شنیدن. بشنیدن. شنودن: ز اختر بد و نیک بشنوده بود جهان را چپ و راست پیموده بود. فردوسی. شیر سخن دمنه بشنود. (کلیله و دمنه). و رجوع به بشنیدن، شنیدن و شنودن شود
شنیدن. بشنیدن. شنودن: ز اختر بد و نیک بشنوده بود جهان را چپ و راست پیموده بود. فردوسی. شیر سخن دمنه بشنود. (کلیله و دمنه). و رجوع به بشنیدن، شنیدن و شنودن شود
شنودن. شنیدن. (از برهان) (رشیدی) (آنندراج) (هفت قلزم) (شعوری) (فرهنگ نظام). گوش کردن. پذیرفتن. فرمان بردن. اطاعت کردن: گفتار تو بار است و کار برگست که اشنود چنین بار و برگ زیبا؟ ناصرخسرو. پروانه چو ذوق سوختن یافت نبود بشعاع شمع خشنود این حال عجب اگر نماید بشنو ز من ار توانی اشنود. شیخ فریدالدین عراقی (از جهانگیری) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
شنودن. شنیدن. (از برهان) (رشیدی) (آنندراج) (هفت قلزم) (شعوری) (فرهنگ نظام). گوش کردن. پذیرفتن. فرمان بردن. اطاعت کردن: گفتار تو بار است و کار برگست که اشنود چنین بار و برگ زیبا؟ ناصرخسرو. پروانه چو ذوق سوختن یافت نبود بشعاع شمع خشنود این حال عجب اگر نماید بشنو ز من ار توانی اشنود. شیخ فریدالدین عراقی (از جهانگیری) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
هوایی را گویند که با صدا و حرکت سر از دماغ برآید و آنرا بعربی عطسه خوانند. (برهان) (آنندراج) (مؤیدالفضلا). هوایی که از دماغ برآید، و آنرا عطسه گویند. (انجمن آرا). عطسه. (غیاث) (رشیدی) (فرهنگ ضیاء) (سروری) (شعوری). هوایی که با شدت و صدا از دماغ بیرون آید و نام عربیش عطسه است. (فرهنگ نظام). شنوسه، در تداول مردم دیه های کرمان: دماغ خشک او اشنوسۀ تر چو آرد گوش گردون را کند کر. ابوالخیر (از رشیدی و فرهنگ نظام، و ابوالخطیر از سروری و شعوری)
هوایی را گویند که با صدا و حرکت سر از دماغ برآید و آنرا بعربی عطسه خوانند. (برهان) (آنندراج) (مؤیدالفضلا). هوایی که از دماغ برآید، و آنرا عطسه گویند. (انجمن آرا). عطسه. (غیاث) (رشیدی) (فرهنگ ضیاء) (سروری) (شعوری). هوایی که با شدت و صدا از دماغ بیرون آید و نام عربیش عطسه است. (فرهنگ نظام). شنوسه، در تداول مردم دیه های کرمان: دماغ خشک او اشنوسۀ تر چو آرد گوش گردون را کند کر. ابوالخیر (از رشیدی و فرهنگ نظام، و ابوالخطیر از سروری و شعوری)
بشخاییدن.خراشیدن باشد. (از برهان) (غیاث) (از آنندراج) (جهانگیری). خراشیدن بناخن و جز آن. (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 186 و 207) : بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. کسایی. بمالید دستش (کیخسرو اسب پدررا) ابر چشم و روی بر و یال ببسود و بشخود موی. فردوسی. درست گویی کردند نار و سیب نبرد ز زخم در تن هر دو جگر ز غم بشخود. فرخی (از انجمن آرا). بشخوده اند چهره ببریده طره ها زین جورها که با گل و شمشاد میکند. کمال اسماعیل (از انجمن آرا). و رجوع به شخودن و بشخاییدن شود.
بشخاییدن.خراشیدن باشد. (از برهان) (غیاث) (از آنندراج) (جهانگیری). خراشیدن بناخن و جز آن. (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 186 و 207) : بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. کسایی. بمالید دستش (کیخسرو اسب پدررا) ابر چشم و روی بر و یال ببسود و بشخود موی. فردوسی. درست گویی کردند نار و سیب نبرد ز زخم در تن هر دو جگر ز غم بشخود. فرخی (از انجمن آرا). بشخوده اند چهره ببریده طره ها زین جورها که با گل و شمشاد میکند. کمال اسماعیل (از انجمن آرا). و رجوع به شخودن و بشخاییدن شود.