جدول جو
جدول جو

معنی بشتنقان - جستجوی لغت در جدول جو

بشتنقان
(بُتَ)
بشتقان. بوشتحقان. از قرای نیشابور و یکی از گردشگاههای آن، به یک فرسنگی شهر بود. وقعۀ یحیی بن زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب و عمرو بن زراره والی نیشابور که از جانب نصر بن سیار در این قریه روی داد و گمان می کنم ابونصر اسماعیل بن حماد جوهری در ابیاتی که آورده نام این قریه را اراده کرده و نون کلمه را انداخته و آن را بصورت بشتقان آورده است:
یا ضائعالعمر بالامان
أما تری رونق الزمان
فقم بنایا اخا المساهی
نخرج الی نهر بشتقان.
(از معجم البلدان).
و رجوع به اللباب ج 1 ص 126 و مرآت البلدان ج 1 شود، افشاندن، دزدیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باتنگان
تصویر باتنگان
بادمجان، میوۀ گرد یا دراز گیاهی، به رنگ سیاه یا بنفش با کلاهی سبز که مصرف خوراکی دارد، گیاه یک سالۀ این میوه با برگ های پهن و گل های ریز بنفش
فرهنگ فارسی عمید
(بُ تَ)
منسوب به بشتنقان. رجوع به بشتنقان شود، بقوت وبسختی، بزور و جبراً. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ تَ)
ابویعقوب اسماعیل بن قتیبه بن عبدالرحمن سلمی زاهد بشتنقانی. وی از احمد بن حنبل و دیگران حدیث شنید و در رجب سال 284 هجری قمری در همان قریه درگذشت. (از معجم البلدان). و رجوع به اللباب ج 1 ص 126 شود، رفتن:
بشد تازیان تا به توران سپاه
ز گردش بشد تیره خورشید و ماه.
فردوسی.
بشد قارن و موبد مرزبان
سپاهی ز گردان گندآوران.
فردوسی.
بشد با پرستندگان مادرش
گرفتند پوشیدگان در برش.
فردوسی.
بارگی خواست شاد بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شار.
عنصری.
، زایل گشتن. سترده گشتن. محو شدن. انطلاق. (زوزنی) (تاج المصادر). گم و ضایع و تباه شدن. از میان رفتن:
به زاری فکندند بر تخت عاج
بشد شاه را روز و هنگام تاج.
فردوسی.
و ذویزن چون زن از وی بشد و پسر از شرم و ننک بی من نتوانست بودن. (ترجمه طبری بلعمی). من نسخت این نامه داشتم به خط خواجه و بشد. (تاریخ بیهقی). خواب و قرار از وی (از دمنه) بشد. (کلیله و دمنه) ، رسیدن: و در این سال که من گندم بشد به بیست درم. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شدن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ تَ)
بشتن قان. نام دهکدۀ مهم روستای مازول یکی از چهار روستای معروف نیشابور که در شمال جای داشته و مقدسی در قرن چهارم از آن نام برده است، (جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 413). و رجوع به بشتقان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
ابوبکر محمد بن احمد بن اسد بستنبان حافظ و او را به نام بستانبان نیز خوانده اند. وی از مردم بغداد و در اصل از هرات ملقب به بکران بوددارقطنی از وی روایت کرده وی محدثی ثقه بود. و در رجب سال 323 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب ص 122) ، چندین بار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای مجاور نیشابور. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 410 شود
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان مرزقان چای است که در بخش نوبران شهرستان ساوه واقع است. و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
از رستاق فراهان. (تاریخ قم ص 119)
لغت نامه دهخدا
نام رودی است در خراسان و از حدود چشمه سبز برمی خیزد و تا نیشابور برسد. در آن ولایت منتهی شود، طولش چهار فرسنگ بود. (نزهه القلوب ص 227)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
بادنجان بود، بوشکور گوید:
سروبن چون سر و بن پنگان
اندرون چون برون باتنگان.
(فرهنگ اسدی چ اقبال ص 397).
حبیب کاسنی ای کاسۀ سرت پنگان
که عاشق کله کون شدی چون باتنگان.
سوزنی.
رجوع به پاتنگان در همین لغت نامه شود.
بادنجان. (اوبهی) (التفهیم) (برهان) (دهار) (مهذب الاسماء). بر وزن و معنی بادنگان، و بادنجان معرب اوست. بسحق اطعمه گفته:
پس از سی چله بر من کشف شد این راز پنهانی
که بورانی است بادنگان و بادنگانست بورانی.
(از آنندراج) (از انجمن آرا).
ریش چون بوکانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.
ابوالعباس.
و از چیزها که سودا افزاید پرهیز باید کرد چون باتنگان و عدس و کرنب و گوشت قدید و ماهی شور. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر قلاع سودائی باشد، مادر را... از تره و باتنگان و گوشت قدید صید و از طعامهاء غلیظ پرهیز فرمایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سیر دندان و چکندر سر و باتنگان لب
شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر
من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت
درنشانم بدو لب چون بدو باتنگان سیر.
سوزنی.
حدق. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ینب. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(بُ تَ)
مالک باغ. نگاهبان آن. (ناظم الاطباء) : باعانت بستقان... (درۀ نادره چ شهیدی 1341 هجری شمسی ص 642) ، بالا برآوردن. بالابرکشیدن. بلند شدن. (فرهنگ فارسی معین) ، افزون آمدن از کسی بفضل و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). فایق شدن بر اصحاب خود. (آنندراج). فزونی یافتن کسی بر اصحاب خود. (ناظم الاطباء) ، ماهر شدن کسی. (ناظم الاطباء). مهارت یافتن کسی در علمش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام دهی است به نسف (نخسب). (منتهی الارب). از قرای نسف است و گروهی از عالمان از آنجا برخاسته اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
به لغت بربری بسفایج است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بستقان
تصویر بستقان
باغدار، باغبان
فرهنگ لغت هوشیار
روستایی از دهستان گلیجان قشلاقی تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی