئون پسر آپولون بوده است، (از فرهنگ اساطیر یونان ص 134)
لغت نامه دهخدا
کلینیک، پیشتر این کلمه را سریری میگفتند، (لغات مصوبۀ فرهنگستان)،
- استادکرسی بالینی، مدرس و استاد مسائل مربوط به امراض بالینی در دانشکدۀ پزشکی
لغت نامه دهخدا
فرانسوی تراز، ترازو، ترازباری زبانزد ورزشی، تراز باری زبانزد ساختمانی نگاهداشتن بدن در حالات مختلف در روی دست با حفظ تعادل، تعادل و توازن بین عناصر و عوامل یک اثر هنری، موازنه دارایی و بدهی تعادل میان وام و اعتبار. سنجیدن عملیات خرید و فروش ظرف یکسال، بیلان عملیات تجاری
فرهنگ لغت هوشیار
بیهودگی، ناچیزگی، از میان رفتن زدایش باطل شدن فاسد شدن ضایع شدن بیهوده گشتن، از کار افتادن، فساد باطل شدگی، نادرستی نا چیزی: (در بطلان این قضیه شکی نیست)، سقوط حکم. یا بطلان شهوت. از میان رفتن شهوت نقصان شهوت. یا بطلان مطلق. در موردیست که هم اشخاص ذینفع و هم دیگران حق اعتراض بدان داشته باشند مقابل بطلان نسبی. توضیح تراضی طرفین در مورد بطلان مطلق امکان ندارد. یا بطلان نسبی. در موردیست که فقط اشخاص ذینفع حق اعتراض داشته باشند مقابل بطلان مطلق. توضیح درین مورد طرفین میتوانند تراضی نمایند. ناچیز شدن، باطل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالین
تصویر بالین
بالشی را گویند که زیر سر نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلینس
تصویر دلینس
یونانی شسنک شسن (صدف) کوچکی است که تاخام است نمک سوده خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالینی
تصویر بالینی
چگونگی بیماری و حالت آن در مدت بستری بودن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مبطل، پترانگران جمع مبطل در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی بازی که در آن بازیکنان باید نشانه های چوبی بطری مانند را با پرتاب گوی سرنگون کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالانس
تصویر بالانس
تعادل، دستگاهی برای اندازه گیری جرم یا وزن، ترازو (واژه فرهنگستان)، حالتی در یک واکنش شیمیایی که در آن واکنش دهنده ها و فرآورده های واکنش از قوانین پایستگی جرم و بار پیروی کنند، موازنه (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالینی
تصویر بالینی
منسوب به بالین، مطالعه ناخوشی های بیماران بستری و کلینیکی
فرهنگ فارسی معین
کلینیکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعادل، توازن، موازنه، هم سنگی
متضاد: بی تعادلی، عدم تعادل
فرهنگ واژه مترادف متضاد