شیخ محمد بطائحی. خانقاه وی بنا بنقل ابن بطوطه در مجار (ماجر) بود و وی در آنجا منزل کرده است. رجوع به سفرنامۀ ابن بطوطه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 328 شود
شیخ محمد بطائحی. خانقاه وی بنا بنقل ابن بطوطه در مجار (ماجر) بود و وی در آنجا منزل کرده است. رجوع به سفرنامۀ ابن بطوطه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 328 شود
بطائح. جمع واژۀ بطیحه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بطائح و بطیحه شود. زمینها که در آن آب جمع شده باشد و بفارسی مرداب گویند. رجوع به خاندان نوبختی ص 26 و بطائح و بطیحه، و آنندراج شود
بطائح. جَمعِ واژۀ بطیحه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بطائح و بطیحه شود. زمینها که در آن آب جمع شده باشد و بفارسی مرداب گویند. رجوع به خاندان نوبختی ص 26 و بطائح و بطیحه، و آنندراج شود
نام پیروان میرزا حسین علی نوری، ملقب به بهأاﷲ. رجوع به باب و بهأاﷲ و صبح ازل و حسینعلی بهاء در همین لغت نامه شود، انتشار بوی عنبر. (غیاث اللغات). کنایه از گداختن عنبر و پراکنده شدن بوی آن. (آنندراج). عطر عنبر گداخته شده. (ناظم الاطباء) ، نقطه های سفید که در جوهر عنبر باشد. (آنندراج) : بهار عنبر شبها سپیدۀ سحر است خوشا کسی که از این نوبهار بهره وراست. صائب (ازآنندراج)
نام پیروان میرزا حسین علی نوری، ملقب به بهأاﷲ. رجوع به باب و بهأاﷲ و صبح ازل و حسینعلی بهاء در همین لغت نامه شود، انتشار بوی عنبر. (غیاث اللغات). کنایه از گداختن عنبر و پراکنده شدن بوی آن. (آنندراج). عطر عنبر گداخته شده. (ناظم الاطباء) ، نقطه های سفید که در جوهر عنبر باشد. (آنندراج) : بهار عنبر شبها سپیدۀ سحر است خوشا کسی که از این نوبهار بهره وراست. صائب (ازآنندراج)
بهایی. منسوب به بها. بقیمت. قیمت دار. فروشی. فروختنی: ز گستردنی هم ز پوشیدنی بباید بهائی و بخشیدنی. فردوسی. به دو هفته از گنج شاه اردشیر نماند از بهائی یکی پر تیر. فردوسی. ای صورت بهشتی در صدرۀ بهائی هر گز مباد روزی از تو مرا جدایی. فرخی. عز و بقا را به شریعت بخر کاین دو بهائی و شریعت بقاست. ناصرخسرو. من گفتم یا هذا این ناقوس بهائی است. گفت چه خواهی کردن این را. (تفسیر ابوالفتوح). بوعلی سینا روزی در بازار نشسته بود روستائی بگذشت بره ای بهائی بر دوش گرفته بود. (حدائق السحر). در خدمت عشق توست مارا دل عاریتی و جان بهائی. انوری.
بهایی. منسوب به بها. بقیمت. قیمت دار. فروشی. فروختنی: ز گستردنی هم ز پوشیدنی بباید بهائی و بخشیدنی. فردوسی. به دو هفته از گنج شاه اردشیر نماند از بهائی یکی پر تیر. فردوسی. ای صورت بهشتی در صدرۀ بهائی هر گز مباد روزی از تو مرا جدایی. فرخی. عز و بقا را به شریعت بخر کاین دو بهائی و شریعت بقاست. ناصرخسرو. من گفتم یا هذا این ناقوس بهائی است. گفت چه خواهی کردن این را. (تفسیر ابوالفتوح). بوعلی سینا روزی در بازار نشسته بود روستائی بگذشت بره ای بهائی بر دوش گرفته بود. (حدائق السحر). در خدمت عشق توست مارا دل عاریتی و جان بهائی. انوری.
لطفعلی بیک درباره او نویسد: مولانا بنائی، پدرش معمار و خودش از اوساط ناس و از مردم هری و صاحب فضایل بسیار بود. وی به تحصیل علم و ادب رغبت کرد و از جملۀ اکابر شد. او از خطاطان و استادان موسیقی عصر خود گشت وبهمین جهت بر خود معجب بود و بمردم تکبر می نمود و بر اثر نفرت و بدگوئی مردم، جلای وطن کرد و از هری به عراق و از عراق به آذربایجان سفر کرد و در تبریز بمصاحبت سلطان یعقوب خان درآمد و بیشتر اشتغال وی بسرودن شعر بود. امیر علی شیر نوائی از او دل خوش نداشت و مهاجرت وی از هری بدین جهت بود. پس از درگذشت یعقوب به خراسان بازگشت و در ایام شاهی بیگ خان اوزبک مکرم شده بمرتبۀ قاضی عسکر و صدر محترم رسید و بعد از وی با طایفۀ او بود و در جنگ ازبک با طایفۀ صوفیه درگذشت. سبک وی در اواخر پیروی از سعدی و حافظ بود و بیشتر دیوانش در استقبال از غزلیات این دو شاعر بزرگ است. و در اشعار حالی تخلص نموده. این قطعه از اوست: دخترانی که فکر بکر منند هر یکی را بشوهری بدهم هرکه کابین نداد و عنین بود زو ستانم بدیگری بدهم. (از آتشکدۀ آذر صص 151-152 و مجالس النفائس صص 232-233). و رجوع به رجال حبیب السیر و کتاب از سعدی تا جامی و ریحانهالادب و قاموس الاعلام ترکی شود
لطفعلی بیک درباره او نویسد: مولانا بنائی، پدرش معمار و خودش از اوساط ناس و از مردم هری و صاحب فضایل بسیار بود. وی به تحصیل علم و ادب رغبت کرد و از جملۀ اکابر شد. او از خطاطان و استادان موسیقی عصر خود گشت وبهمین جهت بر خود معجب بود و بمردم تکبر می نمود و بر اثر نفرت و بدگوئی مردم، جلای وطن کرد و از هری به عراق و از عراق به آذربایجان سفر کرد و در تبریز بمصاحبت سلطان یعقوب خان درآمد و بیشتر اشتغال وی بسرودن شعر بود. امیر علی شیر نوائی از او دل خوش نداشت و مهاجرت وی از هری بدین جهت بود. پس از درگذشت یعقوب به خراسان بازگشت و در ایام شاهی بیگ خان اوزبک مکرم شده بمرتبۀ قاضی عسکر و صدر محترم رسید و بعد از وی با طایفۀ او بود و در جنگ ازبک با طایفۀ صوفیه درگذشت. سبک وی در اواخر پیروی از سعدی و حافظ بود و بیشتر دیوانش در استقبال از غزلیات این دو شاعر بزرگ است. و در اشعار حالی تخلص نموده. این قطعه از اوست: دخترانی که فکر بکر منند هر یکی را بشوهری بدهم هرکه کابین نداد و عنین بود زو ستانم بدیگری بدهم. (از آتشکدۀ آذر صص 151-152 و مجالس النفائس صص 232-233). و رجوع به رجال حبیب السیر و کتاب از سعدی تا جامی و ریحانهالادب و قاموس الاعلام ترکی شود
دهی است از دهستان شهر ویران بخش حومه شهرستان مهاباد. دارای 383 تن سکنه است. محصول آنجا غلات، چغندر، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آنان جاجیم بافی است و راه آنجا مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان شهر ویران بخش حومه شهرستان مهاباد. دارای 383 تن سکنه است. محصول آنجا غلات، چغندر، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آنان جاجیم بافی است و راه آنجا مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
جایگاهی بین واسط و بصره. (سمعانی). سرزمینی نزدیک شهر منیعه در قرب واسط. (ابن اثیر ج 7 ص 137). و رجوع به الوزرا و الکتاب و تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 3 ص 79 و ترجمه تاریخ یمینی و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 435 و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلام و تاریخ گزیده ص 358 شود. - بطائح النبط، میان عراقین است. (منتهی الارب)
جایگاهی بین واسط و بصره. (سمعانی). سرزمینی نزدیک شهر منیعه در قرب واسط. (ابن اثیر ج 7 ص 137). و رجوع به الوزرا و الکتاب و تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 3 ص 79 و ترجمه تاریخ یمینی و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 435 و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلام و تاریخ گزیده ص 358 شود. - بطائح النبط، میان عراقین است. (منتهی الارب)
محمد بن حسن بن ازهر بن جبیر بن جعفر، مکنی به ابوبکر. از راویان است. وی از قعنب بن محرز و عمر بن شیبه نمیری ورمادی و جز ایشان روایت کند و از او ابوعمر و سماک و ابوحفص بن شاهین و جز ایشان روایت دارند. او حدیث وضع میکرد، و از احادیث موضوعۀ او حدیثی است که در آن مداد علما را با خون شهدا سنجیده است. (اللباب)
محمد بن حسن بن ازهر بن جبیر بن جعفر، مکنی به ابوبکر. از راویان است. وی از قعنب بن محرز و عمر بن شیبه نمیری ورمادی و جز ایشان روایت کند و از او ابوعمر و سماک و ابوحفص بن شاهین و جز ایشان روایت دارند. او حدیث وضع میکرد، و از احادیث موضوعۀ او حدیثی است که در آن مداد علما را با خون شهدا سنجیده است. (اللباب)
بعض حکماء متقدمین که آدمی را آفریده از چهار طبیعت (طبائع اربع) میشناختند، به اصطلاح برخی دیگر از دانشمندان کسانی که دهر و روزگار را آفریدگار مردم و حیوان وسایر مخلوقات میشناختند. بعبارت دیگر دهری: این سؤال طبیعی است و معروف است میان طباعیان. (جامعالحکمتین ناصرخسرو چ ه. کربن و معین ص 295)
بعض حکماءِ متقدمین که آدمی را آفریده از چهار طبیعت (طبائع اربع) میشناختند، به اصطلاح برخی دیگر از دانشمندان کسانی که دهر و روزگار را آفریدگار مردم و حیوان وسایر مخلوقات میشناختند. بعبارت دیگر دهری: این سؤال طبیعی است و معروف است میان طباعیان. (جامعالحکمتین ناصرخسرو چ هَ. کربن و معین ص 295)
ابوالحسن علی بن ابی حمزه سالم بطاینی. از اصحاب حضرت صادق و حضرت کاظم علیهم االسلام و واقفی مذهب و ملعون و کذاب بوده و از اکابر فرقۀ واقفه است و نسبت به حضرت رضا علیه السلام بیشتر از دیگران عداوت داشت و کتاب الصلوه و الزکوه و التفسیر از تألیفات اوست. (از ریحانه الادب ج 1). و رجوع به خاندان نوبختی ص 72 شود، سنگ. (ناظم الاطباء). بیونانی اسم سنگلاخ است. (فهرست مخزن الادویه)
ابوالحسن علی بن ابی حمزه سالم بطاینی. از اصحاب حضرت صادق و حضرت کاظم علیهم االسلام و واقفی مذهب و ملعون و کذاب بوده و از اکابر فرقۀ واقفه است و نسبت به حضرت رضا علیه السلام بیشتر از دیگران عداوت داشت و کتاب الصلوه و الزکوه و التفسیر از تألیفات اوست. (از ریحانه الادب ج 1). و رجوع به خاندان نوبختی ص 72 شود، سنگ. (ناظم الاطباء). بیونانی اسم سنگلاخ است. (فهرست مخزن الادویه)
شیخ محمد... رجوع به بطائحی شود، {{اسم مصدر}} توانگری و فراخی عیش. (غیاث). شادی سخت. نشاط. خرمی. خوشی: تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم رخ کنم سرخ وفرود آیم با ناز و بطر. فرخی. او ز بهر ما، در کوشش و رنج ما گرفته همه زو ناز و بطر. فرخی. اسب را با ستام و زر کردی مر مرا با نشاط و عیش و بطر. فرخی. شادمان گشت و اهتزاز نمود روی او سرخ شد ز لهو و بطر. مسعودسعد. ناله چرا کند چو به دل درش درد نیست ور ناله میکندبچه آرد همی بطر. مسعودسعد. همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق زمره ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر. سنایی. جان فریبرز از این شرف طرب افزود ذات منوچهر از این خبر بطر آورد. خاقانی. بسر ناخن غم روی طرب بخراشید بسر انگشت عنا جام بطر بازدهید. خاقانی. عزلتی دارم و امن اینت نعیم زین دو نعمت بطری خواهم داشت. خاقانی. ، گردن کشی کردن از حق و قبول ناکردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : الحدیث الکبر بطرالحق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مکروه داشتن چیزی که سزاوار کراهت نباشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، فیریدن و تکبر کردن، یقال: بطرت عیثک کما یقال: المت بطنک و رشدت امرک، ای الم بطنک و رشد امرک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دنه گرفتن. (زوزنی) (زمخشری) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) : زمانه را و فلک را همی بکس نشمرد کمینه مردی از ایشان ز کبر و عجب و بطر. عنصری. اگریک لحظه از قبضۀ توکل بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد... (تاریخ بیهقی چ ادیب). طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بطر ایشان در رنج اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب). جمشید را بطر نعمت گرفت و شیطان در وی راه یافت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 33). ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات عمر تو با سعادت و عیش تو بی بطر. مسعودسعد. علم و خردش بیشتر است از همه لیکن در دیدش بیشرمی و در سر بطری نیست. سنایی. چونکه یکچندی آنجاببود (شتربه) و قوت گرفت و فربه گشت بطر آسایش و مستی نعمت بدو راه یافت. (کلیله چ مینوی ص 61). و توانگر خلایق اوست که بطر نعمت بدو راه نیابد. (کلیله چ مینوی ص 95). و حکما گویند که هرکه با پادشاهی که از بطر نصرت ایمن باشد و از دهشت هزیمت فارغ، مخاصمت اختیار کند مرگ را بحیلت بخویشتن راه داده باشد. (کلیله چ مینوی ص 233). دمنه گفت همچنین است، و فرط اکرام ملک این بطر بدو راه داده است. (کلیله چ مینوی ص 93) .و راحت در ضمیر ایشان هم آن محل نیابد که بطر مستولی گردد و تدبیری فرو ماند. (ایضاً همان کتاب ص 268). چون در هر دوری و مدتی بندگان را بطر نعمت و نخوت ثروت و خیلای رفاهیت از قیام بالتزام اوامر باری جلت قدرته... (جهانگشای جوینی). چون خدا خواهد نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر. مولوی. بومسیلم را بگو کم کن بطر غرۀ اول مشو آخر نگر. مولوی. چند گلگونه بمالید از بطر سفرۀ رویش نشد پوشیده تر. مولوی. با فوجی بطل از روی بطر، بطرّو تثقیف رماح و سن اسنه و ارهاف مرهفات پرداخته... (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 339). - پربطر، بسیار متکبر. پرغرور: چون برگ او بزینت دیبای شوشتر نیست آهنگ این شجر کن گر سرت پربطر نیست. ناصرخسرو. ، سرگشته شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (زوزنی). دهشت و حیرت گرفتن کسی را هنگام هجوم نعمت از قیام بحق آن یا طغیان به نعمت یا در نعمت. (از اقرب الموارد). دهشت و حیرانی و غفلت. (غیاث). سرگشتگی و دهشت و حیرت. (فرهنگ نظام) (آنندراج)، ناسپاسی نعمت کردن. (منتهی الارب). خفیف شمردن نعمت و کفران آن و ناسپاسی بدان. (از اقرب الموارد)، ناسپاسی و نافرمانی. (غیاث). نافرمانی. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نافرمانی نمودن بواسطۀ نعمت. (آنندراج) : و کم اهلکنا من قریهبطرت معیشتها. (قرآن 58/28) علی بن عساکر. رجوع به ابن عساکر و ریحانه الادب ج 1 و اللباب فی تهذیب الانساب شود، فیرنده. (منتهی الارب) ، کسی که مکروه دارد چیزی را که سزاوار کراهت نباشد. (ناظم الاطباء)
شیخ محمد... رجوع به بطائحی شود، {{اِسمِ مَصدَر}} توانگری و فراخی عیش. (غیاث). شادی سخت. نشاط. خرمی. خوشی: تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم رخ کنم سرخ وفرود آیم با ناز و بطر. فرخی. او ز بهر ما، در کوشش و رنج ما گرفته همه زو ناز و بطر. فرخی. اسب را با ستام و زر کردی مر مرا با نشاط و عیش و بطر. فرخی. شادمان گشت و اهتزاز نمود روی او سرخ شد ز لهو و بطر. مسعودسعد. ناله چرا کند چو به دل درش درد نیست ور ناله میکندبچه آرد همی بطر. مسعودسعد. همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق زمره ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر. سنایی. جان فریبرز از این شرف طرب افزود ذات منوچهر از این خبر بطر آورد. خاقانی. بسر ناخن غم روی طرب بخراشید بسر انگشت عنا جام بطر بازدهید. خاقانی. عزلتی دارم و امن اینت نعیم زین دو نعمت بطری خواهم داشت. خاقانی. ، گردن کشی کردن از حق و قبول ناکردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : الحدیث الکبر بطرالحق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مکروه داشتن چیزی که سزاوار کراهت نباشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، فیریدن و تکبر کردن، یقال: بطرت عیثک کما یقال: المت بطنک و رشدت امرک، ای الم بطنک و رشد امرک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دَنَه گرفتن. (زوزنی) (زمخشری) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) : زمانه را و فلک را همی بکس نشمرد کمینه مردی از ایشان ز کبر و عجب و بطر. عنصری. اگریک لحظه از قبضۀ توکل بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد... (تاریخ بیهقی چ ادیب). طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بطر ایشان در رنج اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب). جمشید را بطر نعمت گرفت و شیطان در وی راه یافت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 33). ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات عمر تو با سعادت و عیش تو بی بطر. مسعودسعد. علم و خردش بیشتر است از همه لیکن در دیدش بیشرمی و در سر بطری نیست. سنایی. چونکه یکچندی آنجاببود (شتربه) و قوت گرفت و فربه گشت بطر آسایش و مستی نعمت بدو راه یافت. (کلیله چ مینوی ص 61). و توانگر خلایق اوست که بطر نعمت بدو راه نیابد. (کلیله چ مینوی ص 95). و حکما گویند که هرکه با پادشاهی که از بطر نصرت ایمن باشد و از دهشت هزیمت فارغ، مخاصمت اختیار کند مرگ را بحیلت بخویشتن راه داده باشد. (کلیله چ مینوی ص 233). دمنه گفت همچنین است، و فرط اکرام ملک این بطر بدو راه داده است. (کلیله چ مینوی ص 93) .و راحت در ضمیر ایشان هم آن محل نیابد که بطر مستولی گردد و تدبیری فرو ماند. (ایضاً همان کتاب ص 268). چون در هر دوری و مدتی بندگان را بطر نعمت و نخوت ثروت و خیلای رفاهیت از قیام بالتزام اوامر باری جلت قدرته... (جهانگشای جوینی). چون خدا خواهد نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر. مولوی. بومسیلم را بگو کم کن بطر غرۀ اول مشو آخر نگر. مولوی. چند گلگونه بمالید از بطر سفرۀ رویش نشد پوشیده تر. مولوی. با فوجی بطل از روی بطر، بطرّو تثقیف رماح و سن اسنه و ارهاف مرهفات پرداخته... (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 339). - پربطر، بسیار متکبر. پرغرور: چون برگ او بزینت دیبای شوشتر نیست آهنگ این شجر کن گر سرت پربطر نیست. ناصرخسرو. ، سرگشته شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (زوزنی). دهشت و حیرت گرفتن کسی را هنگام هجوم نعمت از قیام بحق آن یا طغیان به نعمت یا در نعمت. (از اقرب الموارد). دهشت و حیرانی و غفلت. (غیاث). سرگشتگی و دهشت و حیرت. (فرهنگ نظام) (آنندراج)، ناسپاسی نعمت کردن. (منتهی الارب). خفیف شمردن نعمت و کفران آن و ناسپاسی بدان. (از اقرب الموارد)، ناسپاسی و نافرمانی. (غیاث). نافرمانی. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نافرمانی نمودن بواسطۀ نعمت. (آنندراج) : و کم اهلکنا من قریهبطرت معیشتها. (قرآن 58/28) علی بن عساکر. رجوع به ابن عساکر و ریحانه الادب ج 1 و اللباب فی تهذیب الانساب شود، فیرنده. (منتهی الارب) ، کسی که مکروه دارد چیزی را که سزاوار کراهت نباشد. (ناظم الاطباء)
بطایح. جمع واژۀ بطیحه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به بطیحه شود. جمع واژۀ بطحاء. (غیاث). رجوع به بطحاء شود. ج بطاح. (مؤید الفضلاء). رجوع به بطاح و بطایح شود، دلاور. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). شخص بسیار دلیر. (فرهنگ نظام). بغایت دلیر. (غیاث) (آنندراج). زورمند. پهلوان: سلطان ملکشاه... که پادشاه بود همت او بر کشتی گرفتن و مشت زدن و تربیت بطالان... مقصور. (المضاف الی بدایع الازمان ص 29). به آورد ایشان رو آورده با ابطال بطال خویش... (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 514) ، دروغ گو. (غیاث) (آنندراج) : حدیث عشق از آن بطال منیوش که در سختی کند یاری فراموش. (گلستان)
بطایح. جَمعِ واژۀ بطیحه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به بطیحه شود. جَمعِ واژۀ بطحاء. (غیاث). رجوع به بطحاء شود. ج ِبطاح. (مؤید الفضلاء). رجوع به بطاح و بطایح شود، دلاور. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). شخص بسیار دلیر. (فرهنگ نظام). بغایت دلیر. (غیاث) (آنندراج). زورمند. پهلوان: سلطان ملکشاه... که پادشاه بود همت او بر کشتی گرفتن و مشت زدن و تربیت بطالان... مقصور. (المضاف الی بدایع الازمان ص 29). به آورد ایشان رو آورده با ابطال بطال خویش... (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 514) ، دروغ گو. (غیاث) (آنندراج) : حدیث عشق از آن بطال منیوش که در سختی کند یاری فراموش. (گلستان)