استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
اشتالنگ، استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
اشتالنگ، استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
بشر بن عمران بشتانی محدث بود و از مکی بن ابراهیم روایت کرد. (از معجم البلدان). در فرهنگ اسلامی، محدث به کسی اطلاق می شود که در نقل و بررسی احادیث پیامبر اسلام تخصص دارد. این افراد در جمع آوری، تصحیح و تجزیه و تحلیل روایات پیامبر (ص) نقش ویژه ای دارند و در فرآیند بررسی حدیث به گونه ای عمل می کنند که احادیث صحیح به طور دقیق به نسل های بعدی منتقل شود. به همین دلیل، محدثان از جایگاهی خاص در تاریخ اسلام برخوردارند.
بشر بن عمران بشتانی محدث بود و از مکی بن ابراهیم روایت کرد. (از معجم البلدان). در فرهنگ اسلامی، محدث به کسی اطلاق می شود که در نقل و بررسی احادیث پیامبر اسلام تخصص دارد. این افراد در جمع آوری، تصحیح و تجزیه و تحلیل روایات پیامبر (ص) نقش ویژه ای دارند و در فرآیند بررسی حدیث به گونه ای عمل می کنند که احادیث صحیح به طور دقیق به نسل های بعدی منتقل شود. به همین دلیل، محدثان از جایگاهی خاص در تاریخ اسلام برخوردارند.
اشتالنگ. قاب. غاب. کعب. پجول. بژول. پژول. استخوان بجول پا را گویند و آن استخوانی باشد که در میان بندگاه پا و ساق واقع است و به عربی کعب خوانند. (برهان). استخوانی را گویند که در میان پا و ساق واقع است و آن را بجول نیز خوانند و به عربی کعب خوانند. (فرهنگ جهانگیری). کعب پای، بژول نیز گویند. (اوبهی). چنگالۀ کوب. پژول. (زمخشری). کعب پای. کعب بود. پژول. (حاشیۀ لغت فرس اسدی چ نخجوانی). تکۀ استخوانی است زیر زانو که مفصل ساق و ران است و الفاظ دیگرش بجول و قاب و در عربی کعب است و با شتالنگ گوسفند قماربازی هم میکنند. شتالنگ مخفف اشتالنگ است و معنی لفظ استخوان پاست چه ’اشتا’ مبدل أسته و هسته است و لنگ به معنی پا در تکلم ما هم هست. مخفی نماند که تمام فرهنگ نویس های فارسی معنی شتالنگ را استخوان مفصل قدم و ساق نوشته اند که اشتباه است و جهت اشتباه ترجمه کردن مهذب الاسماء و منتخب اللغه و غیر آنهاست، لفظ کعب را به بژول و شتالنگ، کعب در عربی چند معنی دارد از جملۀ آنها شتالنگ، است که در لغات مذکوره آمده و معنی دیگرش استخوان مفصل قدم و ساق است که اشتباهاً لغت نویسان فارسی برای معنی شتالنگ آن را آورده اند. برای معنی کعب قاموس و مجمعالبحرین و کتب دیگر لغات عرب را ببینید. (فرهنگ نظام) : گرفتم رگ او داج و فشردمش به دو چنگ بیامد عزرائیل ونشست از بر من تنگ چنان منکر لفجی که برون آیداز رنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک مرغزی. آن حضرت (محمد (ص)) را بزدند (مردم طایف) و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند و خون از پای مبارکش روان شد. (ترجمه طبری). شمشیری بزد و پایش از شتالنگ بیفتاد. (ترجمه طبری). موسی و هرون چون آنجا رسیدند عوج بیرون آمده بود و عوج چون ایشان را بدید دست فراز کرد تا ایشان را برگیرد. موسی عصا بزد و گویند که ده ارش از زمین برجست و ده ارش عصا بود وآن عصا بر شتالنگ او زد و عوج از آن زخم از پای بیفتاد به قدرت خدای. (از ترجمه طبری). موسی دیگر بار گفت یا ارض خذیه، پای قارون تا شتالنگ به زمین فروشد. (ترجمه طبری). به بازار خوالیگری ساختن شتالنگ با کعبتین باختن. اسدی. اگر زین بیش بنشینم به گرگان اندرون روزی چو بازآیم به خایسک گران بشکن شتالنگم. لامعی گرگانی. دریای محیط آنکه ورا نیست کران هست بر همت میمون ترا زیر شتالنگ. لامعی گرگانی. آب و قدر شعرا نزد تو ز آن است بزرگ که نخوردستی در خردی نان به شتالنگ. سوزنی. سیر بوسه دهد شتالنگم گرسنه بشکند زنخدانم. انوری. با قامت همت بلندت دریای محیط تا شتالنگ. شرف شفروه. اءصمع، شتالنگ خرد و لطیف. (منتهی الارب). امراءه درماء، زنی که شتالنگ و آرنج وی به سبب پیه و گوشت ظاهر نشود. (منتهی الارب). غامض، بزرگ و فربه از شتالنگ و ساق. (منتهی الارب). قبعله، دوری میان دو شتالنگ. (منتهی الارب). رجوع به اشتالنگ شود. - شتالنگ باختن، قاب بازی کردن: با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت لیکن بنقیض مرضش اسب خر آمد. سیف اسفرنگی. - شتالنگ بازی، قاب بازی. (فرهنگ نظام). بچول بازی را نیز شتالنگ بازی خوانند. (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). ، تار ابریشمی (در ساز و غیره). (فرهنگ فارسی معین)، پایۀ گردون چوبین را هم بطریق استعاره شتالنگ نامند. (فرهنگ جهانگیری) (ازفرهنگ نظام). گویا عراده و چرخ مراد است. (یادداشت مؤلف) : سه گردونه زرین شتالنگ بود ز هر داروئی هفتصد تنگ بود. اسدی. به گمان من شتالنگ در این شعر معنی دیگر دارد به تناسب مصراع دوم خاصه که کلمه ’گردونه’ هم ’گردون’ است در فرهنگ جهانگیری و نیز انجمن آرا. (یادداشت مؤلف)
اشتالنگ. قاب. غاب. کعب. پجول. بژول. پژول. استخوان بجول پا را گویند و آن استخوانی باشد که در میان بندگاه پا و ساق واقع است و به عربی کعب خوانند. (برهان). استخوانی را گویند که در میان پا و ساق واقع است و آن را بجول نیز خوانند و به عربی کعب خوانند. (فرهنگ جهانگیری). کعب پای، بژول نیز گویند. (اوبهی). چنگالۀ کوب. پژول. (زمخشری). کعب پای. کعب بود. پژول. (حاشیۀ لغت فرس اسدی چ نخجوانی). تکۀ استخوانی است زیر زانو که مفصل ساق و ران است و الفاظ دیگرش بجول و قاب و در عربی کعب است و با شتالنگ گوسفند قماربازی هم میکنند. شتالنگ مخفف اشتالنگ است و معنی لفظ استخوان پاست چه ’اشتا’ مبدل أسته و هسته است و لنگ به معنی پا در تکلم ما هم هست. مخفی نماند که تمام فرهنگ نویس های فارسی معنی شتالنگ را استخوان مفصل قدم و ساق نوشته اند که اشتباه است و جهت اشتباه ترجمه کردن مهذب الاسماء و منتخب اللغه و غیر آنهاست، لفظ کعب را به بژول و شتالنگ، کعب در عربی چند معنی دارد از جملۀ آنها شتالنگ، است که در لغات مذکوره آمده و معنی دیگرش استخوان مفصل قدم و ساق است که اشتباهاً لغت نویسان فارسی برای معنی شتالنگ آن را آورده اند. برای معنی کعب قاموس و مجمعالبحرین و کتب دیگر لغات عرب را ببینید. (فرهنگ نظام) : گرفتم رگ او داج و فشردمش به دو چنگ بیامد عزرائیل ونشست از بر من تنگ چنان منکر لفجی که برون آیداز رنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک مرغزی. آن حضرت (محمد (ص)) را بزدند (مردم طایف) و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند و خون از پای مبارکش روان شد. (ترجمه طبری). شمشیری بزد و پایش از شتالنگ بیفتاد. (ترجمه طبری). موسی و هرون چون آنجا رسیدند عوج بیرون آمده بود و عوج چون ایشان را بدید دست فراز کرد تا ایشان را برگیرد. موسی عصا بزد و گویند که ده ارش از زمین برجست و ده ارش عصا بود وآن عصا بر شتالنگ او زد و عوج از آن زخم از پای بیفتاد به قدرت خدای. (از ترجمه طبری). موسی دیگر بار گفت یا ارض خذیه، پای قارون تا شتالنگ به زمین فروشد. (ترجمه طبری). به بازار خوالیگری ساختن شتالنگ با کعبتین باختن. اسدی. اگر زین بیش بنشینم به گرگان اندرون روزی چو بازآیم به خایسک گران بشکن شتالنگم. لامعی گرگانی. دریای محیط آنکه ورا نیست کران هست بر همت میمون ترا زیر شتالنگ. لامعی گرگانی. آب و قدر شعرا نزد تو ز آن است بزرگ که نخوردستی در خردی نان به شتالنگ. سوزنی. سیر بوسه دهد شتالنگم گرسنه بشکند زنخدانم. انوری. با قامت همت بلندت دریای محیط تا شتالنگ. شرف شفروه. اءَصمَع، شتالنگ خرد و لطیف. (منتهی الارب). امراءه درماء، زنی که شتالنگ و آرنج وی به سبب پیه و گوشت ظاهر نشود. (منتهی الارب). غامِض، بزرگ و فربه از شتالنگ و ساق. (منتهی الارب). قَبعَلَه، دوری میان دو شتالنگ. (منتهی الارب). رجوع به اشتالنگ شود. - شتالنگ باختن، قاب بازی کردن: با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت لیکن بنقیض مرضش اسب خر آمد. سیف اسفرنگی. - شتالنگ بازی، قاب بازی. (فرهنگ نظام). بچول بازی را نیز شتالنگ بازی خوانند. (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). ، تار ابریشمی (در ساز و غیره). (فرهنگ فارسی معین)، پایۀ گردون چوبین را هم بطریق استعاره شتالنگ نامند. (فرهنگ جهانگیری) (ازفرهنگ نظام). گویا عراده و چرخ مراد است. (یادداشت مؤلف) : سه گردونه زرین شتالنگ بود ز هر داروئی هفتصد تنگ بود. اسدی. به گمان من شتالنگ در این شعر معنی دیگر دارد به تناسب مصراع دوم خاصه که کلمه ’گردونه’ هم ’گردون’ است در فرهنگ جهانگیری و نیز انجمن آرا. (یادداشت مؤلف)
نخچیر را گویند و آن جانورانی باشند که آنها را شکار کنند، مانند آهو و قوچ صحرایی و بز و گاو کوهی و امثال آن. (برهان) (آنندراج). آهو وگور که آنها را شکار کنند. در رشیدی و جهانگیری نیزبه این معنی آمده. (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء)
نخچیر را گویند و آن جانورانی باشند که آنها را شکار کنند، مانند آهو و قوچ صحرایی و بز و گاو کوهی و امثال آن. (برهان) (آنندراج). آهو وگور که آنها را شکار کنند. در رشیدی و جهانگیری نیزبه این معنی آمده. (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء)
بمعنی شتالنگ است و آن استخوانی باشد که در میان بندپا و ساق پا واقع است و آنرا بجول گویند و بعربی کعب خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری). بجول. بجل. بژول. وژول. کعب. عظم کعب. شتالنگ. آشتالنگ. غاب. قاب. و این دو استخوان که بر موضع شتالنگ پیداست بیشتر مردمان گمان برند که آن شتالنگ است و آن غلط است از بهر آنکه شتالنگ را نتوان دید و دست بدان نرسد و آنچه همی بینند آن پیوند است که گفتیم که بر آخر ساق است و آنچه بیرون آمده است، پشت آن پیوند است و زندرون آن قوی است و شتالنگ اندر آن قعر نهاده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : مازیار گفت درهر دو اشتالنگ این اسب مغز نیست. اصفهبد بفرمود تا اسب را بکشتند و اشتالنگ بشکستند هیچ در او مغز نبود. (تاریخ ابن اسفندیار). و رجوع به شتالنگ و آشتالنگ شود.
بمعنی شتالنگ است و آن استخوانی باشد که در میان بندپا و ساق پا واقع است و آنرا بجول گویند و بعربی کعب خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری). بجول. بجل. بژول. وژول. کعب. عظم کعب. شتالنگ. آشتالنگ. غاب. قاب. و این دو استخوان که بر موضع شتالنگ پیداست بیشتر مردمان گمان برند که آن شتالنگ است و آن غلط است از بهر آنکه شتالنگ را نتوان دید و دست بدان نرسد و آنچه همی بینند آن پیوند است که گفتیم که بر آخر ساق است و آنچه بیرون آمده است، پشت آن پیوند است و زندرون آن قوی است و شتالنگ اندر آن قعر نهاده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : مازیار گفت درهر دو اشتالنگ این اسب مغز نیست. اصفهبد بفرمود تا اسب را بکشتند و اشتالنگ بشکستند هیچ در او مغز نبود. (تاریخ ابن اسفندیار). و رجوع به شتالنگ و آشتالنگ شود.
درخت یبروح باشد که از زمین روید بر شبه مردم در ملک چین و ثمر آن نیز بر صورت آدمی باشد و هر کس که آن درخت را برکند، در حال بمیرد و آنرا یبروح الصنم گویند و مردم گیاه نیز خوانند: هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او زین قبل روید بچین بر شبه مردم اشترنگ. عسجدی (از اوبهی). همان استرنگ است، لجامعه: اگر خاک پای تو آرد بچنگ چو وقواق گوید سخن اشترنگ. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به اشترنگ و مردم گیاه شود
درخت یبروح باشد که از زمین روید بر شبه مردم در ملک چین و ثمر آن نیز بر صورت آدمی باشد و هر کس که آن درخت را برکند، در حال بمیرد و آنرا یبروح الصنم گویند و مردم گیاه نیز خوانند: هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او زین قبل روید بچین بر شبه مردم اشترنگ. عسجدی (از اوبهی). همان استرنگ است، لجامعه: اگر خاک پای تو آرد بچنگ چو وقواق گوید سخن اشترنگ. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به اشترنگ و مردم گیاه شود
هرزه و ناقص و معیوب و بی معنی باشد. (برهان قاطع). بیهوده: در ملک تو بسنده نکردند بندگی نمرود پشه خورده و فرعون پشتلنگ. سوزنی. ، پس افتاده. (برهان قاطع). و نیز رجوع به پشلنگ شود
هرزه و ناقص و معیوب و بی معنی باشد. (برهان قاطع). بیهوده: در ملک تو بسنده نکردند بندگی نمرود پشه خورده و فرعون پشتلنگ. سوزنی. ، پس افتاده. (برهان قاطع). و نیز رجوع به پشلنگ شود
پشلنگ. نام قلعه ای است در هندوستان. (برهان) (اوبهی) (از ناظم الاطباء) (سروری). نام قلعه ای است که بر کوهی بلند بوده و سلطان محمود آنرا فتح نموده. (انجمن آرا) (آنندراج). حصاری بوده است درتخوم سیستان و ولایت غور و بدست محمود غزنوی فتح شد و نباید گمان کرد که معرب پوشنگ باشد چه پوشنج جزو هرات است. (تاریخ سیستان بهار حاشیۀ ص 28). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 175 و 205 شود: بشلنگ از غور است جایی با کشت و برز بسیار. (از حدود العالم). آنکه زیر سم اسبان سپه خرد بود بزمانی در و دیوار حصار بشلنگ. فرخی (از انجمن آرا) (از آنندراج). بکوه ساوه ز تو مرگ برنخواهد گشت همی درآید در روی تو از آن آژنگ اگر نخواهی بر دشت ساوه شو بنشین. وگر بخواهی در شو بقلعۀ بشلنگ. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی بیت 3 و 2992 و سروری). و رجوع به پشلنگ شود
پشلنگ. نام قلعه ای است در هندوستان. (برهان) (اوبهی) (از ناظم الاطباء) (سروری). نام قلعه ای است که بر کوهی بلند بوده و سلطان محمود آنرا فتح نموده. (انجمن آرا) (آنندراج). حصاری بوده است درتخوم سیستان و ولایت غور و بدست محمود غزنوی فتح شد و نباید گمان کرد که معرب پوشنگ باشد چه پوشنج جزو هرات است. (تاریخ سیستان بهار حاشیۀ ص 28). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 175 و 205 شود: بشلنگ از غور است جایی با کشت و برز بسیار. (از حدود العالم). آنکه زیر سم اسبان سپه خرد بود بزمانی در و دیوار حصار بشلنگ. فرخی (از انجمن آرا) (از آنندراج). بکوه ساوه ز تو مرگ برنخواهد گشت همی درآید در روی تو از آن آژنگ اگر نخواهی بر دشت ساوه شو بنشین. وگر بخواهی در شو بقلعۀ بشلنگ. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی بیت 3 و 2992 و سروری). و رجوع به پشلنگ شود