جدول جو
جدول جو

معنی بشمارسن - جستجوی لغت در جدول جو

بشمارسن
شمردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیمارسان
تصویر بیمارسان
بیمارمانند، بیمارگون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیمارسان
تصویر بیمارسان
بیمارستان، جایی که بیماران را پرستاری و معالجه می کنند، مریض خانه، بیمار خانه
شفا خانه، مستشفی، دار الشّفا، مارستان، هروانه گه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوماران
تصویر بوماران
بومادران، گیاهی خودرو با شاخه های باریک، برگ های ریز بریده و گل های سفید یا زرد چتری که مصرف دارویی دارد، قیصوم، برتاشک، فاخور، ژابیژ، علف هزاربرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شماردن
تصویر شماردن
شمردن، شماره کردن، حساب کردن، به شمار آوردن
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
امر) امر از شمردن. کلمه ای است اصطلاحاً در جواب نفرینها که دسته جمعی انجام گیرد، داده میشود. چنانکه گوینده ای فریاد میکند: بر بنی امیه لعنت. شنوندگان گویند: بشمار
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ ظَ)
شماردن. حساب کردن. رجوع به شمردن و شماردن شود
لغت نامه دهخدا
بومادران است که نام گیاهی باشد مایل به کمودت و تیزی، (برهان)، بومادران، (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء)، بوی مادران گیاهی است از تیره مرکبان، دارای قلمهای بلند و برگهایش بسیار بریده و گلهایش خوشۀ مرکب است، ارتفاعش تا 70 سانتیمتر میرسد، رنگ گلهایش سفید یا صورتی و گلبرگ هایش ریز و خوشبو است، زهرهالقندیل، علف هزاربرگ، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
بیمارگین. (یادداشت مؤلف). مسقام. (بحر الجواهر). رجوع به بیمارگین شود
لغت نامه دهخدا
بیمارمانند، چه، سان بمعنی مانند هم آمده است، (برهان) (ازآنندراج)، بیمارمانند، (ناظم الاطباء)، بیمارگونه
لغت نامه دهخدا
بیمارستان که بعربی دارالشفاء خوانند، (برهان)، بیمارستان بود و آن را مارسان و مارستان نیز گویند و بتازی دارالشفاء خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، مخفف بیمارستان، (رشیدی) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
بسا شارسان گشت بیمارسان
بسا گلستان نیز شد خارسان،
فردوسی،
بدو گفت گودرز، بیمارسان
ترا جای زیباتر از شارسان،
فردوسی،
به اهواز کرد آن سوم شارسان
بدو اندرون کاخ و بیمارسان،
فردوسی،
و رجوع به بیمارستان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تن بیمار. که تن بیمار داشته باشد. رنجورتن. علیل المزاج:
آفتاب اشترسواری بر فلک بیمارتن
در طواف کعبه محرم وار عریان آمده.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
شمردن. رجوع به شمردن شود:
چو یکماه بر آرزو بشمرید
وزین مرز توران زمین بگذرید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ شِ / شُ مَ / مُ دَ)
شمردن. شماره کردن. شمریدن. شماریدن. تعداد کردن. احصاء. تعداد. حصر. (یادداشت مؤلف) :
زین پیش همی روز شمردی گه آن بود
گاه است که اکنون قدح باده شماری.
فرخی.
که گر زین سو بدان در بنگرد مرد
بدان سو در زمین بشمارد ارزن.
منوچهری.
تزویرگر نیم من تزویرگرتو باشی
زیرا که چون منی را تزویرگر شماری.
منوچهری.
رجوع به شمردن شود.
- برشماردن، شمردن. برشمردن. به شماره درآوردن:
اگر برشمارد کسی رنج تو
به گیتی فزون آیداز گنج تو.
فردوسی.
- دم شماردن، نفس شمردن. کنایه از عمر گذراندن:
به آسان گذاری دمی می شمار
که آسان زید مرد آسان گذار.
نظامی.
، در عداد آوردن. پذیرفتن. فرض کردن. پنداشتن:
به جز خمارش مشمار ای بصیر بصر
اگرچه او به سر اندر چو تو بصر دارد.
ناصرخسرو.
آنرا که چنین زنیش بفریبد
شاید که خرد به مرد نشمارد.
ناصرخسرو.
کسی کو زیان کسان سود خویش
شمارد، منه سوی وی پای پیش.
ناصرخسرو.
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی.
سعدی.
شمارند اهل دل این نکته را راست
که کج با کج گراید راست با راست.
جامی.
- به دست چپ شماردن، شمار به دست چپ کردن. کنایه از شمار صدها و هزاران تن. (ازآنندراج) :
دل یاد کند فضایل او
چندانکه به دست چپ شمارد.
خاقانی.
، پنداشتن. فرض کردن. گرفتن. حساب کردن. (یادداشت مؤلف) :
گهر گر شماری تو بیش از هنر
ز بهر هنر شد گرامی گهر.
ابوشکور بلخی.
ور بشمارید چون ستاره چه باک است
پیش شما ما چو شمس گاه زوالیم.
ناصرخسرو.
چو بینند کاری به دستت درست
حریصت شمارند و دنیاپرست.
سعدی (بوستان).
- به کس نشماردن، به کس نشمردن. اعتنا نکردن. ناچیز وحقیر شمردن کسی را:
ز تخمی که هستی فرودآرمت
ازین پس به کس نیز نشمارمت.
فردوسی.
- غنیمت شماردن، وقت مناسب را از دست ندادن:
وگر کامرانی درآید ز پای
غنیمت شمارند فضل خدای.
سعدی (بوستان).
- فرصت شماردن، فرصت شمردن. وقت مناسب را غنیمت دانستن و از دست ندادن:
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار.
سعدی (بوستان).
، دادن. بخشیدن. (یادداشت مؤلف) :
بادام تر و سیکی و بهمان و باستار
ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار.
رودکی.
، گفتن. شرح دادن. بیان کردن. (یادداشت مؤلف) :
سخنهای بیهوده کم می شمار
ترا با سخنهای شاهان چه کار.
فردوسی.
، شناختن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شماردن
تصویر شماردن
حساب کردن، تعداد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماردن
تصویر شماردن
((شُ دَ))
حساب کردن، به حساب آوردن، شمردن
فرهنگ فارسی معین
مالیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
نام کشتزاری در لاشک کجور نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
گریه کردن، اشک بسیار ریختن، باریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
نشمرده
فرهنگ گویش مازندرانی
چوب های نازک که برای افروختن آتش به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی
چاق شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خسته شدن، نابود شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
شکافتن
فرهنگ گویش مازندرانی
شمردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سمج شدن کودک نسبت به مادر، بلعیدن، تنبیه شدید کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سفارش کردن، سپردن
فرهنگ گویش مازندرانی
خرمن کوبی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی