جدول جو
جدول جو

معنی بشنوسن - جستجوی لغت در جدول جو

بشنوسن
شنیدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بشخودن
تصویر بشخودن
خراشیدن، مجروح کردن، به ناخن کندن، ریش کردن، خراشیدن با ناخن یا دندان، شخودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخنودن
تصویر بخنودن
غریدن، رعد و برق زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشنودن
تصویر اشنودن
شنیدن برای مثال پروارنه که ذوق سوختن یافت / نبود به شعاع شمع خشنود - این حال اگرت عجب نماید / بشنو ز من ار توانی اشنود (عراقی - ۱۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
بشنق. دستمالی که بزیر چانه بندند. رجوع به بشنق، و دزی ج 1 ص 91 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ / زِ زِ کَ دَ)
غریدن رعد و زدن برق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
مقابل شنودن. رجوع به شنودن شود: هرگزگاو ندیده بود و آواز او نشنوده. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(گَ اَ کَ دَ)
شنفتن. شنیدن. رجوع به شنفتن و شنیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ گِرِ تَ)
شنیدن. بشنیدن. شنودن:
ز اختر بد و نیک بشنوده بود
جهان را چپ و راست پیموده بود.
فردوسی.
شیر سخن دمنه بشنود. (کلیله و دمنه). و رجوع به بشنیدن، شنیدن و شنودن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ شُ دَ)
شنیدن. استماع کردن:
تهمتن چو بشنید گفتار دیو
برآورد چون شیر جنگی غریو.
فردوسی.
رجوع به شنیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ خُ شُ دَ)
شنودن. شنیدن. (از برهان) (رشیدی) (آنندراج) (هفت قلزم) (شعوری) (فرهنگ نظام). گوش کردن. پذیرفتن. فرمان بردن. اطاعت کردن:
گفتار تو بار است و کار برگست
که اشنود چنین بار و برگ زیبا؟
ناصرخسرو.
پروانه چو ذوق سوختن یافت
نبود بشعاع شمع خشنود
این حال عجب اگر نماید
بشنو ز من ار توانی اشنود.
شیخ فریدالدین عراقی (از جهانگیری) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
لغت نامه دهخدا
(اِ سَ / سِ)
هوایی را گویند که با صدا و حرکت سر از دماغ برآید و آنرا بعربی عطسه خوانند. (برهان) (آنندراج) (مؤیدالفضلا). هوایی که از دماغ برآید، و آنرا عطسه گویند. (انجمن آرا). عطسه. (غیاث) (رشیدی) (فرهنگ ضیاء) (سروری) (شعوری). هوایی که با شدت و صدا از دماغ بیرون آید و نام عربیش عطسه است. (فرهنگ نظام). شنوسه، در تداول مردم دیه های کرمان:
دماغ خشک او اشنوسۀ تر
چو آرد گوش گردون را کند کر.
ابوالخیر (از رشیدی و فرهنگ نظام، و ابوالخطیر از سروری و شعوری)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ گِ رِ تَ)
بشخاییدن.خراشیدن باشد. (از برهان) (غیاث) (از آنندراج) (جهانگیری). خراشیدن بناخن و جز آن. (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 186 و 207) :
بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
کسایی.
بمالید دستش (کیخسرو اسب پدررا) ابر چشم و روی
بر و یال ببسود و بشخود موی.
فردوسی.
درست گویی کردند نار و سیب نبرد
ز زخم در تن هر دو جگر ز غم بشخود.
فرخی (از انجمن آرا).
بشخوده اند چهره ببریده طره ها
زین جورها که با گل و شمشاد میکند.
کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
و رجوع به شخودن و بشخاییدن شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ)
شنودن. شنیدن:
تاچشم و گوش یافته ای بنگر
تا برشنوده است گوا بینا.
ناصرخسرو.
و رجوع به شنیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشنوسه
تصویر اشنوسه
عطسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشنوسه
تصویر اشنوسه
((اُ س ِ))
عطسه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بعنوان
تصویر بعنوان
همچون
فرهنگ واژه فارسی سره
خندیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
شستن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریختن
فرهنگ گویش مازندرانی
شناختن
فرهنگ گویش مازندرانی
دشنام دادن و پرده دری کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سنجیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
شبیه بودن، شباهت داشتن، اقامات کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
رنجیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
آواز خواندن
فرهنگ گویش مازندرانی
توانستن
فرهنگ گویش مازندرانی
بجنگیین
فرهنگ گویش مازندرانی
زیر و بالا نمودن و پراکنده ساختنواژه
فرهنگ گویش مازندرانی
شنیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
نشنیده گرفتن، تظاهر به نشنیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
اندود کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
شکافتن (مثل هنداونه) پاره کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
به هم کوبیدن، تازاندن اسب
فرهنگ گویش مازندرانی
شنیدن
فرهنگ گویش مازندرانی