جدول جو
جدول جو

معنی بسیرا - جستجوی لغت در جدول جو

بسیرا
ناحیتی است بفارس: مرغزار بید و مشکان ناحیت بسیراست و سردسیر است. طولش هفت فرسنگ در عرض سه فرسنگ و علفزار عظیم دارد. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ص 135). مرغزار بید و مشکان، مرغزار نیکو است و ناحیتی است آنجا بسیرا گویند سردسیر است. طول آن هفت فرسنگ در عرض سه فرسنگ. (فارسنامۀ ابن البلخی چ 1339 هجری قمری کمبریج ص 155). کمه و فاروق و بسیرا شهرکی است و دیههاء بزرگ و نواحی و هوای آن سرد است معتدل و آبهای روان خوش دارد و میوه ها باشد از هر نوعی و نخجیرگاه است و همه آبادانست و ب حومه آن جامع و منبر است. (فارسنامۀ ابن البلخی چ 1339 هجری قمری کمبریج ص 125)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بحیرا
تصویر بحیرا
(پسرانه)
نام عابدی نصرانی که بیست سال قبل از نبوت پیامبر، در حوالی شام با پیامبر مصادف شد و علائم نبوت را در پیشانی پیامبر دید و بشارت داد که در آینده به پیامبری مبعوث خواهد شد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
زیاد، فراوان، به طور فراوان، اورت، به غایت، بی اندازه، جزیل، خیلی، درغیش، عدیده، غزیر، متوافر، معتدٌ به، مفرط، موفّر، موفور، وافر، کثیر
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بروایتی نام زوجه قعقاع بن ثور است که دختر هانی بوده. (آنندراج). و رجوع به بحیره شود، در اصطلاح حکما جسم مرکبی است از اجزای مائی و هوائی. و دخان مرکب از اجزای ارضی و ناری و هوایی است. و غبار مرکب از اجزای ارضی و هوایی است. و گویند هرگاه حرارت تأثیر تامی در میاه یا اراضی مرطوب بخشد آب از آن تحلیل یابد و اجزائی هوائی متصاعد گردد چنانکه با اجزای مائی درآمیخته است بحدی که نمی توان بحس آنها را از یکدیگر بازشناخت بعلت خردی و مرکب آنها را بخار نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همان متن شود:
تو گفتی که برشد ز گیتی بخار
برافروخت زان آتش کارزار.
فردوسی.
هوا گسست، گسست از چه، برگسست از ابر
ز چیست ابر؟ ندانی تو؟از بخار و دخان.
فرخی.
تا بخار از زمین شود به هوا
تا فرودآید از هوا باران.
فرخی.
ای بار خدائی که ز دریای کف تو
دریای محیط ارچه بزرگست بخاری است.
فرخی.
بیابان از آن آب دریا شود
که ابر از بخارش به بالا شود.
عنصری.
بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ
چو قوس قزح بد که تابد ز میغ.
اسدی.
ز دل برکشد می تف درد و تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب.
اسدی.
مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است
دریای سخن را سخن پند بخار است.
ناصرخسرو.
بنگر بخویشتن و گرت تیره گشته مغز
بزدا ازو بخار بپرهیز و غرغره.
ناصرخسرو.
کز موج غم دل هوای چشمم
تاری است ازیرا بخار دارد.
مسعودسعد.
آن بخارم بهوا برشده از بحر به بحر
بازپس گشته که باران شدنم نگذارند.
خاقانی.
غیاث ملت اقضی القضاه عزالدین
که بحر دستش زرین بخار می سازد.
خاقانی.
جاه فزای سپهر نیست وجودت که نیست
آینۀ آسمان نورفزای از بخار.
خاقانی.
- اسب بخار، مقدار نیرویی که برای بلند کردن وزنۀ 75 کیلوگرمی به ارتفاع یک گز لازم است.
- بخار آب، آنچه از آب بر اثر حرارت همچون دخان برآید. (از اقرب الموارد).
- بخار معلق، ابر است. (انجمن آرای ناصری).
- کشتی بخار، جهاز. آن کشتی که به نیروی بخار و گاز حرکت کندخلاف کشتی بادی که نیروی آن از وزش باد به دست آید. و رجوع به کشتی شود.
، در تداول طب بخار را چنین تعبیر می کنند که هرگاه حرارت در رطب و یابس عمل کند همچون حرارت ابدان انسان آنگاه از اخلاط رطب ویابس آن چیزی برآید و آن یا بخار دخانی است هنگامی که اجزای ارضی بر اجزای مایی غلبه کند و یا بخار غیردخانی است و آن هنگامی است که اجزای مائی بر اجزای ارضی غلبه یابد و از دوم چرک و عرق و مانند آنها تولید شود و از اول موی. چنین است در بحرالجواهر. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
غره چرا گشته ای به کار زمانه
گرنه دماغت پر از فساد بخار است.
ناصرخسرو.
اندر سرت بخار جهالت قوی است
من درد جهل را به چه درمان کنم.
ناصرخسرو.
جز نام ندانی ازو ازیرا
کت مغز پر است از بخار صهبا.
ناصرخسرو.
دوش از بخار سینه بخوری بساختم
بر خاک فیلسوف معظم بسوختم.
خاقانی.
خروش چنگ رامشگر برآمد
بخارت می ز معده بر سر آمد.
نظامی.
، دود. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دخان. تف. (زمخشری) ، بوی دیگ. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً توان و نیرو و قدرت و پشتکار و فعالیت. فلانی بخاری ندارد، یعنی همت و نیروی تحرکی ندارد، مجازاً بمعنی تب. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) ، گرمی تب، خشم، رنج. اندوه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
به لغت زند و پازند گوشت را گویند و به عربی لحم خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (هفت قلزم) (از ناظم الاطباء). هزوارش، بسریا
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
بشعیرا. بسبیله. سرخس. (ابن بیطار ترجمه فرانسوی ص 226 و متن عربی ص 95) (دزی ج 1 ص 86). رجوع به بسبیله و بشعیرا شود
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ دَ)
پهلوی وسیار مرکب از وس. ساختمان کلمه واضح نیست. در پارسی باستان وسی دهار ’بسیار گرفته، داشته’ قیاس کنید با وسی کار پهلوی ’نیبرگ 236’ و رجوع به اسفا 1:2 ص 192 شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چندین و زیاد و متعدد و کثیر و فراوان و خیلی و بینهایت. (ناظم الاطباء). کثیر. (ترجمان القرآن). مرادف بسی است مقابل کم و اندک. (آنندراج). وافر. بسی. فراوان و متعدد و زیاد. (فرهنگ نظام). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 202 شود:
کس فرستاد بسر اندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا.
رودکی.
رخم بگونۀ خیری شده است از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم.
خسروانی.
وان مردگان در آن چهار دیوار بمانند سالیان بسیار. (ترجمه تفسیر طبری).
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
دقیقی.
مر او را گهر داد و دینار داد
گرانمایه یاقوت بسیار داد.
فردوسی.
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت.
فردوسی.
چو آن پیکر پرنیان دید شاه
دژم گشت و بسیار کردش نگاه.
فردوسی.
از خوردن بسیار شود مردم بیمار.
فرخی.
بسیار پیش همت تو اندک
دشوار پیش قدرت تو آسان.
فرخی.
زین دست بدان دست بمیراث تو دادند
از دهر بدان شه را این ملکت بسیار.
منوچهری.
دست بر پر زد و بر سر زد و بر جبهت
گفت بسیاری لاحول و لاقوت.
منوچهری.
زهدانکتان بچۀ بسیار گرفته.
منوچهری.
احمد بن الحسن... به بلخ آمد با خوبی بسیارو نواخت. (تاریخ بیهقی). حاجب غازی... در آن نواحی... بسیار لشکر بگردانیده و فراز آورده. (تاریخ بیهقی). ما بسیار نصحیت کردیم و گفتیم... فرزندان و حشم بسیار دارد. (تاریخ بیهقی). و هرگه که از حدیثی بحدیث دیگر روم بسیار بگویم ولیکن گفته اند بسیاردان بسیارگوی باشد. (قابوسنامه). بسیار گفتن دوم بیخردیست. (قابوسنامه).
یکی ز ما و هزار از شما اگرچه شما
چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم.
ناصرخسرو.
گرچه بسیار بود زشت، همان زشت است
زشت هرگز نشود خوب به بسیاری.
ناصرخسرو.
تا جاماسب برفت و به بسیار شفاعت اسفندیار بیامد. (مجمل التواریخ والقصص). و مالی بسیار در آن وجه نفقه کرد. (کلیله و دمنه) .و بر گناه اندک عقوبت بسیار فرماید. (کلیله و دمنه). سخن بلیغ با معانی بسیار از زبان مرغان و بهایم و وحوش جمع کردند. (کلیله و دمنه).
تا ترا حلقۀ انگشتریی بود دهان
به نگین کردی از آن زمرد بسیاربها.
مختاری.
اندک شمر ار دوست تو را هست هزار
ور دشمن تو یکی است بسیارشمار.
یوسفی.
حرف عین را از بسیار گونه نبشته اند. (راحهالصدور راوندی).
- بسیارآب، پرآب: شراب هیچکارۀ بسیارآب. (منتهی الارب). چاه بسیارآب. مهو، شیر بسیارآب. (السامی فی الاسامی) : و از آن (از انگور) دو نوع است... یکی پرنیان دوم کلنجری، تنک پوست، خردتکس، بسیارآب. (چهارمقالۀ نظامی عروضی) .و این هر دو دیه را کاریزیست بسیارآب... (تاریخ قم ص 68).
- بسیاربر، بارآور و مثمر. (ناظم الاطباء).
- بسیار بودن، متعدد و بیشمار بودن. (ناظم الاطباء) :
زبان سوسن گفتم سخن نگوید؟ گفت
ثنای خسرو بسیاربخش کم پندار.
عمادی (از سندبادنامه ص 126).
بسیار دردمندی بود که به تندرستی رساند. (منسوب به اردشیربابکان، نقل از مرزبان نامه). بسیارخون ریختن بود که از بسیار خون ریختن بازدارد. (منسوب به اردشیربابکان، از مرزبان نامه). از بسیار اندکی و از هزاران یکی بیش نیست. (جهانگشای جوینی).
به عذر از پی مرد بشتافتند
بجستند بسیار و کم یافتند.
سعدی (بوستان).
سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردن است
وقت عذر آوردنست استغفراﷲالعظیم.
سعدی (غزلیات).
بزرگان پس رفته نشتافتند
که بسیار جستندو کم یافتند.
امیرخسرو.
دارم آن سر که سری در قدمت اندازم
وین خیالی است که اندر سر بسیارانست.
سلمان (از فرهنگ نظام).
بسوی کعبه راه بسیار است.
قاآنی.
، خلف بن بسیل. از علمای اندلس است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پْسی / پِ)
نام جزیره ای است کوچک نزدیک ساحل در شمال خلیج میرابله به ساحل شرقی اقریطش (کرت). (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
زیاد، فراوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
((بِ))
زیاد، متعدد، فراوان، دارای کمیت بزرگ نامعلوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
به وفور
فرهنگ واژه فارسی سره
انبوه، بس، بسی، بغایت، بی اندازه، بی حد، بیش، بی شمار، بی مر، بی نهایت، جزیل، خیلی، زیاد، سخت، شدید، عدیده، فاحش، فراوان، کثیر، کلان، مشبع، متعدد، معتنابه، سرشار، مفرط، وافر، هنگفت
متضاد: اندک، قلیل، کم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
جدًّا
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
Greatly, Many, Much, Numerous, Numerously, Vastly, Very
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
énormément, nombreux, beaucoup, très
دیکشنری فارسی به فرانسوی
روستایی از دهستان جلال ازرک بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
enorm, veel, talrijk, zeer
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
بہت زیادہ , بہت , بڑی تعداد میں , وسیع پیمانے پر
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
значительно , многие , много , многочисленный , многочисленно , очень
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
großartig, viele, viel, zahlreich, erheblich, sehr
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
значно , багато , численні , численно , дуже
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
bardzo, wielu, dużo, liczne, licznie, ogromnie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
极大地 , 许多的 , 很多 , 众多的 , 众多地 , 非常
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
enormemente, muitos, muito, numeroso, numerosamente, vastamente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
notevolmente, molti, molto, numeroso, numerosiamente, vastamente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
খুব , অনেক , প্রচুর , প্রচুর সংখ্যায় , অত্যন্ত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
enormemente, muchos, mucho, numeroso, numerosa, muy
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
sana, wengi, nyingi, kwa wingi, kwa kiasi kikubwa
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
büyük ölçüde, birçok, çok, sayısız, çok sayıda, geniş ölçüde
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
매우 , 많은 , 많이 , 수없이 , 막대하게
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
非常に , 多い , たくさん , 多くの , 多く , とても
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
מאוד , הרבה , רבים , במספר רב , במידה רבה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
अत्यधिक , कई , बहुत , अनेक , बहुतायत में
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
sangat, banyak, secara luas
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
อย่างมาก , หลาย , มาก , มากมาย , อย่างมากมาย
دیکشنری فارسی به تایلندی