جدول جو
جدول جو

معنی بسوتی - جستجوی لغت در جدول جو

بسوتی
سوختی؟ واژه ی پرسش از مصدر سوختن، اسم مفعول سوختن، سوخته شده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بستی
تصویر بستی
از مردم بست، مربوط به بست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستی
تصویر بستی
بستن نشین
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
منسوب به کلمه بست (معرب پست) و شاید این کلمه بمعنی کوتاه قامت است که بزبان فارسی پست میگویند. (از لباب الانساب) ، شتابی کردن و پیش از وقت گرفتن. (آنندراج) (منتهی الارب). اعجال. (اقرب الموارد) ، غلبه نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). مقهور ساختن. (از متن اللغه) ، ترش روی گردیدن. قوله تعالی: عبس و بسر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گشنی کردن نر پیش از رغبت ماده. (آنندراج). جهیدن شتر نر بر شتر ماده پیش از خواهش آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشنی کردن فحل نه بهنگام. (تاج المصادر بیهقی) ، گشن دادن خرمابن را پیش از وقت آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بیوقت حاجت خواستن. (آنندراج). حاجت خواستن نه بوقت خویش. (زوزنی). طلب کردن حاجت نه بهنگام. (تاج المصادر بیهقی). خواستن حاجت را در غیروقت آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). طلب کردن حاجت در جز هنگام آن. (از اقرب الموارد) ، در نبیذ خرما، بسر آمیختن. گشنی دادن درخت خرما را پیش از وقت. (آنندراج). بسر آمیختن در نبیذ خرما. (منتهی الارب) ، نوشیدن شیر از خیک پیش از آنکه ماست شود در آن. (آنندراج). خوردن شیر مشکیزه را پیش ازآنکه بخسبد و سطبر گردد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، خواستن قرض پیش از وقت موعود. (آنندراج). تقاضای دین کردن پیش از میعاد، آغاز کردن به چیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ابتدا بکاری کردن. (از متن اللغه) ، چرانیدن ستور گیاه نارسیده را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، بچشم آغیل دیدن. (یادداشت مؤلف)
آنکه به بست نشسته است: شاه بستی ها را از حرم حضرت معصومه (س) بیرون کشید. متحصن
منسوبست به بست که شهریست از شهرهای کابل در بین هرات و غزنه وشهری بزرگ پر از اشجار و آبها است و جمعی از ائمۀ حدیث از این شهر برخاسته اند. (از سمعانی). و رجوع به لباب الانساب شود. اهل بست. از مردم بست:
ستی پس پشت، پشت بستی بستست
پیش پشتی ستی بسی بنشستست.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 327).
چه خانه ست این کزو گشت این گشن لشکر
یکی هند و یکی سکزی یکی بستی.
ناصرخسرو، بیخ مرجان را گفته اند که اصل مرجان باشد. و گویند منبت آن قعر دریاست ریسمانی بر آن بندند و برکنند چون باد بر آن وزد و آفتاب بر آن تابد سخت و سرخ گردد، و آن برزخ میان نبات و جماد چنانکه نخل خرما میان نبات و حیوان، و بوزینه میان انسان و حیوان و انسان میان خلق و رحمان. گویند اگر بر گردن مصروع بندند نافع باشد. و همچنین اگر بر گردن صاحب نقرس بندند. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). بیخ مرجان. (ناظم الاطباء). قزوال معرب قزول النون یونانیست و به رومی قولوریون و بلغتی قوالن و به عربی ناشف نامند.
ماهیت آن: آنچه مشهور است که بیخ مرجانست اصلی ندارد بلکه سنگی است سرخ پر سوراخ مانند خانه زنبور ولیکن سوراخهای این از آن باریک تر و صلب و در سواحل دریای عمان و یمن و فارس و مالدیب و غیرها در زیر آب تکون می یابد و صاحب شفاءالاسقام نوشته که گفته اند آن نبات بحری است و در جوف دریا میروید و چون از دریا برآورند و هوا بدان برسد سخت و صلب میگردد و نوشته که مستعمل در دواالمسک بسد است زیرا که خوب نرم ساییده میشود و ته نشین ظرف نمیگردد و بخلاف مرجان و آن سفید و سیاه نیز میباشد سیاه آن صلب تر و سفید آن رخوتر ازسرخ آنست و بهترین آن سرخ صلب شفاف بی رمل است. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به مخزن الادویه صص 138- 149 شود. به رومی او را قولویون گویند و بعضی قولن گویند و صاحب التهذیب گفته که چنین آورده اند که بسد و مرجان نوعیست از جواهر معدنی و لون او سرخست و پریان او را در دریا اندازند و دیسقوریدوس گوید آن درختیست که در آب دریا رسته شود و چون غواصان او را برکشند و هوا او را دریابد جرم او صلب شود و محکم گردد و نیکوترین وی آن بود که بغایت سرخ بود و ساق او راست بود و زود در هم شکسته شود. یونس گوید: یکنوع او سرخست و نوع دیگر سیاه و ابومعاذاز دمشقی روایت کند که درخت مرجان را بسد خوانند و این قول در سترست به نزدیک اطبا و صیادنه و اهل لغت گویند: مرجان مروارید خرد را گویند بسد در اصل وی بوده است و عرب او را معرب کرده است. و نوعی از ورا خروهک گویند و رازی در جامعخود آورده است که درخت بسد بزرگ باشد و منبت او دریا بود و در بعضی مواضع که باد کشتی را بروزند کشتی خرد بشکند و قول او دال است بر آنکه جسم او قبل از ملاقات هوا صلب و محکم بود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). مؤلف نزهه القلوب آن را از نوع اوسط احجار دانسته است. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ص 205) رجوع به فهرست مخزن الادویه ص 139، و ابن بیطار متن عربی ص 93 و ترجمه فرانسوی ص 223، نخبهالدهر ص 73، الجماهر بیرونی ص 137، 164، 189، تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 77، المعرب جوالیقی ص 329س 9، دزی ج 1 ص 83، شعوری ج 1 ورق 212 شود. این کلمه در بعضی از اشعار به تخفیف هم آمده است:
ز بسد بزرینه نی دردمید
بارسال نی داد دم را گذر.
لوکری.
ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی
ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی.
خسروی.
چو نر اندر آمد یکی تیغ زد
بشد رنگ رویش چو رنگ بسد.
فردوسی.
لب رستم از خنده شد چون بسد
چنین گفته نیکی ز یزدان رسد.
فردوسی.
سپیدش مژه دیدگان قیرگون
چو بسد لب و رخ بمانند خون.
فردوسی.
گروهی آنک ندانند بازسیم از سرب
همه دروغزن و خربطند و خیره سرند.
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
از آنکه هر دو بگونه شبیه یکدیگرند.
قریعالدهر (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 297).
سوسن چون طوطیی ز بسد منقار
باز بمنقارش از زبانش عسجد.
منوچهری.
بهر شاخ بر، مرغی از رنگ رنگ
زبرجد بمنقار و بسد بچنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
گر داشت بر زمرد و لؤلؤ چرا کنون
در باغ رزم شاخ بسد گشت یار تیغ.
مسعودسعد.
یکی برگ او بیرم و شاخ بسد
یکی برگ او کژدم و شاخ نشتر.
ناصرخسرو.
آن سخن سنج شهی کو چو دوبسد بگشاد
خانه عقل دو صد کله ببندد ز درر.
سنایی.
در عالم جماد که اول چیزی گل بوده ترقی همی کرده و شریفتر همی شد تا به مرجان رسید. اعنی بسد که آخرین عالم جماد بود پیوسته به اولین چیزی از عالم نبات. (چهارمقاله).
ای دو لب تو بسد وی دو رخ تو نسرین
نسرین تو دو سنبل در بسد تو پروین.
سوزنی.
ای گشته مرا لعل تو مانند بسد
وی گشته به دندان بسد عاشق صد.
خاقانی.
بر بسدت که ذره ازو، سایه بیش داشت
سایه ز شیب و ذره زبالا گریسته.
خاقانی.
بهر دستینه رباب از جام و می
زر و بسد رایگان برخاسته.
خاقانی.
- بسد سوخته، صاحب ذخیره گوید: صفت سوختن بسد آن است که بسد را بسایند و بکوزه درکنند و سر کوزه به گل بگیرند و به تنوری که آتش او آرمیده باشد درنهند یک شب، و دیگر روز بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بسد ناطق، کنایه از لب معشوق. (انجمن آرا)
باغبان و منسوب به باغ. (آنندراج). مخفف بستانی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برزگر. دهقان. حشم دار. این کلمه در فرهنگ ها و متون فارسی به نسودی تصحیف شده است. بسودی از ریشه فشو اوستایی است بمعنی پرورانیدن چهارپایانست و مصراع فردوسی باید چنین ثبت و خوانده شود:
’بسودی سه دیگر گره را شناس’.
(از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی، معین چ 1326 هجری شمسی ص 407). و رجوع به همین کتاب و همین صفحه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ تَ)
نام دهی است به مازندران. (انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ تَ)
بوته. زلف را گویند. (برهان) (رشیدی) (سروری). زلف بود. (لغت فرس اسدی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). زلف که موی مرتب سر باشد. (از فرهنگ نظام). زلف و گیسو. (از ناظم الاطباء). مویی از سر که مردم پس و پیش گوش دسته کنند به معنی زلف آورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به بوته و شعوری ج 1 ورق 195 شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
منسوب به بسکت. رجوع به بسکت شود
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
ابوابراهیم اسماعیل بن احمد بن سعید بن نجم بن ولاثه بسکتی چاچی از عالمانی بود که درگذشت وی پس از چهارصد هجریست. (از معجم البلدان). و رجوع به تاج العروس و لباب الانساب ص 124 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منصور بن یونس بن صلاح الدین بن حسن بن احمد بن علی بن ادریس بهوتی حنبلی. از شیوخ حنابله و مردی عالم و عاقل و متبحر در علوم دینی بود و بیشتر اوقات خود را صرف نوشتن مسائل فقهی میکرد و شبهای جمعه مجمعی جهت بحث و گفتگو در منزل خود ترتیب داده بود. او راست: 1- الروض المربع. 2- کشاف القناع عن الاقناع. وی در سال 1051 هجری قمری به مصر درگذشت. (معجم المطبوعات). رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 159 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ قُوْ وَ)
بالقوه بودن: پس هر چیزی اول از بقوتی به این روی خالی نه اند. (دانشنامۀ علایی الهیات ص 115 از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ابوحاتم محمد بن حبان بن احمد بن حبان تمیمی بستی، وی پیشوای عصر خویش بود. او را تصانیف ابتکاری بود. و به شهرهای مابین چاچ واسکندریه سفر کرد و نزد ابوبکر بن خزیمه در نیشابور فقه آموخت و در سمرقند و جز آن کار قضا را به عهده داشت و در شوال 354 هجری قمری در بست درگذشت. (از لباب الانساب). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 و معجم البلدان: بست، و مرآت البلدان: بست، و ریحانهالادب و طبقات السبکی و طبقات المفسرین سیوطی چ افست کتابفروشی اسدی شود
ابوسلیمان احمد یا حمد بن محمد بن ابراهیم خطابی متوفی بسال 388 هجری قمری او راست کتاب معالم السنن و غریب الحدیث و جز آنها. وی پیشوای عصر خویش بود. (از لباب الانساب). و رجوع به مرآت البلدان ج 1:بست و معجم البلدان، و ابوسلیمان احمد یا حمد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابونصر احمد بن محمد بن زیاد زراد بستی دهقان. معروف به ابن ابی سعید از مردم سمرقند. وی محدث بود و ابوسعید ادریسی از وی حدیث نوشت. (از لباب الانساب). و رجوع به بستی، صفت نسبی شود، تازه از هر چیز. (آنندراج). نو و تازه از هر چیز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، آب باران تازه باریده. ج، بسار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جوان، مرد باشد یا زن. (آنندراج) (منتهی الارب). جوان خواه مرد باشد و یا زن. (ناظم الاطباء).
- بسرالسکر، نوعی مرغوب و شیرین از غورۀ خرما. رجوع به جیسوان و دزی ج 1 ص 83 شود.
- لک بسر، نوعی صمغ. رجوع به دزی ج 1 ص 83 شود.
- حجرالبسر، نام سنگ سفیدیست که به شکل در بزرگی باشد. رجوع به دزی ج 1 ص 83 و کلمه حجرالبسر شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان باهو کلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار بادویست تن سکنه. آب آن از باران و محصول آنجا جو، لبنیات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ وا)
شهرکی است در اوایل آذربایجان میان اشنو و مراغه. یاقوت گوید آنجا را دیده ام و بیشتر مردم آن راهزنند. (از معجم البلدان). شهر کوچکی است هوای معتدل دارد و آبش از کوه سهند است و باغستان فراوان دارد. انگورش بی قیاس بود. غله و پنبه و میوه در او نیکو می آید و مردمش سفیدچهره اند و بر مذهب امام شافعی. ولایتش هشت پاره دیه است. حقوق دیوانیش بیست وسه هزار و ششصد دینارست. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ج 3 ص 86 و 87). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 212 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ یِ)
بسمت و بطرف و بمقابل. (ناظم الاطباء) : و مکاریان آن بارها رابسوی خانه خود بردن اولی تر دیدند. (کلیله و دمنه). طلب دنیا بر وجه احسن کنید که هرکه از شما ساختۀ آن باشد که او را بسوی آن آفریده اند. (ترجمه مکارم الاخلاق خواجه). چون بنماز شوند نه سلام بسوی خدا کنند و نه بسوی عبادت خدا. (ایضاً). روباهی سگ می طلبید درو نرسید گفتند سخت بدویدی تا از سگ دور شدی گفت سگ بسوی مزدی میدوید که از غیر بستاند و من بجهت خود میدوم. (ایضاً).
لغت نامه دهخدا
کسی که بست می نشیند آنکه متحصن شود آنکه بمکانی مقدس برای مصون بودن از تعرض پناه میبرد و متحصن گردد
فرهنگ لغت هوشیار
در بازی الک و دولک به موقعی اطلاق شود که ضمن پرتاب دولک با الک تلاقی نکند در این صورت یک امتیاز بد به حساب آرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقوتی
تصویر بقوتی
بالقوه بودن: (پس هر چیزی اول از بقوتی باین روی خالی نه اند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسوی
تصویر بسوی
بسمت بطرف بمقابلبجهت، بعلت برای. توضیح لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
اشتباه، خطا (لفظی، رفتاری)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سوخته
فرهنگ گویش مازندرانی
سوختن
فرهنگ گویش مازندرانی
بتوسه
فرهنگ گویش مازندرانی
سوختگی، آلوی بومی، آلو سیاه
فرهنگ گویش مازندرانی