جدول جو
جدول جو

معنی بسو - جستجوی لغت در جدول جو

بسو
برسو. چمن زاری به حومه اشرف. رجوع به ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد، رابینو، چ 1336 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 93 شود
لغت نامه دهخدا
بسو
بساب، نرم کن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آسو
تصویر آسو
(دخترانه)
شفق، هنگام طلوع خورشید، نام شرابی مست کننده که از قند سیاه درست می کنند، نام محلی درمسیرلار به لنگه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسوز
تصویر بسوز
(پسرانه)
از ته دل (نگارش کردی: بهسز)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسود
تصویر بسود
(پسرانه)
دارای فایده (نگارش کردی: بهسوود)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
بالیدن، بلند شدن، نمو کردن و بالا رفتن درخت خرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسور
تصویر بسور
بشور، لعن، نفرین، دعای بد
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
شیر که اسد باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). شیر بیشه. (ناظم الاطباء). اسد به علت عبوس و قهر آن
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بنت منقذالتمیمیه نام افسانه ای زنی شوم که شوهرش را سه دعای مستجاب بخشیدند. او گفت دعایی کن تا مرا حق تعالی خوبروتر از زنان بنی اسرائیل گرداند. مرد دعا کرد و تیر دعای او به هدف اجابت رسید. زن از وی برگشته ارادۀ گناه و سیآت کرد. آنگاه مرد دعای بد کرد تا زن به سگ مادۀ بسیارآواز مسخ گردید. پسران شکایت پیش پدر آوردند که مردم ما را عیب میکنند دعایی کن تا اﷲ تعالی او را بحالت اصلی بازگرداند. مرد باز دعا کرد و هر سه دعای او بشومی آن زن بباد رفت و از اینجاست که گویند: اشأم من البسوس.
نام زنی است از بنی اسرائیل که سه دعای مستجاب شوهرش را ضایع و باطل کرد و در شآمت و حماقت ضرب المثل گشت. (فرهنگ نظام). نام زنی است از بنی اسرائیل که شوهرش را سه دعا مستجاب شده بود و بشئومت و حماقت آن زن هر سه دعای او بی موقع ضایع و هدر شد. (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود، تدارک. ساز کارداشتن:
داری ازین خوی مخالف بسیچ
گرمی و صدجبه و سردی و هیچ.
نظامی.
- بسیج شدن، بسیچ شدن، آماده شدن:
از آن پیش کاین کارها شد بسیچ
نبد خوردنیها جز از میوه هیچ.
فردوسی.
کوهی از قیرپیچ پیچ شده
به شکار افکنی بسیج شده.
نظامی.
- بسیج کردن، مهیا کردن، آماده کردن. به مجاز، مقدر کردن:
نمانم که رستم برآساید ایچ
همه جنگ را کرد باید بسیچ.
فردوسی.
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کرد خواهم بسیچ.
فردوسی.
کنون تا کنم کارها را بسیچ
شما رزم ایران مجویید هیچ.
فردوسی.
ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود
بدان زمان که بسیج بهار کرد بهار.
فرخی.
چو رایت منصور... بسیچ حضرت معمور کرد... (تاریخ بیهقی). همه بسیج رفتن کردند. (تاریخ بیهقی).
همیشه کمان بر زه آورده باش
بسیج کمین گاهها کرده باش.
اسدی (گرشاسب نامه).
کره تا در سرای بومره است
تا به صد سال همچنان کره است
گر کندکوسه سوی گور بسیچ
جدّه جز نوخطش نخواهد هیچ.
سنایی.
ومصاف بیاراست و جنگ را بسیج کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). چون امیر ناصرالدین از آن حال آگاه شد بسیج کارها کرده لشکر فراهم آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). ابوعلی و ابوسهل برفته اند لیکن ابونصر و ابوریحان و ابوالخیر بسیچ می کنند که پیش خدمت آیند. (چهارمقاله).
به خیل و عدت و لشکر چه حاجت است او را
که ملک گیری او را خدای کرد بسیج.
(از معیار جمالی).
- بسیج فرمودن، بسیج کردن:
ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ
نفرمود کس را به خونش بسیچ.
اسدی.
و رجوع به بسیج کردن شود.
- دانش بسیج، آنکه دانش سازد و اندوزد:
شه از گفت آن مرد دانش بسیج.
نظامی.
- گردش بسیچ، آمادۀ گردش:
ترازوی گردون گردش بسیچ
نماند و نماند نسنجیده هیچ.
نظامی (از سروری).
، قصد و اراده. (برهان). قصد و اراده و عزم و عزیمت. (ناظم الاطباء). عزیمت و اندیشه و قصد. (مؤید الفضلاء). قصد. (فرهنگ نظام) (جهانگیری). قصد و اراده و تیاری. (غیاث) (ارمغان آصفی) .آهنگ. نیت. غرض. مراد. مقصود. کام. آرزو:
بود بسیجم که درین یک دو ماه
تازه کنم عهد زمین بوس شاه.
نظامی.
- بسیج آوردن، بسیج کردن. قصد کردن:
سوی مخزن آوردم اول بسیچ
که سستی نکردم در آن کار هیچ.
نظامی (از ارمغان آصفی).
- بسیج داشتن، قصد داشتن. نیت داشتن:
بهر نیک و هر بد که دارد بسیچ
نگیرد بیک سان برآرام هیچ.
اسدی.
خاقانی اگر بسیج رفتن داری
در ره چو پیاده هفت مسکن داری
فرزین نتوانی شدن ابریشم از آنک
در راه بسی سپاه رهزن داری.
خاقانی.
رو که سوی راستی بسیج نداری
مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری.
خاقانی.
- بسیج کردن، عزیمت کردن. قصد کردن. آهنگ کردن:
که از رای او سر نپیچم به هیچ
باین آرزو کرد زی من بسیچ.
فردوسی.
فروجست رستم ببوسید تخت
بسیج گذر کرد و بربست رخت.
فردوسی.
ببخشایش جانور کن بسیچ
به ناجانور برمبخشای هیچ.
نظامی.
بسیج سخن گفتن آنگاه کن
که دانی که در کار گیرد سخن.
(گلستان).
- ، به مجاز، ساز سفر مرگ کردن:
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ.
سعدی (بوستان).
- بسیج سفر کردن، قصدسفر کردن. تصمیم سفر گزیدن:
بسیج سفر کردم اندر نفس
بیابان گرفتم چو مرغ از قفس.
سعدی (بوستان).
- بسیج راه سفر کردن،آهنگ حرکت کردن. قصد سفر کردن:
نماز شام چوکردم بسیج راه سفر
درآمد از درم آن سروقد سیمین بر.
انوری (از صحاح الفرس).
- بسیج کنان، قصدکنان:
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان
بر صعود فلک بسیچ کنان.
نظامی.
- بسیج گرفتن، قصد کردن:
نگویم سخنهای بیهوده هیچ
به بیهوده گفتن نگیرم بسیچ.
(یوسف زلیخا).
،
{{اسم}} ساز راه. (فرهنگ خطی). ساز و تدارک. ساز زندگی. ساز سفر. ساز کارها باشد. (معیار جمالی) (از فرهنگ سروری: بسیج) ساز. رخت سفر واسباب و سامان. (ناظم الاطباء) :
از آن پس بسیج شدن ساختند
به یک هفته زان بار پرداختند.
(یوسف و زلیخا).
اگرچندشان زاب خیزد بسیج
هوا چون نباشد نرویند هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
یگانه فرستش بسیجی مساز
که هست آنچه باید چو آید فراز.
اسدی (گرشاسب نامه).
زیرا که بترسد ز ره مسافر
هرگه که بسیج سفرنباشد.
ناصرخسرو.
بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر
چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر.
مسعودسعد.
راه رو را بسیج ره شرطست
ناقه راندن ز بیمگه شرطست.
نظامی.
سخن چون گفته شد گوینده برخاست
بسیج راه کرد از هر دری راست.
نظامی.
ور منجم گویدت امروز هیچ
آنچنان کاری مکن اندربسیچ.
مولوی.
، کنایه از مرگ:
- روزگاربسیچ، زمان مرگ:
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
که آمد ترا روزگار بسیچ.
فردوسی.
،
{{نعت فاعلی}} بمعنی اسم فاعل نیز آمده که سازگار کننده باشد. (سروری: بسیج). تهیه بیننده و آماده شونده و قصدکننده. (فرهنگ نظام)،
{{نعت مفعولی}} ساخته و پرداخته و آماده شده. (شعوری ج 1 ورق 155: بسیج). مجهز و آماده:
چراغیست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ.
فردوسی.
گفتگو بسیار گشت و خلق گیج
در سر و پایان این چرخ بسیج.
مولوی.
،
{{فعل}} امر بدین معنی هم آمده یعنی آماده شو و کارسازی کن. (برهان). بمعنی امر نیز آمده از بسیجیدن، یعنی آماده شو و کار ساز کن. (از انجمن آرا) (آنندراج). امر به ساز کار نیز آمده. (سروری: بسیج). تهیه کن و کار ساز و قصد کن. (فرهنگ نظام: بسیچ). رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود، به مجاز، جنگ:
تو خیره سری کار نادیده هیچ (گیو به پسرش)
ندانی تو آیین رزم و بسیچ.
فردوسی.
نشاید درنگ اندرین کار هیچ
که خام آید آسایش اندر بسیچ.
فردوسی.
چنین گفت کامشب مجنبید هیچ
نه خواب و نه آسایش اندر بسیج.
فردوسی.
، مبیلیزاسیون، یعنی آماده ساختن نیروی نظامی و تمام ساز و برگ سفر و جنگ. تجهیزات. (واژه های فرهنگستان ایران). تهیه و ساز جنگ. (شعوری)، سلاح و ساز و جوشن. (ناظم الاطباء).
- روز بسیج، روز مجهز شدن برای جنگ. به مجاز، روز جنگ:
دریغش نیاید (سلطان محمود) ز بخشیدن ایچ
نه آرام گیرد به روز بسیچ.
فردوسی.
- وقت بسیج، زمان بسیج. زمان جنگ.
-، هنگام مردن:
گفت اگر بایدت بوقت بسیچ
آن کنم کین برش نباشد هیچ.
نظامی (هفت پیکر ص 62).
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ
بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
وادیی است که در جنوب یهودیه واقع شده و داود با چهارصد نفر از بستگان خود از آنجا عبور کرد. (سفر اول سموئیل 30:9- 21) و همان مکانی می باشد که آن را وادی شریع گویند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(بُ / بَ)
بسول. پشول. بشور. یشور. نفرین و دعای بد را گویند. (برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء). دعای بد باشد و آن را نفرین گویند. (سروری). دعای بد و نفرین. بسولیده و بسوریده، نفرین کرده، و بعضی ببای فارسی و شین معجمه گفته اند. (رشیدی). در برهان بمعنی نفرین و دعای بد آورده و بسوریده بمعنی نفرین کرده و با لام نیز بسولیده آمده و رشیدی ببای پارسی و شین معجمه نیز گفته است. در هرحال بسوریدن و بسولیدن مصدر آنست. (انجمن آرا) (آنندراج). نفرین که دعای بد در حق کسی باشد. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تیز و ترش و ترش رو و بداخم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شتابی کردن و بیش ازوقت گرفتن، پر عدّه: و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان... یاد کرد. (مجمل التواریخ والقصص)، طویل. (فرهنگ نظام) :... سرایت آباد و زندگانی بسیار. (از آفرین موبد موبدان از نوروزنامه)، کثرت مقابل یگانگی و وحدت، تعدد. (ناظم الاطباء)، درازی زمان و مدت و فاصله. (ناظم الاطباء).
- بسیاربهر، آنکه نصیب کامل داشته باشد از چیزی مرادف، شادبهر. (آنندراج) :
انوشه منش باد دارای دهر
ز نوشین جهان باد بسیاربهر.
نظامی.
- بسیارپادشایی، آکنده از ممالک. با سلطنت های بسیار: و این [هندوستان] ناحیتی است بسیارنعمت و آبادان و بسیارپادشایی. (حدود العالم).
- بسیارپهلو، کثیرالاضلاع. (التفهیم چ اول ص 26).
- بسیارتر، بیشتر. فراوان تر:
بمن بود شاهی سزاوارتر
که دارم هنر از تو بسیارتر.
اسدی (گرشاسب نامه).
وسبب بسیاری نمک در بول کودکان نه از آنست که اجزاء ارض در بول ایشان بسیارتر است لیکن آنست که حرارت دربول ایشان بسیارتر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و دهانۀ مثانه ایشان تنگ تر بود و تیرگی بول را بسیارتر بازدارد. (ایضاً).
- بسیارتک، نیک رونده: اسب بسیارتک.
- بسیارتوش، پرزور. پرقوت. پرتوان:
از آن نامداران بسیارتوش
یکی بود بینادل و تیزهوش.
فردوسی.
- بسیارحیا، شرمگین: وجوانی بس عاقل و نیکخواه و بسیارحیا و از اهل ثروت و املاک بود. (تاریخ قم ص 226).
- بسیارخسب، بسیارخسپ. آنکه بسیار خسبد. (آنندراج). خواب آلود. (ناظم الاطباء) :
فرشته صفت مردم هوشیار
نه بسیارخسب است و بسیارخوار.
سعدی (صاحبیه).
- ، سست و کاهل. (آنندراج). سست و مایل بخواب. (ناظم الاطباء). و رجوع به بسیار خواب شود.
- بسیارخواب، بسیارخسپ. آنکه بسیار خوابد: و متکبر و خشک خوی و جلد باشند و صناعتها خوب کنند و بسیارخواب نباشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در حال با حق مناجات کرد گفت بارخدایا پناه میگیرم از چشم بسیارخواب و از شکم بسیارخوار. (تذکره الاولیاء عطار).
- بسیارخوار، بسیارخواره، بسیار خورنده. (فرهنگ نظام). پرخوار و سفره پرداز و لتنبان و لتنبار و معده انبار و کاسه پرداز و شکم پرست و شکم پرور و شکم بنده و گرانخوار از مترادفات آنست و به عربی آن را اکال خوانند. (آنندراج). و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 63 شود. پرخوار. (ناظم الاطباء). شکم خواره:
بدو گفت بهمن که خسرونژاد
سخن گوی و بسیارخواره مباد.
فردوسی.
نه گوهر همی کم شود درشمار
نه سیر آید آن مرغ بسیارخوار.
اسدی (گرشاسب نامه).
نگه داراندر زیان آن خویش
چنان کت بگفته است بسیارخوار.
ناصرخسرو.
اندکی زو عزیز و تندار است
باز بسیارخوار از او خوارست.
سنایی.
نه بسیارکین، نه بسیار خوار
کز آن سستی آید وزین ناگوار.
نظامی.
همیشه لب مرد بسیارخوار
در آروغ بد باشد از ناگوار.
نظامی.
نه بسیارخواریم چون گاو و خر
نه لب نیز بربسته از خشک و تر.
نظامی.
دیر یابد صوفی آز، از روزگار
زان سبب صوفی بود بسیارخوار.
مولوی.
عصای کلیم اند بسیارخوار
بظاهر نمایند زرد و نزار.
سعدی (بوستان).
حکیمی... گفت... آن یکی بسیارخوار بودست طاقت بینوایی نداشت بسختی هلاک شد. (گلستان).
مکن رحم بر مرد بسیارخوار
که بسیارخوارست بسیارخوار.
(گلستان).
بسیارخوار لاغر باشد. (امثال و حکم دهخدا).
- ، نیز بمعنی بسیار ذلیل و خوار می باشد. شیخ شیراز بهر دو معنی گفته:
که بسیارخوارست بسیارخوار.
(از آنندراج).
- بسیارخواره، رجوع به بسیارخوار شود.
- بسیارخواسته، سخت غنی. متمول: و مردمانی [قوم مجفری] بسیارخواسته اند و سفله. (حدود العالم).
- بسیارخوری، بسیارخواری:
عقل ز بسیارخوری کم شود
دل چو سپرغم، سپر غم شود.
نظامی.
رجوع به بسیارخواری شود.
- بسیارخون، فراوان خون. پرخون: و آن زن که شیر او دهد... شیر او پاک و پسندیده باید و زن تندرست و بسیارخون. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بسیاردان، آنکه بسیار چیز داند. (آنندراج). علامه. (دهار). گربز. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). عالم. (ناظم الاطباء). علام. علیم:
که بسیاردان بود و چیره زبان
هشیوار و بینادل و بدگمان.
فردوسی.
بهر سو بشد موبدی کاردان
سواری هشیوار و بسیاردان.
فردوسی.
هم از فیلسوفان بسیاردان
سخنگوی و از مردم کاردان.
فردوسی.
و بسیاردان و کم گوی باشی، نه کم دان و بسیارگوی. (منتخب قابوس نامه ص 52). بسیاردان بسیارگوی باشد. (قابوسنامه، از امثال و حکم دهخدا).
ز پیران کشتی یکی کاردان
چنین گفت با شاه بسیاردان.
نظامی.
برآور سر مرد بسیاردان
چنین گفت کای خسرو کاردان.
سعدی (بوستان).
بزرگی زبان آور و کاردان
حکیمی سخنگوی و بسیاردان.
سعدی (بوستان).
زبان درکش ای مرد بسیاردان
که فردا قلم نیست بر بی زبان.
سعدی (بوستان).
محمود مردیست داهی و بسیاردان. (آثار الوزراء عقیلی).
- ، نوعی از انار نیز آمده است، که دان مخفف دانه می باشد. (آنندراج). قسمی از انار. (ناظم الاطباء).
- بسیاردان تر، داناتر، عالم تر: هرچند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان تر مردم نتواند بود. (تاریخ بیهقی).
- بسیار دانج، معرب بسیاردانه وآن ثمر درختی است بسیار مبهی. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی بقولات. (ناظم الاطباء). رجوع به بسیاردانه شود.
- بسیاردانه، بسیاردانج. رجوع به بسیاردانج شود.
- بسیاردانی، عالم بودن. بسیار دانستن:
نکردندی الا ریاضتگران
به بسیاردانی و اندک خوری.
نظامی.
- بسیاردخل، فراوان دخل. پردخل:
لطف بسیاردخل اندک خرج
کرده در هر دقیقه درجی درج.
نظامی.
- بسیاردرخت، انبوه از درخت: واد اشجر، رودبار بسیار درخت. (منتهی الارب). زمین بسیاردرخت. واد شجیر، رودبار بسیار درخت. (منتهی الارب) : و این [مجفری] ناحیتی است بسیاردرخت و با آبهای روان. (حدود العالم).
- بسیار دورافتادن، فکر دور از کار و طلب متعذر کردن. (آنندراج) :
کرده ام روی چو خورشید ترا نسبت به ماه
مه کجا رویت کجا بسیار دور افتاده ام.
سلطان ابراهیم (از آنندراج).
فکر سامان دارم و از یار دور افتاده ام
من کجا سامان کجا بسیار دور افتاده ام.
غیوری رازی (از آنندراج).
مانده ام از یار دور و ناصبور افتاده ام
من کجا او از کجا بسیار دور افتاده ام.
فارغی استرابادی (از آنندراج).
- بسیاردوست، آنکه او را بسیار دوست دارد یا آنکه دوستان بسیار داشته باشد. (از آنندراج). کسی که دارای دوستان بسیار باشد و کسی که محبوب بسیاری از مردم بود. (ناظم الاطباء). بسیار دوست دارنده. (فرهنگ نظام) : فروتن باشید تا بسیاردوست باشید. (از قابوسنامه).
- بسیاررو، بسیار رونده:
هایل هیونی تیزدو اندک خور و بسیاررو
از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن.
امیر معزی.
- بسیارزاد، مسّن. (بحر الجواهر). بسیارعمر. پرعمر.
- بسیارزای، ولود. حیوان یا زنی که فرزند بسیار زاید.
- بسیارزر، دارای زر فراوان. پرطلا: و [سجلماسه] جایی است کم نعمت و بسیارزر. (حدود العالم).
- بسیارزه، کثیرالنتاج: ماشیه، ستور بسیارزه. (منتهی الارب). امشاء، با مواشی بسیارزه شدن. (منتهی الارب). امتشاء، با مواشی بسیارزه شدن. و رجوع به بسیارزای شود.
- بسیارزیست، دراززندگانی. طویل العمر. آنکه عمر طولانی کند. رجوع به بسیارسال شود.
- بسیارسال، طویل العمر، بسیارزیست. سخت پیر. دراززندگانی:
فرود آمد از اسب مهراب و زال
بزرگان که بودند بسیارسال.
فردوسی.
کرد ناگه گنبد بسیارسال عمرخوار
فخر آل گنبدی را بیجمال عمر، خوار.
سنایی.
به تدبیر پیران بسیارسال
به دستوری اختر نیک فال.
نظامی.
- ، سال های فراوان. در این شواهد صفت مقدم بر موصوف است نه صفت مرکب:
اگر من زنم پند مردان دهم
نه بسیار سال از برادر کهم.
فردوسی.
من این نامه فرخ گرفتم بفال
همی رنج بردم به بسیار سال.
فردوسی.
- بسیارسخن، پرگوی. پرسخن. مکثار. پرچانه. پرروده. روده دراز. بسیارگوی: رجل هذر، مرد بسیارسخن بیهوده گوی. (منتهی الارب). همذانی، مرد بسیارسخن. (منتهی الارب) :
ای حجت بسیارسخن دفتر پیش آر
وز نوک قلم درّ سخنهات فروبار.
ناصرخسرو.
- بسیارشاخ، درختی که شاخسار فراوان دارد:
از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ
درختی گشن بیخ و بسیارشاخ.
دقیقی.
تو بخواب دیدی که درختی بسیارشاخ و سر اندر آسمان کشیده بودی. (مجمل التواریخ والقصص).
- بسیار شدن، افزون شدن. (ناظم الاطباء). وفور. کثرت. (ترجمان القرآن). توافر. (دهار).
- بسیارشیر، آنکه شیر فراوان دهد:
چو شیران به اندک خوری خوی گیر
که بددل بود گاو بسیارشیر.
نظامی.
- بسیارغله، زمینی که غله فراوان دهد: غرجستان، جایی بسیارغله و کشت و برزو آبادانست. (حدود العالم).
- بسیارفضل، آنکه دانش فراوان دارد:
بسیارفضل و اندک سال و لطیف خلق
کان خرد محمد بن آصف الامام.
سوزنی.
- بسیارفن، ذوفنون. (آنندراج). دانای به بسیار از شعب علوم. ذوفنون. (ناظم الاطباء) :
زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید
وین حکیمان دگر یک فن و او بسیارفن.
منوچهری.
بترس از جوانان شمشیرزن
حذر کن ز پیران بسیارفن.
سعدی (بوستان).
- ، کسی که بسیاری از راههای مکر و حیله را بداند. (ناظم الاطباء) :
ز بیداد آن شوخ بسیارفن
بود عقده ها در دلم جوش زن.
وحید (از آنندراج).
- بسیارقبیله، آنکه عشیره و تبار بسیار دارد. آن که خویشاوندان و بستگان فراوان دارد:
بسیارقبیله و قرابات
کارش همه خدمت و مراعات.
نظامی.
- بسیارکشت، فراوان کشت. پرحاصل. سرزمینی که در آن کشت و ورز فراوان کنند: رامن، شهرکیست کم مردم و بسیارکشت. (حدود العالم). لیشتر، شهرکیست با هوای درست و بسیارکشت و از وی بندق خیزد. (حدود العالم). اوهر، شهرکیست بر کوه نهاده و با آبهای بسیار، جایی بسیارکشت و مردمانی آهسته. (حدود العالم).
- بسیار کردن، افزون و متعدد کردن. (ناظم الاطباء). تکثیر. (دهار). توفیر. تکثر. (منتهی الارب).
- بسیار کشتن، اتخان. تقتیل. (ترجمان القرآن). تذبیح. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن).
- بسیار گشتن، زیاده گردیدن. فراوان چرخ زدن. افزون حرکت کردن:
ز جوی خورابه، چه کمتر بگوی
چو بسیار گردد بیک باره اوی.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 338).
- بسیارکن، فعال. آنکه بسیار کار و کوشش کند:
نه بسیارکن شو، نه بسیارخوار
کز آن سستی آید. وزین ناگوار.
نظامی.
- بسیار گردانیدن، تکثیر. بسیار کردن. (ترجمان القرآن).
- بسیارگفت، پرحرف. بسیارگوی. پرگو: گفت برو، ای آزادمرد بسیارگفت. (تاریخ بخارا).
- بسیار گفتن، اطناب. (زوزنی). اهذار. (تاج المصادر بیهقی). اسهاب. (زوزنی). اکثار. (زوزنی). پرگوی:
که بسیار گفتن نیاید بکار.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
بسیار گفتن دوم بیخردیست. (قابوسنامه از امثال و حکم دهخدا).
سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردنست
وقت عذر آوردنست استغفراﷲالعظیم.
سعدی (طیبات).
- بسیارگو، آنکه بسیار گوید و پرگو. (آنندراج). پرحرف و بسگو. (ناظم الاطباء). و رجوع به بسیارگوی شود: چون میزبان بسیارگو، به تک و پو مرا درنیافته عنان طلب برتافت. (مقامات حمیدی).
سعدیا چندانکه خواهی گفت وصف روی یار
حسن گل بیش از قیاس بلبل بسیارگوست.
سعدی (طیبات).
- امثال:
اندک دان بسیارگوست.
- بسیارگوش، کثیرالزوایا. (یادداشت مؤلف).
- بسیارگوشت، فربه. فربی. چاق. سمین:
شد بگرمابه درون استاد غوشت
بود فربه و کلان بسیارگوشت.
رودکی.
- بسیارگوی، پرحرف و بسگوی. (ناظم الاطباء). پرگوی. پرسخن. ثرثره. در تداول عوام، پرحرف. پرروده. جروم. (منتهی الارب). قوام. (فرهنگ خطی بی نام). مکثار:
بر انجمن مرد بسیارگوی
بکاهد ز گفتار خویش آبروی.
فردوسی.
ایا فلسفه دان بسیارگوی
نپویم براهی که گویی بپوی.
فردوسی.
دگر مرد بیکار بسیارگوی
نماندش نزد کسی آبروی.
فردوسی.
من و نبید و بخانه درون سماع و رباب
حسود بر در، و بسیارگوی بر سکّه.
منوچهری.
وبسیاردان و کم گوی باش، نه کم دان بسیارگوی. (منتخب قابوسنامه ص 52).
تا نگویی چو شعر برخوانم
کاین چه بسیارگوی کشخانیست.
مسعودسعد.
از آن بوالفضولان بسیارگوی
وزان بوالحکیمان دیوانه خوی.
نظامی.
کسی کو چون منی را عیبجوی است
همین گوید که او بسیارگوی است.
عطار.
راز با مرد ساده دل و بسیارگوی و... مگوی. (مرزبان نامه).
- بسیارلاف، آنکه لاف بسیار زند، لاف زن و گزافه گوی:
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بیمغز و بسیارلاف.
سعدی (بوستان).
- بسیارلای، تالاب یا نهر یا حوضی که گل و لای بسیار داشته باشد. پرلوش: عین محرمد، چشمۀ بسیارلای. (منتهی الارب).
- بسیارمال، غنی. متمول. توانگر. باثروت: بازرگانی بود بسیارمال. (کلیله و دمنه). بازرگانی بسیارمال آمده است. (سندبادنامه ص 158).
- بسیارمال شدن، دارای ثروت فراوان گشتن. ایراق. (تاج المصادر بیهقی). استماله. (منتهی الارب). اکنار. (منتهی الارب).
- بسیارمایه، پرمایه، آنکه مایه وتجربه و دانش فراوان دارد:
بخنده گفت جادوکیش دایه
تو هستی در سخن بسیارمایه.
(ویس و رامین).
دگر باره زبان بگشاد دایه
که بود اندر سخن بسیارمایه.
(ویس و رامین).
و رجوع به مایه شود.
- بسیارمحاسن، آنکه ریش انبوه دارد: و متوکل مردی بود اسمر و نیکوچشم، نحیف تن، بسیارمحاسن، خفیف عارض. (مجمل التواریخ والقصص). و رجوع به محاسن شود.
- بسیارمر، کثیر. بسیارعدد. پرشمار:
ز دیبا و خز و ز یاقوت و زر
ز گستردنیهای بسیارمر.
فردوسی.
بیامد چو شاهان که دارند فر
سپاهی بیاورد بسیارمر.
فردوسی.
ببخشم ز هرگونه بسیارمر
ز اسب و ز شمشیر و گرز و کمر.
فردوسی.
و رجوع به مر شود.
- بسیارمردم، پرجمعیت، پرسکنه، انبوه: بارغر، شهریست آبادان و بسیارکشت و برز و بسیارمردم. (حدود العالم) [وچگل] ناحیتی است بسیارمردم. (حدود العالم). و این [ناحیت شام] ناحیتی است خرم و آبادان و بسیارمردم و خواسته. (حدود العالم).
- بسیارمغز، دانا. پرشعور. در تداول عوام آدم باکله:
زبان آوری بود بسیارمغز
که او برگشادی سخنهای نغز.
فردوسی.
- بسیارموی، انسان یا جانوری که موی فراوان دارد. ازب. (منتهی الارب) : علفوف، مرد درشت... بسیارموی. (منتهی الارب) : یزید مردی بود درازبالا و ضخیم و بسیارموی. (مجمل التواریخ والقصص). معاویه بن یزید مردی بود به لون اسمر و بسیارموی. (مجمل التواریخ والقصص).
- بسیارنعمت، پرحاصل. جایی که نعمت بسیار دارد: بدخشان شهریست بسیارنعمت. (حدود العالم). چاچ، ناحیتی است بزرگ و آبادان و مردمانی غازی پیشه و جنگ گر و توانگر و بسیارنعمت. (حدود العالم) [بلخ] جایی بسیارنعمت است و آبادان. (حدود العالم). موضعی خوش و فراخ بوم و بسیارنعمت از بهر ایشان اختیار کرده ام. (تاریخ قم ص 250).
- بسیارنقش، پرنقش. پرنگار:
چیست این سقف بلند سادۀ بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست.
حافظ.
- بسیار نیست و بسی نیست، بمعنی راه بسیار نیست. (آنندراج). و رجوع به بسی نیست شود.
- بسیاروام، مقروض. و دارای وام بسیار. (ناظم الاطباء).
- بسیارهنر، پرهنر. آنکه هنر فراوان دارد کسی که محاسن و نیکوییهای بسیار دارد:
چون توان گفت که امروز چه کرد و چه نمود
آن خداوند سخاپرور بسیارهنر.
فرخی.
- بسیارهوش، پرهوش. هوشمند:
بگفت این سخن مرد بسیارهوش
سپهدار خیره بدو داد گوش.
فردوسی.
تو ای مهربان باب بسیارهوش
دو کتفم به درع سیاوش بپوش.
فردوسی.
برفتند گردان بسیارهوش
پر از درد با ناله و با خروش.
فردوسی.
بحمداﷲ این شاه بسیارهوش
که نازش خر است و نوازش فروش.
نظامی.
زنی کار دانست و بسیارهوش
فلک را به نیرنگ پیچیده گوش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان باهو کلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار بادویست تن سکنه. آب آن از باران و محصول آنجا جو، لبنیات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَسْ س)
والی باختر و سردار داریوش سوم در جنگ با اسکندر بود. وی از اقربای داریوش و فرمانده سپاه باختریها، سغدیها، و هندیهای مجاور باختر بود. این سردار خائن به دستیاری نبرزن سرداردیگر داریوش و برازاس والی رخج و سیستان عهد و پیمان بسته و نقشۀ خائنانه ای را پی ریزی کرده بودند که داریوش را دستگیر کنند و اگر اسکندر آنها را تعقیب کرد برای جلب ملاطفت وی ولینعمت خود را باو سپارند و پاداش خیانت خود را دریافت دارند و اگر توانستند از دسترس اسکندر بدور مانند، ممالک داریوش را بین خود تقسیم کنند و بجنگ با اسکندر ادامه دهند. لذا چون شاهنشاه را در ده ملن تنها دیدند او را بزنجیر کشیدند و خزانه و اثاثۀ شاهی را غارت کردند و به راه افتادند. و برای اینکه شاه شناخته نشود ارابه اش را با پوستهای کثیف پوشاندند و اشخاص ناشناس را به گرداگرد او گماشتند. بسوس چون اسکندرو سپاهیانش را نزدیک دید بشاه تکلیف کرد که بر اسب نشیند و با آنها بگریزد و چون شاه پیشنهاد خائنان رانپذیرفت دو تن از غلامان وی را کشتند و اسبانش را زخمی ساختند و زخمهای مهلک بر وی وارد آوردند. پس از انجام دادن خیانت خود شاه را در حال نزع رها کردند و یکی بسوی باختر و دیگری بسوی گرگان گریختند. اسکندر زمانی بر بالین داریوش رسید که وی دیده از جهان فروبسته بود. اسکندر سردار خائن را بی پاداش نگذاشت بدین ترتیب که فرمان داد تا اعضای وی را به شاخه های چند درخت که به نیرو بهم نزدیک ساخته بودند بستند و آنهارا ناگهان رها کردند، بدینسان هر شاخۀ درختی عضوی از اعضای خائن را با خود برد. و بنا بروایتی وی را در همدان به دار آویختند. (از ایران باستان چ 1 ج 2 ص 1379 به بعد). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود، کار سازکننده را نیز گویند. (برهان). آماده و آماده کننده. (ناظم الاطباء) ، قصد و اراده کننده را گویند. (برهان) ، پوشندۀ ساز جنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پسوا. نام شهری در پنجاه میلی ساحل جنوبی دریاچۀ ارومیه. یاقوت این شهر را دیده و حمدالله مستوفی از باغستانهای پرمیوۀ آن تمجید کرده است. رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
انس گرفتن و آرام یافتن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شتر ماده ای که بی گفتن کلمه بس بس دوشیدن ندهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ناقه ای که بی ابساس دوشیدن ندهد. (منتهی الارب). اشتری که شیر ندهد بی نواختن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بالیدن خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالا رفتن شاخه های خرمابن و دراز شدن آنها. (از اقرب الموارد). دراز شدن درخت خرما. (زوزنی). دراز شدن خرمابن. (از ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) (تاج المصادر بیهقی) : النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سخت گردیدن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شجاع پهلوان. دلیر بطل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بسور. نفرین و دعای بد باشد. (از ناظم الاطباء) (رشیدی) (سروری). بمعنی بسور است. (جهانگیری) (آنندراج). رجوع به شعوری ج 1 ورق 217 و بسور شود، ساز کرده بسفر. (شعوری ج 1 ورق 196) ، ساز سفر کرده شده. (ناظم الاطباء) ، قصد و اراده نموده. (ازبرهان). قصد شده. (ناظم الاطباء). قصد کرده. (شرفنامۀ منیری) ، مرتب شده، سامان داده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از اصطلاحات هیئت هندیان. رجوع به بس و ماللهند ص 145 س 9 به بعد شود، نانی که آن را خشک کرده کوفته با شیر و مانند آن خورند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُسْ س)
بسون الملوک. نوعی مشروب مسموم. دوای مایع مسموم برای حیوانات. (دزی ج 1 ص 87)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
لفظ هندیست بمعنی بستم. حصۀ هر چیز عموماً و بمعنی بستم حصه بیگه در پیمایش زمین زراعت خصوصاً (غیاث). لفظ هند بمعنی بستم حصۀ بیگه در پیمایش زراعت خصوصاً. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گوسپنددرازپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامۀمنیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری)، ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر:
ابر شاه کرد آفرین و برفت (رستم)
ره سیستان را بسیچید تفت.
فردوسی.
وزان پس بسیچید بیژن براه
کمربست و بنهاد برسر کلاه.
فردوسی.
به نیروی یزدان سر ماه را
بسیجیم یکسر همه راه را.
فردوسی.
- بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، بسیجیدن رفتن، برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد:
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه.
فرخی.
تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ
شنو پند، پس کار رفتن بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپهبد چو پندش سراسر شنود
برفت او و ره را بسیجید زود.
اسدی.
ببسیج هلا زاد و کم نباید
از یک تنه گربیشتر نباشد.
ناصرخسرو.
به هرجا که رفتن بسیچیده ام
سر از داور و داد نپیچیده ام.
نظامی.
یاری که نه راه خود بسیجد
از پیچش کار خور بپیچد.
نظامی.
، به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) :
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
نمانده است بااو مرا تاب هیچ
برو رای زن آشتی را بسیچ.
فردوسی.
بگفت ستاره شمر مگرو ایچ
خرد گیر و کار سیاوش بسیچ.
فردوسی.
من دل بتوسپردم تا شغل من بسیجی
زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری.
منوچهری.
نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بدرا، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی).
عدیل تو شمس حسامست و چون وی
تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی.
سوزنی.
و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی)، سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن، پوشیدن ساز جنگ، انجام دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسول
تصویر بسول
دلیر پهلوان سر کگی ترش شدن می، دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسور
تصویر بسور
غلبه نمودن، روی ترش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
بلند شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
((بُ سُ))
بالیدن، بالا برآوردن، بلند شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بست
تصویر بست
تحصن
فرهنگ واژه فارسی سره
درمقام طعنه و نفرینبسوز، خاکستر شو
فرهنگ گویش مازندرانی
بسوز
فرهنگ گویش مازندرانی
سوخته
فرهنگ گویش مازندرانی
مانند، بسته
فرهنگ گویش مازندرانی