بطائح. جمع واژۀ بطیحه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بطائح و بطیحه شود. زمینها که در آن آب جمع شده باشد و بفارسی مرداب گویند. رجوع به خاندان نوبختی ص 26 و بطائح و بطیحه، و آنندراج شود
بطائح. جَمعِ واژۀ بطیحه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بطائح و بطیحه شود. زمینها که در آن آب جمع شده باشد و بفارسی مرداب گویند. رجوع به خاندان نوبختی ص 26 و بطائح و بطیحه، و آنندراج شود
این کلمه در انساب سمعانی آمده و بطائنی یا بطاینی بدان نسبت داده شده است اما در متونی که در دسترس ما هست کلمه بطائن یا بطاین بدست نیامد. و ظاهراً بطائنی منسوب به بطان است و رجوع به بطان شود
این کلمه در انساب سمعانی آمده و بطائنی یا بطاینی بدان نسبت داده شده است اما در متونی که در دسترس ما هست کلمه بطائن یا بطاین بدست نیامد. و ظاهراً بطائنی منسوب به بطان است و رجوع به بطان شود
بطراخیون. اسم مادۀ تخم ماهی است که هنوز تخم نشده باشد و جامد او بقدر انگشتی وسایل او نیز میباشد مانند ریگ، و بهترین آن تازۀ مایل به زردی سایل آن است. (مخزن الادویه). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود
بطراخیون. اسم مادۀ تخم ماهی است که هنوز تخم نشده باشد و جامد او بقدر انگشتی وسایل او نیز میباشد مانند ریگ، و بهترین آن تازۀ مایل به زردی سایل آن است. (مخزن الادویه). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود
لیسنده، نعت از بطخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - باطخ الماء، احمق. (منتهی الارب). نادان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح اهل دفاتر ایران، فرد باطل، منسوخ. (آنندراج). - داغ باطله، نشان بیهودگی و از کار افتادگی. - داغ باطله به اسپی یا کسی زدن، او را از جرگه بیرون کردن. از زمرۀ کار آمدان بیرون راندن. رجوع به داغ شود. ، کاغذ یا نوشته ای باطله که بکار نیاید
لیسنده، نعت از بطخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - باطخ الماء، احمق. (منتهی الارب). نادان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح اهل دفاتر ایران، فرد باطل، منسوخ. (آنندراج). - داغ باطله، نشان بیهودگی و از کار افتادگی. - داغ باطله به اسپی یا کسی زدن، او را از جرگه بیرون کردن. از زمرۀ کار آمدان بیرون راندن. رجوع به داغ شود. ، کاغذ یا نوشته ای باطله که بکار نیاید
قاضی القضاه شمس الدین محمد بن احمد بن عثمان شیخ الاسلام متولد 756 هجری قمری در فنون مختلف استاد شد و به شیخونیه و فراس تدریس کرد و عهده دار قضای مالکیه شد وکتبی تصنیف کرد و در رمضان 842 هجری قمری درگذشت. (ازکتاب حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 213)
قاضی القضاه شمس الدین محمد بن احمد بن عثمان شیخ الاسلام متولد 756 هجری قمری در فنون مختلف استاد شد و به شیخونیه و فراس تدریس کرد و عهده دار قضای مالکیه شد وکتبی تصنیف کرد و در رمضان 842 هجری قمری درگذشت. (ازکتاب حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 213)
بادیه. کاسۀ بزرگ. (آنندراج) (منتهی الارب). و آن ظرفی باشد مقعر و عرب آن را ناجود گوید. معرب پاتیله. (بحر الجواهر). اعجمی، مشهور است و در عربی ناجود و راووق گویند. (نشوءاللغه ص 94). حربی گوید: باطیه کلمه ای فارسی است و آن ظرفی است که قسمت بالای آن گشاده و بزرگ و قسمت پایین آن تنگ و کوچک است. (المعرب جوالیقی ص 83). ناجود. ابی عمر گوید: و آن ظرفی باشد بلورین که از شراب پر کنند و در جمع شرابخوران نهاده شود و از آن شراب برگیرند. ج، بواط. (از اقرب الموارد). ظرفی که در او شراب کنند. خنور شراب. (منتهی الارب) (آنندراج). پیالۀ بزرگ. جام شراب. ساتگینی. (زمخشری). ازهری گوید ظرفی است از آبگینۀ بزرگ که بشراب پر کنند و از آن برگیرند آشامیدن را. آوند شراب. ظرفهای سفالین شراب. (ناظم الاطباء) : ساقیان تو فکنده باده اندر باطیه خادمان تو فکنده عنبر اندر مدخنه. منوچهری. برخیز هان ای جاریه می درفکن در باطیه و آراسته کن مجلسی از بلخ تا ارمینیه. منوچهری. محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم وانگه بیاید با فدم، آنگه بیارد باطیه. منوچهری. قدح بکار نیاید برطل و باطیه خور چنانکه گر بخرامی، نمی نوی بخزی. منوچهری. هر جان که ز خم ستد قنینه در باطیه جان کنان فروریخت. خاقانی. و رجوع به غرائب اللغه العربیه ص 218 شود.
بادیه. کاسۀ بزرگ. (آنندراج) (منتهی الارب). و آن ظرفی باشد مقعر و عرب آن را ناجود گوید. معرب پاتیله. (بحر الجواهر). اعجمی، مشهور است و در عربی ناجود و راووق گویند. (نشوءاللغه ص 94). حربی گوید: باطیه کلمه ای فارسی است و آن ظرفی است که قسمت بالای آن گشاده و بزرگ و قسمت پایین آن تنگ و کوچک است. (المعرب جوالیقی ص 83). ناجود. ابی عمر گوید: و آن ظرفی باشد بلورین که از شراب پر کنند و در جمع شرابخوران نهاده شود و از آن شراب برگیرند. ج، بَواط. (از اقرب الموارد). ظرفی که در او شراب کنند. خنور شراب. (منتهی الارب) (آنندراج). پیالۀ بزرگ. جام شراب. ساتگینی. (زمخشری). ازهری گوید ظرفی است از آبگینۀ بزرگ که بشراب پر کنند و از آن برگیرند آشامیدن را. آوند شراب. ظرفهای سفالین شراب. (ناظم الاطباء) : ساقیان تو فکنده باده اندر باطیه خادمان تو فکنده عنبر اندر مدخنه. منوچهری. برخیز هان ای جاریه می درفکن در باطیه و آراسته کن مجلسی از بلخ تا ارمینیه. منوچهری. محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم وانگه بیاید با فدم، آنگه بیارد باطیه. منوچهری. قدح بکار نیاید برطل و باطیه خور چنانکه گر بخرامی، نمی نوی بخزی. منوچهری. هر جان که ز خم ستد قنینه در باطیه جان کنان فروریخت. خاقانی. و رجوع به غرائب اللغه العربیه ص 218 شود.
جمع واژۀ برطیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به برطیل شود، بندکرده، فروهشته، بالازده، خراب و منهدم. مضمحل. (یادداشت مؤلف). رجوع به برافکندن و افکنده در همین لغت نامه شود
جَمعِ واژۀ برطیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به برطیل شود، بندکرده، فروهشته، بالازده، خراب و منهدم. مضمحل. (یادداشت مؤلف). رجوع به برافکندن و افکنده در همین لغت نامه شود
سندل. (مهذب الاسماء) ، قی کردن. استفراغ کردن: و کسی را که خون از گلو همی برافکند سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه) ، خراب کردن. اسقاط. (یادداشت مؤلف). منهدم کردن. نیست و نابود کردن. فانی کردن: خداوند آن دودمان ظالم را برافکند. موبدها را بکش و آتشهاء گبرکان برافکن. (تاریخ سیستان). برآن بنهادند که او را بنشانیم و خود اندر پیش او کار همی کنیم و این سپاه خراسان را برافکنیم. (تاریخ سیستان). آن دیوار را برافکندند. (یادداشت مؤلف). - برافکندن مالی،تلف کردن آن. ، ریختن: بگیرند تخم خشخاش نیم من اندر چهارمن آب تر کنند یک شب و یک روز... و بپالایند و یک من شکر برافکنند و بقوام آرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همه را اندر آب بپزند و هر بامداد بپالایند و مقدار سی درمسنگ انگبین و ده درمسنگ روغن گاو برافکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، پوشاندن بر. افکندن بر: برافکند ای صنم ابر بهشتی زمین را خلعت اردی بهشتی. دقیقی. ز ماهی چو خورشید بنمود تاج برافکند خلعت زمین را ز عاج. فردوسی. برافکند خلعت چنان چون سزید کسی را که خلعت سزاوار دید. فردوسی. ، وارد کردن: بعّیاری برآر ای دوست دستی برافکن لشکر غم را شکستی. نظامی. - برافکندن گره، گره زدن: تهمتن بپوشید رومی زره برافکند بند زره را گره. فردوسی. ، بنا نهادن. ساختن. (یادداشت مؤلف) : نه دام الا مدام تلخ پر کرده صراحی ها نه تله بلکه حجرۀ خوش برافکنده ست با پله. عسجدی. ، تولید. پدید آوردن. (یادداشت مؤلف) : و همچنین آهسته باید رفتن و به تعجیل نباید رفتن که دمادما برافکند و از رفتن بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، بالا زدن. رفع. (یادداشت مؤلف). بیکسو زدن. برداشتن: برافکن برقع از محراب جمشید که حاجتمند برقع نیست خورشید. نظامی. ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان. سعدی. گر ماه من برافکند از رخ نقاب را برقع فروهلد بجمال آفتاب را. سعدی. ، پایین افکندن. به پایین انداختن. فروهشتن: پس یکی از خزریان پیش مسلمه آمد و مسلمان شد و گفت ایها الامیر خاقان را خواهی ملک خزر، مسلمه گفت کجاست گفت اندر آن گردون که برابر تست آنکه دیبا برافکنده است گفت همی بینم. (ترجمه تاریخ طبری). شهنشه شرم رابرقع برافکند سخن لختی بگستاخی درافکند. نظامی. آنگه که جعد زلف پریشان برافکند صد دل بزیر طرۀ طرار بنگرید. سعدی. ، انداختن. بند کردن: کمان ابروان را زه برافکند بدان دل کآهوی فربه درافکند. نظامی. حصار قلعۀ یاغی بمنجنیق مده ببام قصر برافکن کمند گیسو را. سعدی. ، بشتاب فرستادن. (ناظم الاطباء). گسی کردن. براه انداختن. روانه کردن. راندن: سواری برافکند بر هر سویی فرستاد نامه به هر پهلویی. فردوسی. به هر سو که رستم برافکندرخش سران را سر از تن همی کرد پخش. فردوسی. نگهبان مرز مداین ز راه سواری برافکند نزدیک شاه. فردوسی. کنون چون بخاک اندرآید سرم سواری برافکن سوی مادرم. فردوسی. بمژده نوندی برافکن براه که ما چیره گشتیم بر کینه خواه. اسدی (گرشاسب نامه). - زبان برافکندن، سخن راندن: ترا سخن نه بدان داده اند تا تو زبان برافکنی بخرافات خنده ناک هجی. ناصرخسرو. ، قرار دادن. انداختن: جامه برافکند بر رژه چو درآمد پس بتماشای باغ زی شجر آمد. نجیبی
سندل. (مهذب الاسماء) ، قی کردن. استفراغ کردن: و کسی را که خون از گلو همی برافکند سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه) ، خراب کردن. اسقاط. (یادداشت مؤلف). منهدم کردن. نیست و نابود کردن. فانی کردن: خداوند آن دودمان ظالم را برافکند. موبدها را بکش و آتشهاء گبرکان برافکن. (تاریخ سیستان). برآن بنهادند که او را بنشانیم و خود اندر پیش او کار همی کنیم و این سپاه خراسان را برافکنیم. (تاریخ سیستان). آن دیوار را برافکندند. (یادداشت مؤلف). - برافکندن مالی،تلف کردن آن. ، ریختن: بگیرند تخم خشخاش نیم من اندر چهارمن آب تر کنند یک شب و یک روز... و بپالایند و یک من شکر برافکنند و بقوام آرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همه را اندر آب بپزند و هر بامداد بپالایند و مقدار سی درمسنگ انگبین و ده درمسنگ روغن گاو برافکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، پوشاندن بر. افکندن بر: برافکند ای صنم ابر بهشتی زمین را خلعت اردی بهشتی. دقیقی. ز ماهی چو خورشید بنمود تاج برافکند خلعت زمین را ز عاج. فردوسی. برافکند خلعت چنان چون سزید کسی را که خلعت سزاوار دید. فردوسی. ، وارد کردن: بعّیاری برآر ای دوست دستی برافکن لشکر غم را شکستی. نظامی. - برافکندن گره، گره زدن: تهمتن بپوشید رومی زره برافکند بند زره را گره. فردوسی. ، بنا نهادن. ساختن. (یادداشت مؤلف) : نه دام الا مدام تلخ پر کرده صراحی ها نه تله بلکه حجرۀ خوش برافکنده ست با پله. عسجدی. ، تولید. پدید آوردن. (یادداشت مؤلف) : و همچنین آهسته باید رفتن و به تعجیل نباید رفتن که دمادما برافکند و از رفتن بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، بالا زدن. رفع. (یادداشت مؤلف). بیکسو زدن. برداشتن: برافکن برقع از محراب جمشید که حاجتمند برقع نیست خورشید. نظامی. ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان. سعدی. گر ماه من برافکند از رخ نقاب را برقع فروهلد بجمال آفتاب را. سعدی. ، پایین افکندن. به پایین انداختن. فروهشتن: پس یکی از خزریان پیش مسلمه آمد و مسلمان شد و گفت ایها الامیر خاقان را خواهی ملک خزر، مسلمه گفت کجاست گفت اندر آن گردون که برابر تست آنکه دیبا برافکنده است گفت همی بینم. (ترجمه تاریخ طبری). شهنشه شرم رابرقع برافکند سخن لختی بگستاخی درافکند. نظامی. آنگه که جعد زلف پریشان برافکند صد دل بزیر طرۀ طرار بنگرید. سعدی. ، انداختن. بند کردن: کمان ابروان را زه برافکند بدان دل کآهوی فربه درافکند. نظامی. حصار قلعۀ یاغی بمنجنیق مده ببام قصر برافکن کمند گیسو را. سعدی. ، بشتاب فرستادن. (ناظم الاطباء). گسی کردن. براه انداختن. روانه کردن. راندن: سواری برافکند بر هر سویی فرستاد نامه به هر پهلویی. فردوسی. به هر سو که رستم برافکندرخش سران را سر از تن همی کرد پخش. فردوسی. نگهبان مرز مداین ز راه سواری برافکند نزدیک شاه. فردوسی. کنون چون بخاک اندرآید سرم سواری برافکن سوی مادرم. فردوسی. بمژده نوندی برافکن براه که ما چیره گشتیم بر کینه خواه. اسدی (گرشاسب نامه). - زبان برافکندن، سخن راندن: ترا سخن نه بدان داده اند تا تو زبان برافکنی بخرافات خنده ناک هجی. ناصرخسرو. ، قرار دادن. انداختن: جامه برافکند بر رژه چو درآمد پس بتماشای باغ زی شجر آمد. نجیبی
شهریست در هند که سلطان محمود غزنوی آنرا فتح کرد و نام پادشاه آن ’بچهرا’ بود. (فرهنگ فارسی معین) : ور از بهاطیه گویم عجب فرومانی که شاه ایران آنجا چگونه شد به سفر. عنصری
شهریست در هند که سلطان محمود غزنوی آنرا فتح کرد و نام پادشاه آن ’بچهرا’ بود. (فرهنگ فارسی معین) : ور از بهاطیه گویم عجب فرومانی که شاه ایران آنجا چگونه شد به سفر. عنصری