جدول جو
جدول جو

معنی بصورت - جستجوی لغت در جدول جو

بصورت
(بِ رَ)
صورهً. بظاهر. ظاهراً. ظاهر. برحسب ظاهر. علی الظاهر. پدید. برحسب صورت، مقابل بمعنی:
دورم بصورت از در دولت سرای تو
لیکن بجان و دل ز مقیمان حضرتم.
حافظ.
و رجوع به صورت، معنی، ظاهر شود
لغت نامه دهخدا
بصورت
بظاهر علی الظاهر برحسب ظاهر بر حسب صورت: (دورم بصورت از در دولت سرای تو لیکن بجان و دل ز مقیمان حضرتم) (حافظ) بشکل بهیئت: بصورت اژدهایی تصویر کرد. توضیح بدین معنی لازم الاضافه است
تصویری از بصورت
تصویر بصورت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بصیرت
تصویر بصیرت
بینش، بینایی، کنایه از دانایی، کنایه از زیرکی، کنایه از عقل، کنایه از شاهد، حجت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بصارت
تصویر بصارت
بینا شدن، بینایی، کنایه از دانایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صورت
تصویر صورت
صفت، نوع، وجه، شکل، روی، رخسار، پیکر، نقش
صورت برداشتن: لیست کردن، سیاهه کردن، سیاهه نوشتن، نقاشی کردن
صورت دادن: انجام دادن، کاری را به پایان رساندن، چیزی را به صورت و شکلی درآوردن، شکل دادن
صورت ذهنی: مقابل صورت خارجی، صورت ذهنیه، صورتی از کسی یا چیزی که در ذهن شخص درآید، انتزاعی
صورت ذهنیه: مقابل صورت خارجی، صورتی از کسی یا چیزی که در ذهن شخص درآید، انتزاعی
صورت ظاهر: آنچه از ظاهر کسی یا چیزی به چشم درمی آید، ظاهر حال
صورت فلکی: در علم نجوم مجموع چند ستاره که به صورت انسان، حیوان یا چیزی فرض شده باشد مانند دب اصغر و دب اکبر
صورت نجومی: صورت فلکی، در علم نجوم مجموع چند ستاره که به صورت انسان، حیوان یا چیزی فرض شده باشد مانند دب اصغر و دب اکبر
صورت کردن: تصویر ساختن، نقاشی کردن، برای مثال هنر باید که صورت می توان کرد / به ایوان ها در از شنگرف و زنگار (سعدی - ۱۵۹) پنداشتن، تصور کردن، کنایه از چیزی را خلاف واقع نمودن، گزارش دروغ دادن، کنایه از ساختن پیکری شبیه انسان یا چیز دیگر
صورت کشیدن: صورت کردن
صورت گرفتن: کنایه از انجام یافتن کاری یا معامله ای
صورت های شمالی: در علم نجوم صورت های فلکی که در نیمکرۀ شمالی دیده می شود
صورت های جنوبی: در علم نجوم صورت های فلکی که در نیمکرۀ جنوبی دیده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بورت
تصویر بورت
لولۀ شیشه ای کوچک و مدرّج، با شیری در قسمت پایین برای جا به جا کردن محلول به اندازۀ معین
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ)
بصیره. بینایی. (ناظم الاطباء) (زمخشری) (فرهنگ نظام). و رجوع به بصیره شود. دانایی. زیرکی. هوشیاری. (ناظم الاطباء). بینایی دل یعنی دانایی و زیرکی. (غیاث). بینایی و یقین و زیرکی. (ازآنندراج). دانایی. زیرکی. (زمخشری). دید. دیدار. بینش. آگاهی. چشم خرد. چشم عقل. چشم دل. دیدۀ دل: دستهای راست دادند دست دادنی از روی رضای و رغبت... در حالتی که روشن گردانیده بود خدای تعالی بصیرت های ایشان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). خداوند جنگ ایشان بدید و سامان کار دریافت اگر خواهد از هرات ساخته و با بصیرت تمام پس از مهرگان روی بدین قوم آرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب). وی را آن خرد و تمیز بصیرت و رویت است که زود زود سنگ وی را (التونتاش) ضعیف در رود بنتوانند گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب).
گر بایدت همی که ببینی مرا تمام
چون عاقلان بچشم بصیرت نگر مرا.
ناصرخسرو.
و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مقابح آنرا بنظر بصیرت بیند. (کلیله و دمنه). یکی را... قوت شهوانی بر قوت عقل غالب گشته و نور بصیرت او را بحجاب ظلمت پوشیده. (کلیله و دمنه).
این بحر بصیرت بین بی شربت ازو مگذر
کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان.
خاقانی.
اگر بصر بصیرت ملاحظتی کنی و از خیانتی که ما در این ملک کرده ایم...یاد آری، پوشیده نیست که طمع صلاح و توقع عفو و اغماض آهن سرد کوفتن است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 126). بالشکر خبیر بتجارب خطوب و بصیر بعواقب حروب... بدان حدود رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 342).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بینایی دل. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). بینایی. بینش. بینادلی:
قلم بدستش گویی بدیع جانور است
خدای داده مر آنرا بصارت و الهام.
فرخی.
امیر بخط خویش جواب نبشت یکی آنکه تا بوسهل را در او جمالی بزرگ باشد و دیگر که در اوپایداری و بصارت تمام بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). یکی از دهات آن شهر و کفات آن جماعت که در وجوه تجارت بصارت داشت با خود اندیشید. (سندبادنامه ص 300).
خرد بخشیدتا او را شناسیم
بصارت داد تا هم زو هراسیم.
نظامی.
به روی یار نظر کن ز دیده منت دار
که کار دیده نظر از سربصارت کرد.
سعدی (طیبات).
ندانم هیچکس در عهد سنت
که با دل باشد الا بی بصارت.
سعدی (طیبات).
آنرا که بصارت نبود یوسف صدیق
جایی بفروشد که خریدار نباشد.
سعدی (طیبات).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بصاره. بینا گردیدن و دانستن کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بینادل شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به بصاره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بصیرت
تصویر بصیرت
دانائی، زیرکی، هوشیاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصارت
تصویر بصارت
بینا گردیدن، بینا دل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صورت
تصویر صورت
هیئات، خلقت، شکل، تمثال، نقش، نگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صورت
تصویر صورت
((رَ))
سیما، شکل، رخسار، پیکره، نقش، ظاهر، کیفیت، چگونگی، فهرست، لیست، سیاهه، در ریاضی بخشی از یک کسر که در بالای خط کسری نوشته می شود، چگونگی، کیفیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بصیرت
تصویر بصیرت
((بَ رَ))
بینش، بینایی، روشن بینی، دانایی، جمع بصایر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بصارت
تصویر بصارت
((بَ رَ))
بینا شدن، دقیق دیدن، روشن بینی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صورت
تصویر صورت
چهره، رخسار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بصیرت
تصویر بصیرت
بینش، بینشمندی
فرهنگ واژه فارسی سره
بینایی، بینش، بصیرت، دانایی، خبرگی، دانایی، زیرکی، بینا شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آگاهی، بینایی، بینش، دانایی، روشن بینی، زیرکی، عاقبت بینی، مال اندیشی، نهان بینی، هوش یاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از صورت
تصویر صورت
Numerator
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از صورت
تصویر صورت
numérateur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از صورت
تصویر صورت
numeratore
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از صورت
تصویر صورت
pembilang
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از صورت
تصویر صورت
अंश
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از صورت
تصویر صورت
teller
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از صورت
تصویر صورت
numerador
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از صورت
تصویر صورت
чисельник
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از صورت
تصویر صورت
numerador
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از صورت
تصویر صورت
licznik
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از صورت
تصویر صورت
Zähler
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از صورت
تصویر صورت
числитель
دیکشنری فارسی به روسی
بینش
دیکشنری اردو به فارسی
بینش، چشم انداز
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از صورت
تصویر صورت
분자
دیکشنری فارسی به کره ای