جدول جو
جدول جو

معنی بسودنی - جستجوی لغت در جدول جو

بسودنی
(بَ / بِ دَ)
لمس کردنی. قابل و درخور لمس. ملموس
لغت نامه دهخدا
بسودنی
لمس کردنی، ملموس
تصویری از بسودنی
تصویر بسودنی
فرهنگ لغت هوشیار
بسودنی
ملموس
تصویری از بسودنی
تصویر بسودنی
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آسودگی
تصویر آسودگی
آسوده بودن، برای مثال ای گرفتار و پایبند عیال / دیگر آسودگی مبند خیال (سعدی - ۱۰۰)آرامش، استراحت، برای مثال ز نیروی و آسودگی اسپ و مرد / نیندیشد از روزگار نبرد (فردوسی - ۷/۵۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرسودنی
تصویر فرسودنی
درخور فرسوده شدن، برای مثال روی به دانش نه و رنجه مکن / دل به غم این تن فرسودنی (ناصرخسرو - ۴۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بپسودن
تصویر بپسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسودن
تصویر بسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، پرماس، برماسیدن، برای مثال لعل تو را شبی ببسودم من و هنوز / می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست (کمال الدین اسماعیل- مجمع الفرس - بسوده)، سودن، سفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بودنی
تصویر بودنی
درخور بودن، آنچه وجود داشته باشد، قضا و قدر، سرنوشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برودری
تصویر برودری
نوعی گلدوزی که در آن بخش میانی نقوش را برمی دارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستانی
تصویر بستانی
باغبان، مربوط به بستان مثلاً گیاهان بستانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ببسودن
تصویر ببسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
(وُ / وَ)
زنی را گویند که شوهرش زن دیگر داشته باشد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 198). زن همشودار. زن هوودار
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنچه لایق سائیدن باشد
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برزگر. دهقان. حشم دار. این کلمه در فرهنگ ها و متون فارسی به نسودی تصحیف شده است. بسودی از ریشه فشو اوستایی است بمعنی پرورانیدن چهارپایانست و مصراع فردوسی باید چنین ثبت و خوانده شود:
’بسودی سه دیگر گره را شناس’.
(از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی، معین چ 1326 هجری شمسی ص 407). و رجوع به همین کتاب و همین صفحه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور بودن. لایق بودن. (فرهنگ فارسی معین) :
بودنی بود می بیار اکنون
رطل پر کن مگوی بیش سخون.
رودکی.
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ)
پسودن. دست زدن و لمس کردن. (فرهنگ نظام). لمس. (ترجمان القرآن). مس ّ. (ترجمان القرآن) (تاج المصادربیهقی). بزمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). مسح. (بحر الجواهر) (دهار). استلام. (تاج المصادر بیهقی) .جس ّ. (تاج المصادر بیهقی). اجتساس. (تاج المصادر بیهقی). دست نهادن و لمس کردن و سودن و مالیدن. (ناظم الاطباء). دست زدن. تمجیدن. مجیدن. ساییده کردن. مالیدن. مالش دادن. برماسیدن. بپسودن. برمچیدن. پرماسیدن.بپسودن. سودن. بساییدن. پرواسیدن. ساییدن. پساویدن.ملامسه کردن. دست مالیدن. دست سودن. پسودن و رجوع به سودن و پسودن و شعوری ج 1 ورق 219 شود:
کمندی بر آن کنگره درببست
گره زد برو چند و ببسود دست.
فردوسی.
جوانان به آواز گفتند زود
عنان در رکابت بباید بسود.
فردوسی.
بگاه بسودن (جهان) چو مارست نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم.
فردوسی.
جسم آن چیز است که یافته شود به بسودن. (التفهیم). و بر نقطه های فلک البروج همی گذرند (مدارها) برخی به بریدن و برخی به بسودن. (التفهیم).
مردمان آهن بسیار بسودند ولیک
نبود دود لطیف و خنک و ترّ و مطیر.
ناصرخسرو.
لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد
ورچه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر.
ناصرخسرو.
گر تو نخواهی که زیر پای بسایدت
دست نبایدت با زمانه بسودن.
ناصرخسرو.
بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک (حجرالاسود) سیاه گشت. (مجمل التواریخ والقصص).
گهی به مرکب پوینده قعر بحر شکافت
گهی برایت بررفته اوج چرخ بسود.
مسعودسعد.
لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه واردست.
کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام و سروری خطی).
- حس بسودن، حس لامسه: و حس ظاهر پنج است.. و حس بسودن و آن را به تازی لمس گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طبیبان میگویند که معدن حس دماغست لکن حس دیدن و شنیدن و چشیدن و بسودن هر یک اندر اندامی دیگر پدید آمدست و درست این است. (ایضاً).
- قوت بسودن، قوه بسودن، قوه لامسه. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بریدنی
تصویر بریدنی
لایق بریدن شایسته قطع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشودنی
تصویر گشودنی
لایق گشودن گشادنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنودنی
تصویر شنودنی
لایق شنیدن قابل شنیدن شنودنی: اخبار شنیدنی داستان شنیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسودگی
تصویر آسودگی
آرامش، آرامی، نرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درودنی
تصویر درودنی
قابل درودن شایسته درو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی کجه دوزی گل دوزی ترسیمات برجسته برروی پارچه بوسیله سوزن یا ماشین ایجاد کردن گلدوزی قلاب دوزی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته بوستانی کاشته منسوب به بستان بوستانی: گیاه بستانی، باغبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسندگی
تصویر بسندگی
کفایت کفاف اکتفا، شایستگی سزاواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استدنی
تصویر استدنی
قابل استدن شایسته گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بودنی
تصویر بودنی
لایق بودن
فرهنگ لغت هوشیار
دست نهادن، لمس کردن، سودن مالیدن، یا قوت بسودن (قوه بسودن) قوه لامسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بودنی
تصویر بودنی
((دَ))
پیشامد، ماجرا، سرنوشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسودن
تصویر بسودن
((بَ دَ))
دست سائیدن، سودن، لمس کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آسودگی
تصویر آسودگی
((دِ))
آرامش، آهستگی، استراحت، راحت، فراغ بال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برودری
تصویر برودری
((بُ رُ دِ))
گلدوزی، قلاب دوزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برودتی
تصویر برودتی
سرمایشی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسندگی
تصویر بسندگی
اکتفا، قناعت، کفایت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آسودگی
تصویر آسودگی
اطمینان
فرهنگ واژه فارسی سره
بساویدن، سودن، لمس کردن، مالیدن، آزمودن، امتحان کردن، آزمایش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد