بوته. زلف را گویند. (برهان) (رشیدی) (سروری). زلف بود. (لغت فرس اسدی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). زلف که موی مرتب سر باشد. (از فرهنگ نظام). زلف و گیسو. (از ناظم الاطباء). مویی از سر که مردم پس و پیش گوش دسته کنند به معنی زلف آورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به بوته و شعوری ج 1 ورق 195 شود.
بوته. زلف را گویند. (برهان) (رشیدی) (سروری). زلف بود. (لغت فرس اسدی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). زلف که موی مرتب سر باشد. (از فرهنگ نظام). زلف و گیسو. (از ناظم الاطباء). مویی از سر که مردم پس و پیش گوش دسته کنند به معنی زلف آورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به بوته و شعوری ج 1 ورق 195 شود.
منجمد، فسرده، سفت شده، بند شده، پیوسته به چیزی یا جایی، کسی که با دیگری خویشی و قرابت دارد، خویش، لنگۀ بار، بقچه و کیسه که در آن چیزی گذارده یا پیچیده باشند، گره خورده، تعطیل مثلاً مغازه ها بسته بود، محدود کننده، بازدارنده مثلاً جامعۀ بسته، واحد شمارش چیزهای بسته بندی شده مثلاً یک بسته شکلات
منجمد، فسرده، سفت شده، بند شده، پیوسته به چیزی یا جایی، کسی که با دیگری خویشی و قرابت دارد، خویش، لنگۀ بار، بقچه و کیسه که در آن چیزی گذارده یا پیچیده باشند، گره خورده، تعطیل مثلاً مغازه ها بسته بود، محدود کننده، بازدارنده مثلاً جامعۀ بسته، واحد شمارش چیزهای بسته بندی شده مثلاً یک بسته شکلات
گیاه پرشاخ و برگ که تنۀ ضخیم نداشته باشد و زیاد بلند نشود، نوعی نقش و نگار که روی پارچه، جامه یا چیزهای دیگر نقش کنند، زلف، گیسو، نغوله ظرف کوچکی که در آن طلا و نقره ذوب می کنند، بوتۀ زرگری
گیاه پرشاخ و برگ که تنۀ ضخیم نداشته باشد و زیاد بلند نشود، نوعی نقش و نگار که روی پارچه، جامه یا چیزهای دیگر نقش کنند، زلف، گیسو، نغوله ظرف کوچکی که در آن طلا و نقره ذوب می کنند، بوتۀ زرگری
ویژه شدن. (تاج المصادر بیهقی). ساده و بی آمیغ گردیدن. (از ناظم الاطباء). سادگی. بی آمیغی. صرفی. محضی. خلوص. نابی. (یادداشت مؤلف). از مادۀ بحت است بمعنی ساده و بی آمیغ گردیدن. (از آنندراج). محض و صرف و ویژه شدن. بحت گشتن. (از اقرب الموارد)
ویژه شدن. (تاج المصادر بیهقی). ساده و بی آمیغ گردیدن. (از ناظم الاطباء). سادگی. بی آمیغی. صرفی. محضی. خلوص. نابی. (یادداشت مؤلف). از مادۀ بحت است بمعنی ساده و بی آمیغ گردیدن. (از آنندراج). محض و صرف و ویژه شدن. بحت گشتن. (از اقرب الموارد)
ستوه. سته. استو. بمعنی ستوه است که ملول و بتنگ آمده باشد. (برهان). بمعنی ستوه است که ملول و بتنگ آمده باشد و آن را بحذف واو بسته یا بسته و، سته نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). ستوه و ملول و مغموم. (ناظم الاطباء). ستوه. (رشیدی). محزون. غمزده. بجان آمده. و رجوع به شعوری ج 1 ورق 208 و ستوه شود، سبب غلیان شدن. (ناظم الاطباء)
ستوه. سته. استو. بمعنی ستوه است که ملول و بتنگ آمده باشد. (برهان). بمعنی ستوه است که ملول و بتنگ آمده باشد و آن را بحذف واو بِستَه یا بِستُه و، سُتُه نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). ستوه و ملول و مغموم. (ناظم الاطباء). ستوه. (رشیدی). محزون. غمزده. بجان آمده. و رجوع به شعوری ج 1 ورق 208 و ستوه شود، سبب غلیان شدن. (ناظم الاطباء)
بسفته. سفته. بمعنی دست زده و مالیده و لمس و لامسه باشد. (برهان). دست زده شده. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). بدست زده باشد. (لغت فرس اسدی). بدست زده و مالیده باشد. (اوبهی) (معیار جمالی). دست زده و دست ساییده. (فرهنگ خطی). لمس کرده شده و ساییده و دست نهاده شده. (ناظم الاطباء). بمعنی دست زده و لمس کرده و مالیده باشد. (سروری). لمس و لامسه. (مؤید الفضلاء). بمعنی دست زده و لمس کرده و مالیده و آن را بسفته و سفته نیز گویند و سوده و سفته تبدیل یکدیگرند و بمعنی ساییده نیز آمده است. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 1ورق 195 و 221 شود.
بسفته. سفته. بمعنی دست زده و مالیده و لمس و لامسه باشد. (برهان). دست زده شده. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). بدست زده باشد. (لغت فرس اسدی). بدست زده و مالیده باشد. (اوبهی) (معیار جمالی). دست زده و دست ساییده. (فرهنگ خطی). لمس کرده شده و ساییده و دست نهاده شده. (ناظم الاطباء). بمعنی دست زده و لمس کرده و مالیده باشد. (سروری). لمس و لامسه. (مؤید الفضلاء). بمعنی دست زده و لمس کرده و مالیده و آن را بسفته و سفته نیز گویند و سوده و سفته تبدیل یکدیگرند و بمعنی ساییده نیز آمده است. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 1ورق 195 و 221 شود.
زلف را گویند. (جهانگیری). رجوع به بسوته شود، زمین. عالم. (مؤید الفضلاء). مأخوذ از تازی در فارسی جای فراخ و گسترده باشد. (غیاث). زمین فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زمین. (مهذب الاسماء). چیزیکه فراخ باشد. (غیاث). در لغت بمعنی مبسوط یعنی منشور مانند زمین واسع. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : پهنه و اقلیم ایران در بسیط توران افزاید. (سندبادنامه ص 10)... علی الخصوص در بسیط این دولت. (سندبادنامه 18). اگر چه در بسیط هفت کشور جهان خاص جهاندار است یکسر. نظامی. دفع یأجوج ستم را در بسیط مملکت عدل تو حصن حصین چون کوه خارا ساخته. مبارکشاه غزنوی. گرد عالم حلقه کرده او محیط ماند حیران اندر آن خلق بسیط. مولوی. محیط است علم ملک بر بسیط قیاس تو بر وی نگردد محیط. سعدی (بوستان). نویین اعظم آنکه بتدبیر و فهم و رای امروز در بسیط ندارد مقابلی. سعدی (قصاید). فی الجمله بسیطی اصفهان نام و محیطی فلکش رام، اندازه طول و عرضش بیش از فکرت تیزرو هیأت اندیش. (ترجمه محاسن اصفهان آوی) ، (اصطلاح هندسی) سطح. عرض منقسم در دو جهت یعنی طول و عرض سطح باشد که بسیطش نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات فنون چ 1 ص 146) ، خالص، بی آمیغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مفرد بدون آمیزش. (فرهنگ نظام). ناب، نیامیخته. (فرهنگ فارسی معین) ، ساده یا ساذج. (نشوءاللغه ص 95). چیز غیرمرکب. (مؤید الفضلاء). ساده. تجزیه ناپذیر. مقابل مرکب: و یشرب حزنبل بسیطا. (ابن بیطار ج 2 ص 20) ، مرد فراخ زبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، باقی نبیذ در قنینه، مرد گشاده روی. (مهذب الاسماء). - بسیطالجسم والباع، تناور و توانا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - بسیطالوجه، درخشان روی از شادی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - بسیطالیدین، جوانمرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - بسیط جهان، سطح جهان. روی جهان: نتافتست چنین آفتاب بر آفاق نگستریده چنین سایه بر بسیط جهان. سعدی (قصاید). به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان سه کس برند غریب و رسول و بازرگان. سعدی. - بسیط خاک، سطح خاک، روی خاک: گر بسیط خاک را چون من سخن پیرای هست اصلم آتش دان و فرعم کفر و پیوندم ابا. خاقانی. امروز کس نشان ندهد بر بسیط خاک مانند آستان درت مأمن رضا. سعدی (گلستان). - بسیط زمین، سطح زمین. (ناظم الاطباء). روی زمین: دیگر قسم (از حوادث) بر بسیط زمین افتد چون چشمه ها و رودها و سوم قسمت که در زیر زمین باشد چون گوهرها و زاجها. (کائنات جو، ابوحاتم اسفزاری)... سایۀ آفتاب رحمت آفریدگار است بر بسیط زمین. (سندبادنامه ص 6). ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته... (گلستان). سعدی همه نفس که برآورد در سحر چون صبح در بسیط زمین انتشار کرد. سعدی (قصاید). بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت مردم نمی برند که خود میرود روان. سعدی (قصاید). بسیط زمین سفرۀ عام اوست برین خوان یغما چه دشمن چه دوست. سعدی (گلستان). - بسیط عالم، سطح عالم. روی عالم: هر سرو که در بسیط عالم باشد شاید که به پیش قامتت خم باشد. سعدی (رباعیات). - بسیط غبرا، روی خاک، کنایه از سطح زمین: در روز صبح دهم شهر رجب المرجب، در حینی که قبۀ خضرا در آراستگی رشک چتر طاووس بود، و بسیط غبرا در فرح بخشی خجلت افزای حجلۀ عروس... (جهانگشای نادری چ انوار چ 1341 هجری شمسی ص 4 و ص 23 و تعلیقات ص 617). زمانه را هنگام کساد سوق ادبست و بسیط غبراخریدار جهل مرکب. (درۀ نادره چ شهیدی چ 1341 هجری شمسی ص 61). دایرۀ زندگانیش در بسیط غبرا متقارب... (ایضاً همان کتاب ص 83). - بسیط مسبّع، کنایه از زمین به اعتبار هفت اقلیم. (غیاث اللغات) (آنندراج). - چاربسیط، چهاربسیط، عناصر اربعه: امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند هفت محیط دایگی چاربسیط مادری. خاقانی. ، (در اصطلاح عروض) نام بحریست از نوزده بحور شعر. (از غیاث). به اصطلاح عروض بحر سیوم از بحور و بحر آن ’مستفعلن فاعلن’ به هشت مرتبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از فرهنگ نظام). جنسی از عروض شعر. (مهذب الاسماء). نام بحری که تقطیع ’مستفعلن فاعلن’ دو بار آید. (مؤید الفضلاء). بحریست از بحور مختص به عرب و آن مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن باشد به دو بار و این بحر مخبون عروض و ضرب استعمال میشود. و در عروض سیفی آورده که بسیط اگر مجرد آید مسدس شود و اگر مثمن باشد البته عروض وضرب او مخبون باشد. (از کشاف اصطلاحات فنون چ 1 ص 146) ، در تداول منطق بر نوعی قضیه اطلاق شود که محمول وجود یا عدم باشد. خواجه نصیر آرد: هر یکی از موجبه و سالبه (قضیه) دو گونه باشند: یکی آنکه اقتضاء وجود یا عدم محکوم علیه کند، چنانکه گویی زید هست، زید نیست و آن را بسیط خوانند. (اساس الاقتباس ص 67) ، در اصطلاح حکما هر شیئی که غیر مرکب است و بعضی تعریف بسیط چنین کرده اند که هر چیز که جزو آن مشابه کل آن باشد چنانکه آب و خاک و آتش و باد علیحده علیحده. (غیاث) (آنندراج). در اصطلاح حکما بسیط به معنی مرکب و غیرمتجزی را گویند و قیل بسیط آنکه بعض وی مشابه کل باشد چنانچه آب. (مؤید الفضلاء). و جرجانی آرد: بسیط بر سه قسم است: حقیقی و آن چیزیست که بهیچ رو جزئی نداشته باشد همچون باریتعالی. و عرفی، آن چیزیست که مرکب از اجسام مختلف طبایع باشد. و اضافی، و آن چیزیست که اجزای آن نسبت به یکدیگر اقل باشد. و بسیط همچنین روحانی و جسمانی: روحانی مانند عقول و نفوس مجرد و جسمانی همچون عناصر. (از تعریفات جرجانی). تهانوی در کشاف آرد: بسیط عبارتست از چیزی که او را جزئی بالفعل نباشد خواه آن چیز را جزئی بالقوه هست مانند خط و سطح و جسم تعلیمی، یا آن چیزرا جزئی بالقوه نیست مانند وحدت و نقطه از اعراض و جواهر مجرد، مقابل آن مرکب است و آن چیزیست که آن راجزء بالفعل باشد. و در هر دو صورت گاهی به قیاس نسبت به عقل و گاهی به قیاس نسبت بخارج در نظر گرفته میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ 1 ص 146). و رجوع به همین کتاب و همین صفحه شود. کلمه بسیط دارای معانی متعدد است و بر امور مختلف اطلاق شده است: الف - آنچه جزئی نداشته باشد نه جزء عقلی و نه خارجی و بالجمله چیزی که هیچ نوع ترکیبی در آن راه نداشته باشد، نه ترکیب علمی و نه وصفی و نه خارجی و نه ذهنی و نه عینی خارجی و نه مقداری و سرانجام بسیطالحقیقه باشد و این چنین موجودی ذات حق است. ب -آنچه از اجسام مختلفهالطبایع ترکیب نیافته باشد مانند افلاک که هر یک را طبیعت نوعیه جداست و عناصر در حال خلوص و محوضت. ج - آنچه اجزایش نسبت به غیرش کمترباشد که بسیط اضافی هم میگویند. د - آنچه وجود محض باشد و مرکب از وجود و ماهیت نباشد و یا وجود آنها بر ماهیات آنها غالب باشد، مانند مجردات. ه - آنچه جسم و جسمانی نباشد مانند عقول و نفوس. (از فرهنگ علوم عقلی چ 1341 هجری شمسی). - ادراک بسیط، مراد علم فطری موجودات است به مبداء خود که علم بسیط گویند از آن جهت که عالم بعلم خود نمی باشند. (از فرهنگ علوم عقلی). - بسیط الحقیقه، موجودیست که بهیچ نحو از انحاء و بهیچ یک از اقسام ترکیب خارجی و ذهنی مرکب نباشد، نه مرکب از اجزاء خارجی مانند ماده و صورت و نه عقلی مانند جنس و فصل و نه اعتباری و نه اتحادی و نه مقداری و نه انضمامی و نه علمی و نه وصفی و نه اسمی و نه رسمی و این گونه موجود در عالم یکی است و واجب الوجود بالذات و من جمیعالجهات است و کل الاشیاء است. (از فرهنگ علوم عقلی). - بسیط خارجی، موجود به وجود واحد مانند سواد وبیاض. (از ملاصدرا بنقل فرهنگ علوم عقلی). - جسم بسیط، عنصری. (اقرب الموارد). جسم عنصری. (ناظم الاطباء). ساده مقابل مرکب. - جهل بسیط، مقابل جهل مرکب. ندانستن چیزی که بناچار باید انسان بدان دانا باشد. (از تعریفات جرجانی). - علم بسیط، ادراک بسیط. رجوع به ادراک بسیط شود. - قیاس بسیط، مقابل قیاس مرکب. رجوع به قیاس شود
زلف را گویند. (جهانگیری). رجوع به بسوته شود، زمین. عالم. (مؤید الفضلاء). مأخوذ از تازی در فارسی جای فراخ و گسترده باشد. (غیاث). زمین فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زمین. (مهذب الاسماء). چیزیکه فراخ باشد. (غیاث). در لغت بمعنی مبسوط یعنی منشور مانند زمین واسع. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : پهنه و اقلیم ایران در بسیط توران افزاید. (سندبادنامه ص 10)... علی الخصوص در بسیط این دولت. (سندبادنامه 18). اگر چه در بسیط هفت کشور جهان خاص جهاندار است یکسر. نظامی. دفع یأجوج ستم را در بسیط مملکت عدل تو حصن حصین چون کوه خارا ساخته. مبارکشاه غزنوی. گرد عالم حلقه کرده او محیط ماند حیران اندر آن خلق بسیط. مولوی. محیط است علم ملک بر بسیط قیاس تو بر وی نگردد محیط. سعدی (بوستان). نویین اعظم آنکه بتدبیر و فهم و رای امروز در بسیط ندارد مقابلی. سعدی (قصاید). فی الجمله بسیطی اصفهان نام و محیطی فلکش رام، اندازه طول و عرضش بیش از فکرت تیزرو هیأت اندیش. (ترجمه محاسن اصفهان آوی) ، (اصطلاح هندسی) سطح. عرض منقسم در دو جهت یعنی طول و عرض سطح باشد که بسیطش نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات فنون چ 1 ص 146) ، خالص، بی آمیغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مفرد بدون آمیزش. (فرهنگ نظام). ناب، نیامیخته. (فرهنگ فارسی معین) ، ساده یا ساذج. (نشوءاللغه ص 95). چیز غیرمرکب. (مؤید الفضلاء). ساده. تجزیه ناپذیر. مقابل مرکب: و یشرب حزنبل بسیطا. (ابن بیطار ج 2 ص 20) ، مرد فراخ زبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، باقی نبیذ در قنینه، مرد گشاده روی. (مهذب الاسماء). - بسیطالجسم والباع، تناور و توانا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - بسیطالوجه، درخشان روی از شادی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - بسیطالیدین، جوانمرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - بسیط جهان، سطح جهان. روی جهان: نتافتست چنین آفتاب بر آفاق نگستریده چنین سایه بر بسیط جهان. سعدی (قصاید). به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان سه کس برند غریب و رسول و بازرگان. سعدی. - بسیط خاک، سطح خاک، روی خاک: گر بسیط خاک را چون من سخن پیرای هست اصلم آتش دان و فرعم کفر و پیوندم ابا. خاقانی. امروز کس نشان ندهد بر بسیط خاک مانند آستان درت مأمن رضا. سعدی (گلستان). - بسیط زمین، سطح زمین. (ناظم الاطباء). روی زمین: دیگر قسم (از حوادث) بر بسیط زمین افتد چون چشمه ها و رودها و سوم قسمت که در زیر زمین باشد چون گوهرها و زاجها. (کائنات جو، ابوحاتم اسفزاری)... سایۀ آفتاب رحمت آفریدگار است بر بسیط زمین. (سندبادنامه ص 6). ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته... (گلستان). سعدی همه نفس که برآورد در سحر چون صبح در بسیط زمین انتشار کرد. سعدی (قصاید). بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت مردم نمی برند که خود میرود روان. سعدی (قصاید). بسیط زمین سفرۀ عام اوست برین خوان یغما چه دشمن چه دوست. سعدی (گلستان). - بسیط عالم، سطح عالم. روی عالم: هر سرو که در بسیط عالم باشد شاید که به پیش قامتت خم باشد. سعدی (رباعیات). - بسیط غبرا، روی خاک، کنایه از سطح زمین: در روز صبح دهم شهر رجب المرجب، در حینی که قبۀ خضرا در آراستگی رشک چتر طاووس بود، و بسیط غبرا در فرح بخشی خجلت افزای حجلۀ عروس... (جهانگشای نادری چ انوار چ 1341 هجری شمسی ص 4 و ص 23 و تعلیقات ص 617). زمانه را هنگام کساد سوق ادبست و بسیط غبراخریدار جهل مرکب. (درۀ نادره چ شهیدی چ 1341 هجری شمسی ص 61). دایرۀ زندگانیش در بسیط غبرا متقارب... (ایضاً همان کتاب ص 83). - بسیط مُسَبّع، کنایه از زمین به اعتبار هفت اقلیم. (غیاث اللغات) (آنندراج). - چاربسیط، چهاربسیط، عناصر اربعه: امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند هفت محیط دایگی چاربسیط مادری. خاقانی. ، (در اصطلاح عروض) نام بحریست از نوزده بحور شعر. (از غیاث). به اصطلاح عروض بحر سیوم از بحور و بحر آن ’مستفعلن فاعلن’ به هشت مرتبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از فرهنگ نظام). جنسی از عروض شعر. (مهذب الاسماء). نام بحری که تقطیع ’مستفعلن فاعلن’ دو بار آید. (مؤید الفضلاء). بحریست از بحور مختص به عرب و آن مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن باشد به دو بار و این بحر مخبون عروض و ضرب استعمال میشود. و در عروض سیفی آورده که بسیط اگر مجرد آید مسدس شود و اگر مثمن باشد البته عروض وضرب او مخبون باشد. (از کشاف اصطلاحات فنون چ 1 ص 146) ، در تداول منطق بر نوعی قضیه اطلاق شود که محمول وجود یا عدم باشد. خواجه نصیر آرد: هر یکی از موجبه و سالبه (قضیه) دو گونه باشند: یکی آنکه اقتضاءِ وجود یا عدم محکوم علیه کند، چنانکه گویی زید هست، زید نیست و آن را بسیط خوانند. (اساس الاقتباس ص 67) ، در اصطلاح حکما هر شیئی که غیر مرکب است و بعضی تعریف بسیط چنین کرده اند که هر چیز که جزو آن مشابه کل آن باشد چنانکه آب و خاک و آتش و باد علیحده علیحده. (غیاث) (آنندراج). در اصطلاح حکما بسیط به معنی مرکب و غیرمتجزی را گویند و قیل بسیط آنکه بعض وی مشابه کل باشد چنانچه آب. (مؤید الفضلاء). و جرجانی آرد: بسیط بر سه قسم است: حقیقی و آن چیزیست که بهیچ رو جزئی نداشته باشد همچون باریتعالی. و عرفی، آن چیزیست که مرکب از اجسام مختلف طبایع باشد. و اضافی، و آن چیزیست که اجزای آن نسبت به یکدیگر اقل باشد. و بسیط همچنین روحانی و جسمانی: روحانی مانند عقول و نفوس مجرد و جسمانی همچون عناصر. (از تعریفات جرجانی). تهانوی در کشاف آرد: بسیط عبارتست از چیزی که او را جزئی بالفعل نباشد خواه آن چیز را جزئی بالقوه هست مانند خط و سطح و جسم تعلیمی، یا آن چیزرا جزئی بالقوه نیست مانند وحدت و نقطه از اعراض و جواهر مجرد، مقابل آن مرکب است و آن چیزیست که آن راجزءِ بالفعل باشد. و در هر دو صورت گاهی به قیاس نسبت به عقل و گاهی به قیاس نسبت بخارج در نظر گرفته میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ 1 ص 146). و رجوع به همین کتاب و همین صفحه شود. کلمه بسیط دارای معانی متعدد است و بر امور مختلف اطلاق شده است: الف - آنچه جزئی نداشته باشد نه جزءِ عقلی و نه خارجی و بالجمله چیزی که هیچ نوع ترکیبی در آن راه نداشته باشد، نه ترکیب علمی و نه وصفی و نه خارجی و نه ذهنی و نه عینی خارجی و نه مقداری و سرانجام بسیطالحقیقه باشد و این چنین موجودی ذات حق است. ب -آنچه از اجسام مختلفهالطبایع ترکیب نیافته باشد مانند افلاک که هر یک را طبیعت نوعیه جداست و عناصر در حال خلوص و محوضت. ج - آنچه اجزایش نسبت به غیرش کمترباشد که بسیط اضافی هم میگویند. د - آنچه وجود محض باشد و مرکب از وجود و ماهیت نباشد و یا وجود آنها بر ماهیات آنها غالب باشد، مانند مجردات. هَ - آنچه جسم و جسمانی نباشد مانند عقول و نفوس. (از فرهنگ علوم عقلی چ 1341 هجری شمسی). - ادراک بسیط، مراد علم فطری موجودات است به مبداء خود که علم بسیط گویند از آن جهت که عالم بعلم خود نمی باشند. (از فرهنگ علوم عقلی). - بسیط الحقیقه، موجودیست که بهیچ نحو از انحاء و بهیچ یک از اقسام ترکیب خارجی و ذهنی مرکب نباشد، نه مرکب از اجزاءِ خارجی مانند ماده و صورت و نه عقلی مانند جنس و فصل و نه اعتباری و نه اتحادی و نه مقداری و نه انضمامی و نه علمی و نه وصفی و نه اسمی و نه رسمی و این گونه موجود در عالم یکی است و واجب الوجود بالذات و من جمیعالجهات است و کل الاشیاء است. (از فرهنگ علوم عقلی). - بسیط خارجی، موجود به وجود واحد مانند سواد وبیاض. (از ملاصدرا بنقل فرهنگ علوم عقلی). - جسم بسیط، عنصری. (اقرب الموارد). جسم عنصری. (ناظم الاطباء). ساده مقابل مرکب. - جهل بسیط، مقابل جهل مرکب. ندانستن چیزی که بناچار باید انسان بدان دانا باشد. (از تعریفات جرجانی). - علم بسیط، ادراک بسیط. رجوع به ادراک بسیط شود. - قیاس بسیط، مقابل قیاس مرکب. رجوع به قیاس شود
ژاک بنین. کشیش، فیلسوف، نویسنده و خطیب مذهبی فرانسوی متولد به دیژن (1627- 1704م.). وی در سال 1660م. زمان لوئی چهاردهم از زادگاه خویش به پاریس آمد. و مواعظ مذهبی بسیاری درباره مرگ و عزت نفس کم نظیرفقرا و خطابه های سوگواری در مرگ و در مراسم تشییع جنازه بزرگانی چون هانریت دوفرانس، ملکۀ انگلستان، دوشس اورلئان، شاهزاده کنده، میشل لوتولیه، آن دوگونتزاگ در حضور رجال و اعیان دولت کلیسا ایراد کردکه هر یک از آنها شاهکارهای فن سخنوریست. فروغی چندقسمت از این خطابه ها را در آیین سخنوری به فارسی درآورده است. فضل و تقوی و استادی وی در سخنوری سبب شدکه لوئی چهاردهم وی را برای تعلیم و تربیت ولیعهد خود برگزیند. وی بترتیب اسقف شهر کوندوم و در 1681 میلادی اسقف شهر ’مو’ گردید و عنوان خود ’نابغۀ مو’ را از آنجا بدست آورد. وی با انتقاد از پرتستانها و مبارزه با فنلن سیاست مذهبی لوئی چهاردهم را در دست گرفت. رجوع به آیین سخنوری محمدعلی فروغی چ 1318 هجری شمسی ج 2 ص 114 به بعد شود
ژاک بنین. کشیش، فیلسوف، نویسنده و خطیب مذهبی فرانسوی متولد به دیژن (1627- 1704م.). وی در سال 1660م. زمان لوئی چهاردهم از زادگاه خویش به پاریس آمد. و مواعظ مذهبی بسیاری درباره مرگ و عزت نفس کم نظیرفقرا و خطابه های سوگواری در مرگ و در مراسم تشییع جنازه بزرگانی چون هانریت دوفرانس، ملکۀ انگلستان، دوشس اورلئان، شاهزاده کنده، میشل لوتولیه، آن دوگونتزاگ در حضور رجال و اعیان دولت کلیسا ایراد کردکه هر یک از آنها شاهکارهای فن سخنوریست. فروغی چندقسمت از این خطابه ها را در آیین سخنوری به فارسی درآورده است. فضل و تقوی و استادی وی در سخنوری سبب شدکه لوئی چهاردهم وی را برای تعلیم و تربیت ولیعهد خود برگزیند. وی بترتیب اسقف شهر کوندوم و در 1681 میلادی اسقف شهر ’مو’ گردید و عنوان خود ’نابغۀ مو’ را از آنجا بدست آورد. وی با انتقاد از پرتستانها و مبارزه با فنلن سیاست مذهبی لوئی چهاردهم را در دست گرفت. رجوع به آیین سخنوری محمدعلی فروغی چ 1318 هجری شمسی ج 2 ص 114 به بعد شود