جدول جو
جدول جو

معنی بسوتن - جستجوی لغت در جدول جو

بسوتن
سوختن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسودن
تصویر بسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، پرماس، برماسیدن، برای مثال لعل تو را شبی ببسودم من و هنوز / می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست (کمال الدین اسماعیل- مجمع الفرس - بسوده)، سودن، سفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستن
تصویر بستن
چیزی را به چیز دیگر یا به جایی پیوند دادن، بند کردن
سفت شدن
افسردن
منجمد شدن، منجمد ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ / بِ تَ)
بداصل. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
رجوع به سفتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ تَ)
پشوتن معنی ترکیبی آن راصاحب فرهنگ. ’انجمن آرا’ و ’آنندراج’. تن خود را بشوی دانسته اند بخیال اینکه کلمه دری باشد اما چنین نیست. نام برادر اسفندیار است. (برهان) (سروری) (فرهنگ نظام). نام پسر گشتاسب و برادر اسفندیار است. (ناظم الاطباء). نام پسر گشتاسب از کتایون دختر قیصر و او برادر اسفندیار است از یک مادر و پدر. بکسر اول و فتح فوقانی بوزن فزودن، نام برادر اسفندیار پسر گشتاسب شاه که در عقل و دانش و اخلاق پسندیده مشهور و معروف به وده و در معنی وزارت اسفندیار را می نموده در سفر زابلستان چندانکه خواست میانه رستم و اسفندیار اصلاحی کند میسر نگردید بعد از قتل اسفندیار نامه به گشتاسب نوشته معذرت خواست در آنجا فردوسی گوید:
یکی نامه بنوشت رستم بدرد
همه کار فرزند او یاد کرد.
بشه گفت یزدان گوای من است
بشوتن درین رهنمای من است.
بشوتن بیامد گواهی بداد
سخنهای رستم همه کرد یاد.
فردوسی.
و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 93 و حبیب السیر چ قدیم طهران ج 1 ص 72 و فرهنگ شاهنامۀ شفق و شعوری ج 1 و پشوتن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ کَ دَ)
رجوع به سختن شود، ایفای وعده و شرط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ تَ)
بوته. زلف را گویند. (برهان) (رشیدی) (سروری). زلف بود. (لغت فرس اسدی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). زلف که موی مرتب سر باشد. (از فرهنگ نظام). زلف و گیسو. (از ناظم الاطباء). مویی از سر که مردم پس و پیش گوش دسته کنند به معنی زلف آورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به بوته و شعوری ج 1 ورق 195 شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ تَ)
نام دهی است به مازندران. (انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
محترق شدن. سوختن.
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ)
پسودن. دست زدن و لمس کردن. (فرهنگ نظام). لمس. (ترجمان القرآن). مس ّ. (ترجمان القرآن) (تاج المصادربیهقی). بزمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). مسح. (بحر الجواهر) (دهار). استلام. (تاج المصادر بیهقی) .جس ّ. (تاج المصادر بیهقی). اجتساس. (تاج المصادر بیهقی). دست نهادن و لمس کردن و سودن و مالیدن. (ناظم الاطباء). دست زدن. تمجیدن. مجیدن. ساییده کردن. مالیدن. مالش دادن. برماسیدن. بپسودن. برمچیدن. پرماسیدن.بپسودن. سودن. بساییدن. پرواسیدن. ساییدن. پساویدن.ملامسه کردن. دست مالیدن. دست سودن. پسودن و رجوع به سودن و پسودن و شعوری ج 1 ورق 219 شود:
کمندی بر آن کنگره درببست
گره زد برو چند و ببسود دست.
فردوسی.
جوانان به آواز گفتند زود
عنان در رکابت بباید بسود.
فردوسی.
بگاه بسودن (جهان) چو مارست نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم.
فردوسی.
جسم آن چیز است که یافته شود به بسودن. (التفهیم). و بر نقطه های فلک البروج همی گذرند (مدارها) برخی به بریدن و برخی به بسودن. (التفهیم).
مردمان آهن بسیار بسودند ولیک
نبود دود لطیف و خنک و ترّ و مطیر.
ناصرخسرو.
لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد
ورچه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر.
ناصرخسرو.
گر تو نخواهی که زیر پای بسایدت
دست نبایدت با زمانه بسودن.
ناصرخسرو.
بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک (حجرالاسود) سیاه گشت. (مجمل التواریخ والقصص).
گهی به مرکب پوینده قعر بحر شکافت
گهی برایت بررفته اوج چرخ بسود.
مسعودسعد.
لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه واردست.
کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام و سروری خطی).
- حس بسودن، حس لامسه: و حس ظاهر پنج است.. و حس بسودن و آن را به تازی لمس گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طبیبان میگویند که معدن حس دماغست لکن حس دیدن و شنیدن و چشیدن و بسودن هر یک اندر اندامی دیگر پدید آمدست و درست این است. (ایضاً).
- قوت بسودن، قوه بسودن، قوه لامسه. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ شُ دَ)
به لفظ تثنیه و الشرم بمعنی ’شق’ است و شاید از همین ماده اشتقاق شده باشد، نام جایگاهی است در بلاد بنی طی. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دست نهادن، لمس کردن، سودن مالیدن، یا قوت بسودن (قوه بسودن) قوه لامسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستن
تصویر بستن
چیزی را در بند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستن
تصویر بستن
((بَ تَ))
به بند کشیدن، منجمد کردن، نقاشی کردن، منجمد شدن، مغلوب کردن، نسبت دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسودن
تصویر بسودن
((بَ دَ))
دست سائیدن، سودن، لمس کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستن
تصویر بستن
انعقاد
فرهنگ واژه فارسی سره
بساویدن، سودن، لمس کردن، مالیدن، آزمودن، امتحان کردن، آزمایش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بستن
تصویر بستن
Close, Shut, Bind, Clasp, Closing, Fasten, Ligation, Strap, Tie, Wrap
دیکشنری فارسی به انگلیسی
پژمرده شدن گیاه در اثر آبیاری در ساعات گرم روز
فرهنگ گویش مازندرانی
گفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
گفتن، ابراز کردن، بیان کردن، دوختن
فرهنگ گویش مازندرانی
میل داشتن، مایل شدن، هوس کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ساختن، درست کردن، سازش داشتن، کنار آمدن، آرایش کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بستن، ساییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ساییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بساب
فرهنگ گویش مازندرانی
سوختی؟ واژه ی پرسش از مصدر سوختن، اسم مفعول سوختن، سوخته شده
فرهنگ گویش مازندرانی
بسوزان
فرهنگ گویش مازندرانی
بسوزان آتش بزن، شعله ورکن
فرهنگ گویش مازندرانی
ساییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
فروختن
فرهنگ گویش مازندرانی
مکیدن شیر از پستان مادر
فرهنگ گویش مازندرانی
دوختن
فرهنگ گویش مازندرانی
ساییدن تیغه ی داس و تبر و ابزار دیگر بر سنگ و به منظور تیز.، ساییدن
فرهنگ گویش مازندرانی