جدول جو
جدول جو

معنی بشماق - جستجوی لغت در جدول جو

بشماق(بَ)
پشماق. باشماق. بشمق. کفش و نعلین عربی. (ناظم الاطباء). بمعنی کفش. (آنندراج) (شعوری ج 1 ورق 171) (فرهنگ نظام) (دزی ج 1 ص 90). پای افزار. رجوع به پشماق، پاشماق، بشمق شود:
گفتم که یکراه ای صنم بر چشم خواجو نه قدم
گفت از سرشک دیده اش پر خون کنم بشماق را.
خواجوی کرمانی (از شعوری ج 1 ورق 171).
خال اردوی فلک را کآفتابش هست نام
بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او.
خواجوی کرمانی (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
بشماق
ترکی کفش، دم پایی کفش و نعلین عربی
تصویری از بشماق
تصویر بشماق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باشماق
تصویر باشماق
کفش، پوششی برای محافظت از پا، پا افزار، پاپوش، لخا، لکا، پایدان، پایزار، پااوزار، چارق
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
. بشماقدار. نگهبان کفش و کفشدار. (ناظم الاطباء). رجوع به بشماق و بشمق و بشماقدار شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بغمه. ترکی، بوغمق. ج، بغم. گردن بند. طوق. (دزی ج 1 ص 101) ، گمشده ای که آنرا جویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، طلایه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). ج، بغایا
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
بشماقچی. نگهبان کفش. کفشدار. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بشماق. بشمق، بشماقچی شود
لغت نامه دهخدا
(بِ شُ)
در تداول عامه کلمه اشاره یعنی با شما. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
بشماق. رجوع به بشماق، بشماقچی، بشماقدار و دزی ج 1 ص 90 شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
یاشماق. (یادداشت مؤلف) : شربتی، پارچه ای است بسیار نازک (دلبند) از آن یشماق سازند. (دیوان نظام قاری ص 201). و رجوع به یاشماق شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
امر) امر از شمردن. کلمه ای است اصطلاحاً در جواب نفرینها که دسته جمعی انجام گیرد، داده میشود. چنانکه گوینده ای فریاد میکند: بر بنی امیه لعنت. شنوندگان گویند: بشمار
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بسکماج. نان دوآتشه. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
آردهاله. (یادداشت مرحوم دهخدا). آردتوله، و آن آشی است مانندکاچی که مردمان فقیر خورند. و رجوع به بلماج شود، احترام کردن. (ناظم الاطباء) ، شگفت کردن. (ناظم الاطباء). تعجب کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه سنندج که در 48 هزارگزی جنوب خاوری سنندج و 12 هزارگزی جنوب دهگان در دامنه واقع است، ناحیه ای است سردسیر با 1040 تن سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و مختصری میوه (خصوصاً انگور) و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
کفش، پاافزار
لغت نامه دهخدا
(پَ)
کفش و این لفظ ترکی است:
کرده خون کشتۀ هجران به یک ره پایمال
ور نمی داری مسلم رنگ پشماقش ببین.
خواجو.
و آنرا بشماق و باشماق نیز گویند
لغت نامه دهخدا
تصویری از پشماق
تصویر پشماق
کفش بشماق باشماق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشمق
تصویر بشمق
کفش و نعلین عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشماق
تصویر باشماق
ترکی باشه نام جایی است ترکی کفش، دم پایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغماق
تصویر بغماق
گردن بند، طوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشماقدار
تصویر بشماقدار
کفشدار نگهبان کفش کفشدار بشماقچی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشماقچی
تصویر بشماقچی
کفشدار نگهبان کفش کفشدار بشماقدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشماط
تصویر بشماط
پارسی تازی گشته بسکماج نان دو آتشه بسکماج نان دو آتشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشماق
تصویر پشماق
((پَ))
کفش، بشماق، باشماق
فرهنگ فارسی معین
عرف آهتسه صحبت کردن عروس نزد اقوام شوهر که به مدت یکسال ادامه
فرهنگ گویش مازندرانی