جدول جو
جدول جو

معنی بصاقه - جستجوی لغت در جدول جو

بصاقه
(بُ قَ)
بصاق. موضعی است نزدیک مکه. (ناظم الاطباء). موضعی است نزدیک مکه و آنرا بصاق بدون تا هم گویند. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به بصاق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَصْ صا)
چشم، زیرا که میدرخشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چشم. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) ، اندک اثر شیر. و منه حدیث ام معبد، فارسلت الیه شاه فرای فیها بصره من لبن. (منتهی الارب). اندک اثر شیر. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بساق. نام کوهی است میان مصر و مدینه. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به بساق شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بساق. (مخزن الادویه). بزاق. (مخزن الادویه) (اقرب الموارد). آب دهان انسان مادام که در دهان است. (از مخزن الادویه). تف وخدو که از دهان انداخته باشند و مادام که در دهان است آنرا ریق خوانند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از فرهنگ نظام). تفو. لعاب. خیو. در تداول علم طب نفث رطوبتی را گویند که در نزله و علت ذات الریه و ذات الجنب بسعال برآید و آنچه خام برآید آنرا بتازی بصاق گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ابن بیطار آرد: بصاق کسی که شکم وی از طعام پر باشد. ضعیف وبصاق گرسنه بسیار قوی است و آن بیماری قوبای کودکان را شفا بخشد به اینکه هر روز آنرا بدان بمالند. هرگاه گندم را در حال گرسنگی بجوند و بر ورم ها بگذارند آنها را میپزد و باز میکند و بخصوص در بدنهای نرم و اگر با نان آغشته شود مؤثرتر افتد... و تمام انواع بصاق، ضد حیوانات گزنده است و مخصوصاً عقرب را کشد. (از مفردات ابن بیطار).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بصقه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به بصقه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
ارتفاع سنگی، مکانی است در دشتهای یهودیه و بگمان بعضی همان بشلیت میباشد. (از قاموس کتاب مقدس) ، دانا و دانشمند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (زمخشری) (غیاث). زیرک. (زمخشری) ، بینا و دانا. (ناظم الاطباء). دل آگاه. قادر بتشخیص. روشن بین. روشندل:
رای درست باید و تدبیر مملکت
خواجه به هر دو سخت مصیب آمد و بصیر.
فرخی.
فرقان بنزد مردم عامه بود بزرگ
لیکن بزرگتر ببر مردم بصیر.
منوچهری.
زین بدکنش حذر کن و زین پس دروغ او
منیوش اگر بهوش و بصیری و تیزویر.
ناصرخسرو.
ور همچو ما خدای نه جسمست و نه گران
پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر.
ناصرخسرو.
یکی قدیربر از قدرت مقدر خویش
یکی بصیربر از دانش اولوالابصار.
ناصرخسرو.
همی گشاید کشور همی ستاند ملک
یکی بعزم درست و یکی به رای بصیر.
مسعودسعد.
جز بصدرت عیار دانش من
ناقدان بصیر نتوان یافت.
خاقانی.
ناگزیر جملگان حی قدیر
لایزال و لم یزل فرد بصیر.
مولوی.
عیبت از بیگانه پوشیده ست و می بیند بصیر
فعلت از همسایه پنهان است و میداند علیم.
سعدی (طیبات).
بر احوال نابوده علمش بصیر.
سعدی (بوستان).
، از صفات خدای تعالی جل شانه. (ناظم الاطباء). یکی از اسماء باریتعالی. (آنندراج). یکی از اسماء باری تعالی و هوالذی یشاهد الاشیاءکلها ظاهرها و خافیها بغیر جارحه. (منتهی الارب).
- ابوبصیر، در این شعر ناصرخسرو بمعنی صاحب بصیرت و بینایی:
بی حجت و بصارت سوی تو خویشتن
با چشم کور نام نهاده است ابوبصیر.
ناصرخسرو.
- ، ابوبصیر، عتبه بن اسید ثقفی. صحابی است. (ناظم الاطباء).
- بصیر بودن، بینا و دانا بودن. (ناظم الاطباء).
- بصیرتر، بیناتر و داناتر. (ناظم الاطباء).
- بصیر شدن، بینا و دانا شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
زمین سنگلاخ سوختۀ بلند، ج، بصاق. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
بند تره. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، باقات. بندی که برای بستن دسته های سبزی بکار رود. (دزی ج 1 ص 49).
لغت نامه دهخدا
(لَصْ صا قَ)
تأنیث لصاق. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بصر به بصراً و بصاره، بینا گردیدن و دانستن او را و منه قوله تعالی: بصرت بما لم یبصروا به. (قرآن 96/20) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دانستن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به بصر شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بزاقی. بساقی. منسوب به بصاق. بزاق. بساق. و رجوع به بصاق، بساق و مترادفات آن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
ابوطاقه. بوطاقه. نوعی ریال که در کشورهای عربی در گردش است. و رجوع به النقود ص 7، 165 و 167 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ قَ)
سیاهی چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حدقه. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
مرد بسیارگوی، تاء برای مبالغه است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَرْراقَ)
زن صاحب جمال تابان بدن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا قَ)
نام قسمی مار است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ تُلْ قَ مَ)
بصاق القمر. حجرالقمر. بزاق القمر سنگ نیک رخشان یا سنگ ماه و بهندی چندرکانت گویند. (از مؤید الفضلاء). سنگ سفید رخشان. (آنندراج ذیل بصاقه). رجوع به بصاق القمر و هریک از مترادفات فوق در جای خود شود
لغت نامه دهخدا
یونانی تازس گشته خردنامه، برگ بها: خرد کاغذی که برآن بهای کالا را نویسند و با کالا همراه کنند، شناسنامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصاق
تصویر بصاق
آب دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براقه
تصویر براقه
زن نیکوکار، زن صاحب جمال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصاره
تصویر بصاره
بینایی، بینادلی، گونه ای خوراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصاصه
تصویر بصاصه
چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصاقه القمر
تصویر بصاقه القمر
سنگ مهتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصاق
تصویر بصاق
((بُ))
بزاق، آب دهان
فرهنگ فارسی معین