جدول جو
جدول جو

معنی بضباضه - جستجوی لغت در جدول جو

بضباضه
(بَ ضَ)
باضه. بضیضه بضّه. دختر تنک پوست آگنده گوشت و کذلک جاریه بضه. (ناظم الاطباء). بمعنی باضه است. (منتهی الارب). و رجوع به باضه، بضه، بضیضه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسباسه
تصویر بسباسه
پوست جوز بویا، قشر دوم جوز بویا که در طب قدیم کاربرد دارویی داشته، جارگون، بزباز
فرهنگ فارسی عمید
(بِ گِ)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز در دشت واقع شده و گرم سیری است. سکنۀ آن 125 تن است و آب آن از چاه و محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ بگان می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ عَ)
چاهی است بمدینه و قطر سر آن شش ذرع است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بنا بنقل ابن بطوطه نام چاهی در خارج مدینه در قسمت شمالی قبۀ حجرالزیت. رجوع به سفرنامۀ ابن بطوطه چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه ص 144 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ)
پاره ای از مال که بدان تجارت کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، بضائع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بیارۀ کالا که بفروختن بفرستند. (مؤید الفضلاء). پاره ای مال که جدا کنند و بجایی فرستند برای تجارت. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 26).
- قلیل البضاعه، کم مال. (ناظم الاطباء). و رجوع به بضاعت شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بمعنی بخباخ که شتر بانگ کننده از مستی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ)
نضناض. (اقرب الموارد) (متن اللغه). رجوع به نضناض شود
لغت نامه دهخدا
(رَ ضَ)
جایگاهی است در سمرقند. (از معجم البلدان) (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ ضَ)
مؤنث رضراض. زن پرگوشت. (از اقرب الموارد). مؤنث رضراض، گویند: ناقه رضراضه، ماده شتر بسیارگوشت. (از ناظم الاطباء). مؤنث رضراض. (منتهی الارب). زن سخت اندام بسیارگوشت. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
سنگ آسیا، سنگی که گازر و قصار پارچه را بر وی سپید میکند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَنَ)
مؤنث غضبان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زن خشمناک. (ناظم الاطباء). رجوع به غضبان شود
لغت نامه دهخدا
(فَ ضَ)
درع فضفاضه، زره فراخ. (منتهی الارب). و مانند آن است: عیشه فضفاضه. (از اقرب الموارد) ، جاریه فضفاضه، دختر فربه درازبالا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
رجوع به اضباره شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
آب قلیایی که از ریختن آب گرم بر وی رختی که پوشیده از ورقۀ قلیا و خاکستر باشد، فراهم می آید. تیزآب صابون پزی. ماءالراس. (دزی ج 1 ص 128)
لغت نامه دهخدا
(بَ با لَ)
سختی و شدت اندوه و غم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
بربار. (انجمن آرا) (برهان). حجره ای بر بالای حجره ای دیگر. (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (برهان). فروار. بربار و بالاخانه و حجرۀ بالای حجره. (ناظم الاطباء). رجوع به بربار شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ حَ)
زن زشتخو. (منتهی الارب). زن زشتخوی و سمج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تنک پوست و آکنده گوشت گردیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نازک پوست شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سماروغ و غارچ. (ناظم الاطباء). سماروغ. (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به سماروغ شود
لغت نامه دهخدا
(بُ ضَ)
آب اندک، یقال: ما فی السقاء بضاضه. (منتهی الارب) (آنندراج). آب اندک، یقال: ما فی السقاءبضاضه، در این مشک آب کمی هم نیست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ بِ)
رجل بضابض، مرد قوی و توانا. (ناظم الاطباء). رجل بضابض، مرد قوی. (منتهی الارب) ، اندک سخت شدن دانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
مرد فربه لرزان گوشت.
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
پسپاسه و بزباز درختی است در عرب مشهور، به خورد مردم و ستور آید و مزه و بویش به مزه و بوی گزر ماند. (منتهی الارب). معرب بزباز. به هندی جاوتری گویند. (غیاث) (آنندراج). به شیرازی بزباز گویند. (اختیارات بدیعی). درختی بود. (مهذب الاسماء). بزبار. (ناظم الاطباء). ابن ماسویه گوید پوست کوزبو است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بمعنی رافه باشد. (جهانگیری). حرمل عربی است. (مخزن الادویه). پوست دوم جوزبو است. دارکیسه. جارکون. چارگون. (فرهنگ فارسی معین). قشرالعفص. جوز بویا.
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
نام زنی از بنی اسد. (منتهی الارب). و امروءالقیس در این شعر از وی نام برد:
الا زعمت بسباسهالیوم اننی
کبرت و أن لایشهد اللهو أمثالی.
(از تاج العروس)
دخت ابرهۀ حبشی. او و برادرش مسروق بن ابرهه از ریحانه دختر علقمه باشند که سابق زن ابومره بود و ابرهه به زور از وی بستد. (طبری ج 1 ص 550)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فضفاضه
تصویر فضفاضه
زره فراخ، فربه دراز بالا: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غضبانه
تصویر غضبانه
مونث غضبان خشمناک زن مونث غضبان. زن خشمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضباره
تصویر عضباره
سنگ آسیا، سنگ گاز ران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برباره
تصویر برباره
حجره ای که بالای حجره دیگر باشد بالا خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضباض
تصویر بضباض
سماروغ غارچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسباسه
تصویر بسباسه
پوست جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضاعه
تصویر بضاعه
مایه، خواسته، کالا کاچال، داراک دارایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براضه
تصویر براضه
اندک، آبتک کمینه فرو نشست آب در رود یا تالاب
فرهنگ لغت هوشیار
خواری، کاستی، بر افتادن فرود افتادن از پایگاه، فرو داشتن آواز، فرو خواباندن چشم، تازه روی گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضاضه
تصویر نضاضه
نضاضت در فارسی مانده آب، چیز کم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برباله
تصویر برباله
اسارون
فرهنگ لغت هوشیار