حیوانی است بر صورت فیل گزنده یکی آن بعوضه و در بصایر آمده است کلمه بعوض از بعض گرفته شده است بسبب کوچکی جسم آن نسبت بدیگر حیوانات. (از اقرب الموارد). پشه. (غیاث) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). پشه خاکی است که بعربی بق الصغیر نامند. (فهرست مخزن الادویه).
حیوانی است بر صورت فیل گزنده یکی آن بَعوضَه و در بصایر آمده است کلمه بعوض از بعض گرفته شده است بسبب کوچکی جسم آن نسبت بدیگر حیوانات. (از اقرب الموارد). پشه. (غیاث) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). پشه خاکی است که بعربی بق الصغیر نامند. (فهرست مخزن الادویه).
چیزی که گزیده شود و خوردنی، ازآن جمله است: ماعندنا عضوض. (از منتهی الارب). آنچه گاز گرفته شود و خورده شود. (از اقرب الموارد) ، گزنده. (منتهی الارب). بسیارگزنده. (از اقرب الموارد) ، فرس عضوض، اسب گزنده. (منتهی الارب) (دهار). از آن جمله است حدیث ابوبکر، و سترون بعدی ملکا عضوضا، یعنی پس از من پادشاهی خواهید دید که بر شما سخت می گیرد و شما را نحیف می کند. (از منتهی الارب) ، کمان که زهش به قبضه چسبیده باشد. (منتهی الارب). قوس که وتر آن به کبدش ملتصق باشد. (از اقرب الموارد) ، زن تنگ شرم. (از منتهی الارب) ، بلا و زیرک. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد) ، زمانۀ سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ملک ظلم و ستم رسیده. (منتهی الارب). ملک عضوض، سرزمین که در آن سختی و جبر و ظلم باشد. (از اقرب الموارد) ، ملک و شاهی که ستم و ظلم در او باشد. (از اقرب الموارد) ، چاه دورتک تنگ سر، یا چاه بسیارآب. (منتهی الارب). چاه تنگ که انتهای آن دور باشد و بوسیلۀ ساقیه و دلو از آن آب کشند، و گویند چاه بسیارآب. (از اقرب الموارد). ج، عضض و عضاض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
چیزی که گزیده شود و خوردنی، ازآن جمله است: ماعندنا عضوض. (از منتهی الارب). آنچه گاز گرفته شود و خورده شود. (از اقرب الموارد) ، گزنده. (منتهی الارب). بسیارگزنده. (از اقرب الموارد) ، فرس عضوض، اسب گزنده. (منتهی الارب) (دهار). از آن جمله است حدیث ابوبکر، و سترون بعدی ملکا عضوضا، یعنی پس از من پادشاهی خواهید دید که بر شما سخت می گیرد و شما را نحیف می کند. (از منتهی الارب) ، کمان که زهش به قبضه چسبیده باشد. (منتهی الارب). قوس که وتر آن به کبدش ملتصق باشد. (از اقرب الموارد) ، زن تنگ شرم. (از منتهی الارب) ، بلا و زیرک. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد) ، زمانۀ سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ملک ظلم و ستم رسیده. (منتهی الارب). مُلک عضوض، سرزمین که در آن سختی و جبر و ظلم باشد. (از اقرب الموارد) ، مَلِک و شاهی که ستم و ظلم در او باشد. (از اقرب الموارد) ، چاه دورتک تنگ سر، یا چاه بسیارآب. (منتهی الارب). چاه تنگ که انتهای آن دور باشد و بوسیلۀ ساقیه و دلو از آن آب کشند، و گویند چاه بسیارآب. (از اقرب الموارد). ج، عُضُض و عِضاض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
دجاجه بائضه و بیوض، مرغ تخم گذار. ج، بیض، بیض. (از منتهی الارب). خایه گر. بسیار خایه کننده. (زمخشری). حیوان که تخم نهد. که خایه کند. که بسیار خایه کند مثل مرغ و ماهی. مقابل ولود. (یادداشت مؤلف)
دجاجه بائضه و بیوض، مرغ تخم گذار. ج، بُیض، بیض. (از منتهی الارب). خایه گر. بسیار خایه کننده. (زمخشری). حیوان که تخم نهد. که خایه کند. که بسیار خایه کند مثل مرغ و ماهی. مقابل ولود. (یادداشت مؤلف)
اندک اندک روان شدن آب. (آنندراج). رفتن آب اندک اندک. (زوزنی). تراویدن آب. (تاج المصادر بیهقی). بض ّ (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به معانی مصدر مذکور شود بض ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به بض در تمام معانی مصدری شود
اندک اندک روان شدن آب. (آنندراج). رفتن آب اندک اندک. (زوزنی). تراویدن آب. (تاج المصادر بیهقی). بَض ّ (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به معانی مصدر مذکور شود بَض ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به بض در تمام معانی مصدری شود
بجای و بدل و بپاداش. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح فقه، شخص یا اشخاصی از تبعۀ اسلام را گویند که بر ضد مقام پیشوایان معصوم دین قیام نمایند مانند خوارج نهروان که علیه علی (ع) قیام نمودند. (از فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی) ، جمع واژۀ باغی، طالب و جوینده. (آنندراج)
بجای و بدل و بپاداش. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح فقه، شخص یا اشخاصی از تبعۀ اسلام را گویند که بر ضد مقام پیشوایان معصوم دین قیام نمایند مانند خوارج نهروان که علیه علی (ع) قیام نمودند. (از فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی) ، جَمعِ واژۀ باغی، طالب و جوینده. (آنندراج)
اندک برآمدن آب از چشمه. (از منتهی الارب). برض. (اقرب الموارد). و رجوع به برض شود، خارج. آن سو. برسو: زین چرخ برون، خرد همی گوید صحراست یکی و بیکران صحرا. ناصرخسرو. ، خارج: هرچ آن طلبی و چون نباشد از مصلحتی برون نباشد. نظامی. ، خارج. بیرون از خانه: به خانه نشستن بود کار زن برون کار مردان شمشیرزن. اسدی. ، خارج. بیرون از شهر: درون مردمی چون ملک نیک محضر برون لشکری چون هزبران جنگی. سعدی. ، بجز. جز از: عروس ملک گرامی تر است از آنکه بود برون گوهر شمشیر شاه زیور او. ظهیر. - از برون ، از ورای. از پشت: صورت بستن خط آسان شود به نگریستن از برون شیشه که اندرو آب و روغن کرده باشند. (التفهیم). - برون از، خارج از. جز از. بجز از. علاوه بر. باستثنای. غیر از. بغیر. سوای: دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس کز تخم مردمانت برون است پرّ و بال. کسائی. بیاموزم این کودکان را همی برون زین نیارم زدن خود دمی. فردوسی. شاه جهان محمد محمود کز خدای هر فضل یافته ست برون از پیمبری. فرخی. برون از پی دینش پیکار نیست برون از غزاش آنچه کردار نیست. اسدی. برون از جهان تکیه جایی طلب کن ورای خرد پیشوایی طلب کن. خاقانی. برون از کنیزان چابک سوار غلامان شمشیرزن سی هزار. نظامی. برون از میانجی و از ترجمه بدانست یک یک زبان همه. نظامی. برون زآنکه پیغام فرخ سروش خبرهای نصرت رساندش بگوش. نظامی. برون زآنکه داد او جهانبانیت به پیغمبری داشت ارزانیت. نظامی. یکی در بیابان سگی تشنه یافت برون از رمق در حیاتش نیافت. سعدی. فروماندم از چاره همچون غریق برون از مدارا ندیدم طریق. سعدی. طبیب از من بجان آمد که سعدی قصه کوته کن که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی. سعدی. مرا بی سر زلفت آرام نیست برون از تو دل را دلارام نیست. (همای و همایون). - برون از جنبش، برتر از فلک. (هفت قلزم). - برون بودن حساب چیزی از چیزی، در عداد آن نبودن. جزء آن نبودن. داخل آن نبودن: خرد ما را بدانش رهنمونست حساب عشق ازین دفتر برونست. نظامی. - برون ز اندازه، بیش از اندازه. بیش از حد: دادمش نقدهای روتازه چیزهایی برون ز اندازه. نظامی. - برون عید، پیش از عید. (آنندراج). ، برای. بجهت. (برهان). ازبهر: جعدمویانت جعد کنده همی ببریده برون تو پستان. رودکی. ، وحشی. (یادداشت دهخدا). مقابل انسی، برآمده. بیرون زده از موضع طبیعی بی آنکه منفصل شود. خارج شده، چنانکه چشم از حدقه: ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون مانند آنکسی که مر او را کنی خپک. دقیقی. - برون خزیدگی، برجستگی. بیرون زدگی عضوی از موضع طبیعی بدون انفصال از مبداء: رحی، برون خزیدگی اشتر آنجا که بر زمین نشیند. (دهار)
اندک برآمدن آب از چشمه. (از منتهی الارب). بَرض. (اقرب الموارد). و رجوع به برض شود، خارج. آن سو. برسو: زین چرخ برون، خرد همی گوید صحراست یکی و بیکران صحرا. ناصرخسرو. ، خارج: هرچ آن طلبی و چون نباشد از مصلحتی برون نباشد. نظامی. ، خارج. بیرون از خانه: به خانه نشستن بود کار زن برون کار مردان شمشیرزن. اسدی. ، خارج. بیرون از شهر: درون مردمی چون ملک نیک محضر برون لشکری چون هزبران جنگی. سعدی. ، بجز. جز از: عروس ملک گرامی تر است از آنکه بود برون گوهر شمشیر شاه زیور او. ظهیر. - از برون ِ، از ورای. از پشت: صورت بستن خط آسان شود به نگریستن از برون شیشه که اندرو آب و روغن کرده باشند. (التفهیم). - برون از، خارج از. جز از. بجز از. علاوه بر. باستثنای. غیر از. بغیر. سوای: دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس کز تخم مردمانْت برون است پرّ و بال. کسائی. بیاموزم این کودکان را همی برون زین نیارم زدن خود دمی. فردوسی. شاه جهان محمد محمود کز خدای هر فضل یافته ست برون از پیمبری. فرخی. برون از پی دینْش پیکار نیست برون از غزاش آنچه کردار نیست. اسدی. برون از جهان تکیه جایی طلب کن ورای خرد پیشوایی طلب کن. خاقانی. برون از کنیزان چابک سوار غلامان شمشیرزن سی هزار. نظامی. برون از میانجی و از ترجمه بدانست یک یک زبان همه. نظامی. برون زآنکه پیغام فرخ سروش خبرهای نصرت رساندش بگوش. نظامی. برون زآنکه داد او جهانبانیت به پیغمبری داشت ارزانیت. نظامی. یکی در بیابان سگی تشنه یافت برون از رمق در حیاتش نیافت. سعدی. فروماندم از چاره همچون غریق برون از مدارا ندیدم طریق. سعدی. طبیب از من بجان آمد که سعدی قصه کوته کن که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی. سعدی. مرا بی سر زلفت آرام نیست برون از تو دل را دلارام نیست. (همای و همایون). - برون از جنبش، برتر از فلک. (هفت قلزم). - برون بودن حساب چیزی از چیزی، در عداد آن نبودن. جزء آن نبودن. داخل آن نبودن: خرد ما را بدانش رهنمونست حساب عشق ازین دفتر برونست. نظامی. - برون ز اندازه، بیش از اندازه. بیش از حد: دادمش نقدهای روتازه چیزهایی برون ز اندازه. نظامی. - برون ِ عید، پیش از عید. (آنندراج). ، برای. بجهت. (برهان). ازبهر: جعدمویانْت جعد کنده همی ببریده برون تو پستان. رودکی. ، وحشی. (یادداشت دهخدا). مقابل اِنسی، برآمده. بیرون زده از موضع طبیعی بی آنکه منفصل شود. خارج شده، چنانکه چشم از حدقه: ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون مانند آنکسی که مر او را کنی خپک. دقیقی. - برون خزیدگی، برجستگی. بیرون زدگی عضوی از موضع طبیعی بدون انفصال از مبداء: رحی، برون خزیدگی اشتر آنجا که بر زمین نشیند. (دهار)
تنک پوست و آکنده گوشت گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). بضاضه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به همین مصدر شود، جمع واژۀ بطحاء، بمعنی جوی در سنگلاخ. (از اقرب الموارد) (از معجم البلدان). و رجوع به بطحاء شود. - قریش بطاح، آنکه میان دو کوه مکه، ابوقبیس و احمد سکونت داشتندی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به معجم البلدان شود
تنک پوست و آکنده گوشت گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). بضاضه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به همین مصدر شود، جَمعِ واژۀ بطحاء، بمعنی جوی در سنگلاخ. (از اقرب الموارد) (از معجم البلدان). و رجوع به بطحاء شود. - قریش بطاح، آنکه میان دو کوه مکه، ابوقبیس و احمد سکونت داشتندی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به معجم البلدان شود