جدول جو
جدول جو

معنی بصاق - جستجوی لغت در جدول جو

بصاق
(بِ)
جمع واژۀ بصقه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به بصقه شود
لغت نامه دهخدا
بصاق
(بُ)
بساق. (مخزن الادویه). بزاق. (مخزن الادویه) (اقرب الموارد). آب دهان انسان مادام که در دهان است. (از مخزن الادویه). تف وخدو که از دهان انداخته باشند و مادام که در دهان است آنرا ریق خوانند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از فرهنگ نظام). تفو. لعاب. خیو. در تداول علم طب نفث رطوبتی را گویند که در نزله و علت ذات الریه و ذات الجنب بسعال برآید و آنچه خام برآید آنرا بتازی بصاق گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ابن بیطار آرد: بصاق کسی که شکم وی از طعام پر باشد. ضعیف وبصاق گرسنه بسیار قوی است و آن بیماری قوبای کودکان را شفا بخشد به اینکه هر روز آنرا بدان بمالند. هرگاه گندم را در حال گرسنگی بجوند و بر ورم ها بگذارند آنها را میپزد و باز میکند و بخصوص در بدنهای نرم و اگر با نان آغشته شود مؤثرتر افتد... و تمام انواع بصاق، ضد حیوانات گزنده است و مخصوصاً عقرب را کشد. (از مفردات ابن بیطار).
لغت نامه دهخدا
بصاق
(بُ)
بساق. نام کوهی است میان مصر و مدینه. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به بساق شود.
لغت نامه دهخدا
بصاق
آب دهان
تصویری از بصاق
تصویر بصاق
فرهنگ لغت هوشیار
بصاق
((بُ))
بزاق، آب دهان
تصویری از بصاق
تصویر بصاق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزاق
تصویر بزاق
آب دهان که از غده های مخصوص زیر زبان ترشح می شود و علاوه بر نرم کردن غذا مقداری از نشاستۀ آن را تبدیل به قند می کند، آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، آب دهن، تف، تفو، خیو، خدو، بفج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براق
تصویر براق
برق دار، درخشان، تابان، بسیار درخشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براق
تصویر براق
در روایات اسلامی، اسبی بال دار با صورتی مانند انسان که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد، کنایه از اسب تندرو
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
شهری است در انتهای عمل صعید و ابتدای بلاد نوبه، چون مرز و سرحدی بین آن دو. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
متاع ردی خانه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). اسقاط متاع خانه. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را)
رخشنده. درخشنده. درخشان. درفشان. تابنده. تابان. (منتهی الارب). هرچه بتابش و درخشندگی و لمعان باشد مثل ابرک و سنگ سرمه. (غیاث اللغات) :
بخواب اندر سحرگاهان خیالش را به بر دارم
همی بوسم سر زلفین و آن رخسار براقش.
منوچهری، به حد اعتدال:
بزال آنگهی گفت تندی مکن
براندازه باید که رانی سخن.
فردوسی.
رجوع به اندازه شود.
- براندازه داشتن، حد نگه داشتن. حد میانه را رعایت کردن: کافۀ مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
اسب تیزرو. (فرهنگ فارسی معین). مطلق اسب. (آنندراج). مرکوب یا اسب اصیل:
ز خاک، شمس فلک، زر کند که تا گردد
ستام و گام و رکاب براق او زرکند.
سوزنی.
- براق برق تاز، کنایه از اسب جلد دونده است.
- براق جم، کنایه از باد است که تخت سلیمان علیه السلام را میبرد. (برهان) (انجمن آرا). باد. (شرفنامۀ منیری) :
ای باد هوا ای براق جم
ای قاصد روم ای رسول چین.
ابوالفرج (انجمن آرا).
- ، پریشان و پراکنده کردن. (آنندراج). پاشیدن. (ناظم الاطباء).
- عرق برانداختن، عرق ریختن:
برانداخت بیچاره چندان عرق
که شبنم برآرد بهشتی ورق.
نظامی.
، ببالاافکندن. بهوا انداختن. بالا زدن:
بخندید بهرام ازین داوری
وزان پس برانداخت انگشتری
بدو گفت چندان که این در هوا
بماند شود بنده ای پادشا.
فردوسی.
چون زمین لعنت آدم را شنید در آن حال آن خون را برانداخت تا قیامت فرو نبرد چون آدم... (قصص الانبیاء 27).
پرده برانداز و برون آی فرد
گر منم آن پرده بهم درنورد.
نظامی.
صادق او را گفت ببندید و در دجله اندازیداو را ببستند و در دجله انداختند آب او را فروبرد باز برانداخت. (تذکرهالاولیاء عطار).
- برانداختن پرده، پرده بالا زدن:
سعدی از پردۀ عشاق چه خوش مینالید
ترک من پرده برانداز که هندوی توام.
سعدی.
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه.
حافظ.
- برانداختن نقاب، بالا زدن نقاب. از رخ افکندن نقاب:
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دوسه را برخ درانداز.
نظامی.
، برجهانیدن. بربردن. بالای چیزی افکندن:
- برانداختن گشن بر ماده، برجهانیدن او را بر ماده. (یادداشت مؤلف).
، فروافکندن. زیر افکندن. (ناظم الاطباء). فروهشتن:
ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه برد و بنواختش.
نظامی.
اگر کلالۀ مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی.
سعدی.
- برانداختن پرده، فروهشتن. برداشتن:
در پای تو هرکه سر نینداخت
از روی تو پرده بر نینداخت.
سعدی.
، استفراغ. قی ٔ کردن. دفع کردن. بیرون انداختن: قاء قیئاً، برانداخت از گلو. (منتهی الارب) : و بعضی است (از عنبر) که ماهی او را فرو برد و باز براندازد و بوی ماهی گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند این علت را هر بامداد که از خواب برخیزد قی باید فرمود تا خلطی که از سر بمعده فرودآمده باشد براندازد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علامت وی آنست که تاسه و غمی اندر آن کس پدید آید و گاه گاه خونی رقیق برمی اندازد بی آنکه او را علتی باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، راندن. تاختن:
چو باد جهنده برانداخت اسب
ببالا برآمد چو آذر گشسب.
فردوسی.
چو نامه بخوانی تو با مهتران
برانداز و برساز و لشکر بران.
فردوسی.
، عقب گذاشتن. (ناظم الاطباء)، مضمحل کردن. قلع و قمع کردن. ریشه کن کردن. هلاک کردن. نابود کردن. نیست کردن. منهدم کردن. افناء کردن. فانی کردن. محو کردن. تلف کردن. اعدام کردن. از بین برداشتن. از میان بردن. (یادداشت مؤلف). استیصال. مستأصل ساختن. از پای درآوردن: تخم مگس را باید برانداخت، از میان برد:
بسی تخت شاهان برانداختی
سرت را بگردون برافراختی.
فردوسی.
تو آن شاهی که گیتی را ز بدخواهان بپردازی
به تیغ وتیر خان و مان بدخواهان براندازی.
فرخی.
تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزمشاه... (تاریخ بیهقی). و فوجی بمکران خواهیم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصی گونه شده است. (تاریخ بیهقی). جهان می گشاد و متغلبان را می برانداخت و عاجزان را می نواخت (تاریخ بیهقی). چون روزگاری برآمد هرون پشیمان شد از برانداختن برمکیان. (تاریخ بیهقی).
من از بیم تو بر سپه ساختم
همه گاه و گنجت برانداختم.
(گرشاسب نامه).
امور دواوین و قوانین در سلک نظام آورد و رسوم جابره برانداخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه.
سعدی.
برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد.
سعدی.
چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل
ترسم که عقل در سر سعدی جنون شود.
سعدی.
پارسا مرد را برافرازد
زن ناپارسا براندازد.
اوحدی.
بیاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم.
حافظ.
- برانداختن دولتی، منقرض ساختن آن را.
- برانداختن رسمی، محو و نابود و منسوخ کردن آن.
- برانداختن نسلی، تا آخرین فرد آنرا کشتن و نابود کردن.
، برباد دادن. صرف کردن. خرج کردن به شتاب و بی ملاحظه. تبذیر. (یادداشت مؤلف) :
سیم و زر هر دو عزیزند و حریص است امیر
به برانداختن سیم و به بخشیدن زر.
فرخی.
هزار گنج بیک دست اگر بدست آری
بدست دیگر هم در زمان براندازی.
سوزنی.
، فسخ. اقاله. (منتهی الارب). رد خرید یا فروش نمودن. (ناظم الاطباء). قلت البیع، برانداختم بیع را. (منتهی الارب).
- برانداختن بیع (عقد) ، فسخ آن.
، نقض عهد کردن. (ناظم الاطباء)، نسخ کردن. منسوخ کردن. نسخ، برانداختن آئین و رسمی. منسوخ کردن آن، رفض. (تاج المصادر). ترک کردن. (دستوراللغه)، شکست دادن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
پاچۀ تنبان و ازار و شلوار. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
گرگ نر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ س سا)
نام نهریست در عراق که آن را بزّاق نیزخوانند به زبان نبطی بساق میخوانند و بساق در نبطی بمعنی کسی است که آب را از مجرا قطع کند و برای خود جاری سازد. در نهر بساق فاضل آب سیل فرات گرد می آید و از این رو آن را بزاق گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام قصبه ای است میان تیه و ایله. (از معجم البلدان) (از قاموس الاعلام ترکی).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
خدو. (منتهی الارب). خدو و اخ. (ناظم الاطباء). تف و لعاب دهان بیرون انداخته و آنچه در دهان باشد ریح خوانند. (آنندراج). خیو چون برآید. آب دهان. بزاق. بصاق. تفو. خیزی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ج بسقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ بسقه بمعنی زمین سنگلاخ سوخته. (آنندراج). و رجوع به بسقه شود
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
موضعی است از اعمال واسط. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مجموعۀ ترشحات غدد بناگوشی و زیرفکی و زیرزبانی و سایر غدد ریز موجود در مخاط دهان که در محیط دهان انجام می گیرد و عمل اصلی آن مرطوب کردن غذا و تأثیر شیمیایی روی مواد قندی و قابل هضم کردن آنست. (فرهنگ فارسی معین). خدو. (منتهی الارب). آب دهان. انجوغ. (ناظم الاطباء). لعاب دهان. کف دهن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بصاق. بساق. (مهذب الاسماء خطی). آب دهان. خیو. تف. خیزی. تفو. قشاء. (یادداشت بخط دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بولاق. بلاغ. چشمۀ آب، از لغات ترکی است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). در اسامی امکنه ترکیب شود مانند ساوجبلاق. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلاغ شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بزاقی. بساقی. منسوب به بصاق. بزاق. بساق. و رجوع به بصاق، بساق و مترادفات آن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
بصاق. موضعی است نزدیک مکه. (ناظم الاطباء). موضعی است نزدیک مکه و آنرا بصاق بدون تا هم گویند. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به بصاق شود
لغت نامه دهخدا
پایچه دست اندر زیرکرد و ازار بند استوار کرد و پایچه های ازار راببست بداغ پارسی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزاق
تصویر بزاق
آب دهان که از شش غده زیر ربان ترشح میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساق
تصویر بساق
تف: خیو خدو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعاق
تصویر بعاق
رگبار تندابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاق
تصویر بلاق
چشمه آب. توضیح در اسامی امکنه ترکیب شود مانند: ساوجبلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براق
تصویر براق
اسب تیزرو، اسب اصیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزاق
تصویر بزاق
((بُ))
آب دهان، ترشحاتی که از غدد زیر زبانی ایجاد می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
اسب تیزرو، مرکب رسول الله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
((بَ رَّ))
درخشان، درخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
((بُ))
خشمگین، عصبانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزاق
تصویر بزاق
آب دهان، آب دهن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از براق
تصویر براق
درخشان، درخشنده
فرهنگ واژه فارسی سره