جدول جو
جدول جو

معنی بطرخه - جستجوی لغت در جدول جو

بطرخه
(بَ رَ خَ)
رجوع به بطرخ شود، خشم راندن. غضب کردن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دزی ج 1 ص 94 شود: ان بطش ربک لشدید. (قرآن 12/85). اشد منهم بطشاً. (قرآن 8/43 و 36/50). شما را بجنگ قومی خوانند کی خداوندان نیرو و بطش سخت اند. (فارسنامۀ ابن البلخی). و چون شهامت صرامت سلطان درآفاق مشهور بود و وفور بطش و غلبۀ او در جهان مذکور. (جهانگشای جوینی). چون سلاطین روم و شام و ارمن و آن حدود از بطش و انتقام و رکض و اقتحام او هراسان بودند. (جهانگشای جوینی). گفت همچنان از بطش او ایمن نیستم. (گلستان). و رایی اندیشیده ام که ما از بطش ایشان بسبب آن اعتراض توانیم کرد. (ص 34 تاریخ قم). یکسال بدین منوال حتار و حصار ببطش و بأس یلان... محصور و منضغط می بود. (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 390). جمعی از دلیران سرافراز... نواپردازگشته بطیش و بطش بطیش، نطش سریع آغاز کردند... (همان کتاب ص 430) ، دلیری کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، افاقه یافتن از تب و هنوز ضعف داشتن، بطش من الحمی. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). افاقه یافتن از تب. (آنندراج) ، کار کردن دست کسی: بطشت یده. (ناظم الاطباء) ، راندن. دوانیدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برخه
تصویر برخه
حصه، جزء، پاره ای از چیزی، در ریاضیات کسر، عدد کسری
فرهنگ فارسی عمید
(بِطْ طی خَ)
یکی بطیخ. (منتهی الارب). واحد بطیخ. (ناظم الاطباء). خربزه. ج، بطاطیخ، یوم بعاث، روزجنگ اوس و خزرج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). موضعی است نزدیک مدینه که در آنجا میان اوس و خزرج جنگی عظیم واقع شده بود و آن روز جنگ را یوم بعاث گویند. (آنندراج). جنگی است میان اوس و خزرج در جاهلیت. (از مجمع الامثال میدانی). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ / خِ)
پاره و حصه و بهره. (برهان) (انجمن آرا). حصه و قسمت. قسمت. (انجمن آرا). کسر. جزوی از کل. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). برخ. (انجمن آرا) (آنندراج) :
از چرخ برخه برخه سعادت بجانش باد
از عرش جمله جمله ز احسان کردگار.
عسجدی.
زان برخه برخه برخه برجان او زسعد
زان جمله جمله جمله مر او را زبخت یار.
عسجدی.
تو را چرخ فلک در چرخه انداخت
که بر یک جو زرت صد برخه انداخت.
عطار.
- برخۀ دوری، کسر متناوب. (از اصطلاحات مصوب فرهنگستان) ، اصل درخت بود. (اوبهی) :
- بیخ و برد، در بیت ذیل از سوزنی به معنی ریشه و بن آمده است. نظیر بیخ و بن:
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ و بردم.
سوزنی.
- شاخ و برد در دو بیت ذیل از فردوسی به معنی شاخه و بن یااصل و فرع آمده است:
همی گفت کاین را نخوانید مرد
یکی زنده پیل است با شاخ و برد.
فردوسی (از تاریخ جوینی).
ز پیوستۀ تو صد آزاد مرد
که رستم شناسد همه شاخ و برد.
فردوسی.
- دار و برد، نگهدارو دور کن و برو و دور شو ’برد’ در دار و برد بمعنی دور شو باشد. و عموماً بمعنی صاحب شوکت و حشمت و صاحب فرمان معنی می دهد. (یادداشت مؤلف) :
و گرنه یکی بد پرستنده مرد
نه با گنج و لشکر نه با دار و برد.
فردوسی.
پشنگ آمد و خواست از ما نبرد
زره دار با لشکر و دار و برد.
فردوسی.
که گر شاه را جست باید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد.
فردوسی.
رجوع به دار و برد در جای خود شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
ابوالعباس نباتی گوید: اسم گیاهی است که برگش نخودی است. در اطراف اشبیلیه معروف است و بعضی از مردم اشبیلیه آنرا شلین نامند و بعضی ازگیاهشناسان عوام آنرا عرق السوس البلدی نامند و برای مداوای نواسیر مجرب است. (از مفردات ابن بیطار)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بطرخه. ج، بطارخ از ایتالیایی بوترقه تخم ماهی نمک سود. (دزی ج 1 ص 94) ، پیمانۀ عرق معادل تقریبی یک پنت. (دزی ج 1 ص 94)
لغت نامه دهخدا
(بَ طِ خَ)
فربه: ابل بطخه، شتران فربه. و کذلک رجال بطخه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ خَ)
حوض بزرگ مانندی نزدیک مخرج کاریز. کلمه ای است غیرعربی که داخل لغت عرب گردیده. (منتهی الارب) (آنندراج). اسطخر، یعنی جایی که آب چشمه یا قنات را در آن گرد کنند، و در وقت ضرورت به مزارع روان کنند. رجوع به طرخ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بطیخه
تصویر بطیخه
واحد بطیخ یک دانه خربزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخه
تصویر برخه
پاره وحصه و بهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخه
تصویر برخه
((بَ خِ))
پاره ای از هر چیز، عدد کسری
فرهنگ فارسی معین
بهره، نصیب، عددکسری، کسر، پاره، جزء، حصه
متضاد: اعشاری، عدد صحیح
فرهنگ واژه مترادف متضاد