مخفف بسم اﷲ. (از غیاث) (از ناظم الاطباء). مأخوذ از تازی مخفف بسم اﷲ الرحمن الرحیم: ابرو بنما که جان دهم جان بی بسمله بسملم مگردان. واله هروی. از مصحف روی تو به پیشانی پرخون بسمل شدۀ تیغ تو صد بسمله دارد. علی خراسانی (از آنندراج). برسمت قارآن پنج محل وقف کرد از زبر بسمله تا به سر نستعین. قاآنی.
مخفف بسم اﷲ. (از غیاث) (از ناظم الاطباء). مأخوذ از تازی مخفف بسم اﷲ الرحمن الرحیم: ابرو بنما که جان دهم جان بی بسمله بسملم مگردان. واله هروی. از مصحف روی تو به پیشانی پرخون بسمل شدۀ تیغ تو صد بسمله دارد. علی خراسانی (از آنندراج). برسمت قارآن پنج محل وقف کرد از زبر بسمله تا به سر نستعین. قاآنی.
بسله، خلر، گیاهی از تیرۀ پروانه واران با برگ های کوچک، گل های سفید، زرد یا آبی کم رنگ و دانه هایی که در غلافی شبیه غلاف باقلا جا دارد و مصرف خوراکی دارد، ملک
بسله، خلر، گیاهی از تیرۀ پروانه واران با برگ های کوچک، گل های سفید، زرد یا آبی کم رنگ و دانه هایی که در غلافی شبیه غلاف باقلا جا دارد و مصرف خوراکی دارد، مُلک
خلر، گیاهی از تیرۀ پروانه واران با برگ های کوچک، گل های سفید، زرد یا آبی کم رنگ و دانه هایی که در غلافی شبیه غلاف باقلا جا دارد و مصرف خوراکی دارد، ملک
خلر، گیاهی از تیرۀ پروانه واران با برگ های کوچک، گل های سفید، زرد یا آبی کم رنگ و دانه هایی که در غلافی شبیه غلاف باقلا جا دارد و مصرف خوراکی دارد، مُلک
حیوانی که سر او را بریده باشند. چون هنگام بریدن سر حیوان حلال گوشت «بسم اللّه الرحمن الرحیم» می گویند، برای مثال ز عفت چو مرغ بسمل شب و روز می تپیدم / چو به لب رسید جانم پس از این دگر تو دانی (عطار۵ - ۶۶۳) بسمل کردن: ذبح کردن
حیوانی که سر او را بریده باشند. چون هنگام بریدن سر حیوان حلال گوشت «بسم اللّه الرحمن الرحیم» می گویند، برای مِثال ز عفت چو مرغِ بسمل شب و روز می تپیدم / چو به لب رسید جانم پس از این دگر تو دانی (عطار۵ - ۶۶۳) بسمل کردن: ذبح کردن
بسیله. بسلاّ. بسیل، دانه ای است مابین ماش و عدس که آن را ملک خوانند و به عربی خلر خوانند. (برهان). دانۀ مابین ماش و عدس که آن را ملک نیز گویند و بتازی خلر. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نوعی نخود. (دزی ج 2ص 87). دانه ای است مانند ماش که در میان باقلا باشد و در حوالی لرستان مانند عدس و باقلا پزند و خورند و آن را ملک خوانند و به عربی خلر خوانند. (سروری) (از رشیدی). رجوع به بسل و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 78 و شعوری ج 1 ورق 195 شود
بسیله. بِسلاّ. بسیل، دانه ای است مابین ماش و عدس که آن را مُلک خوانند و به عربی خلر خوانند. (برهان). دانۀ مابین ماش و عدس که آن را مُلک نیز گویند و بتازی خلر. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نوعی نخود. (دزی ج 2ص 87). دانه ای است مانند ماش که در میان باقلا باشد و در حوالی لرستان مانند عدس و باقلا پزند و خورند و آن را ملک خوانند و به عربی خلر خوانند. (سروری) (از رشیدی). رجوع به بسل و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 78 و شعوری ج 1 ورق 195 شود
باسمه. لغت ترکی است و آن نام ابزاریست که بدان نقش ها و کلمه ها را بر منسوجات طبع میکنند چنانکه کاغذ رابا خاتم مهر میکنند و بدین سبب ایرانیان در قرن سیزدهم چاپخانه را بدین نام میخواندند و میگفتند بسمه خانه (باسمه خانه). (الذریعه ج 9 حاشیه ص 136) و رجوع به حاشیۀ ص 145 همین کتاب شود. مخفف باسمه است. (از فرهنگ نظام).
باسمه. لغت ترکی است و آن نام ابزاریست که بدان نقش ها و کلمه ها را بر منسوجات طبع میکنند چنانکه کاغذ رابا خاتم مهر میکنند و بدین سبب ایرانیان در قرن سیزدهم چاپخانه را بدین نام میخواندند و میگفتند بسمه خانه (باسمه خانه). (الذریعه ج 9 حاشیه ص 136) و رجوع به حاشیۀ ص 145 همین کتاب شود. مخفف باسمه است. (از فرهنگ نظام).
شجاعت. (اقرب الموارد). شجاعت و دلیری. (غیاث اللغات). شجاع و دلیر گردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت دلیر شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). شجاعت و دلاوری و بی پروایی. (ناظم الاطباء). دلیر شدن در سختی. و رجوع به بسالت شود.
شجاعت. (اقرب الموارد). شجاعت و دلیری. (غیاث اللغات). شجاع و دلیر گردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت دلیر شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). شجاعت و دلاوری و بی پروایی. (ناظم الاطباء). دلیر شدن در سختی. و رجوع به بسالت شود.
مرکّب از: ب + جمله، بالتمام. تماماً. همه. جملتان. بتمامه. کاملاً. یکسر: چنین گفت آنگه به لشکر همه که باشند او را بجمله رمه. فردوسی. مردمان بجمله دستها برداشته تا رعایای ما گردند. (تاریخ بیهقی). منکیتراک را... بازداشتند. و دیگر برادران و قومش را بجمله فروگرفتند. (تاریخ بیهقی). چون کارها بر این جمله قرار گرفت خان را بشارت داده اند تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی شود. (تاریخ بیهقی). همه بیشی او بجمله کمی است همه وعده او سراسر هباست. ناصرخسرو. گر درست است قول معتزله این فقیهان بجمله کفارند. ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من از آنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو. اگر تواز خرد و جستجوی بیزاری نه مردمی و ز تو ما بجمله بیزاریم. ناصرخسرو. و رجوع به جمله شود، بحرکت آمدن. طغیان کردن. جنبش آغاز کردن: ز هر دو سپه بر فلک شد خروش زمین همچو دریا بر آمد بجوش. فردوسی. باده نوشان درآمدند بجوش در و دیوار برکشید ندا. ناصرخسرو. بر عدم ها کان ندارد چشم و گوش چون فسون خواند همی آید بجوش. مولوی. ، آشفته شدن. خشمگین شدن: گو نامبردار شد پرخروش از آن گفت ها اندر آمد بجوش. فردوسی. و رجوع به جوش شود
مُرَکَّب اَز: ب + جُملِه، بالتمام. تماماً. همه. جملتان. بتمامه. کاملاً. یکسر: چنین گفت آنگه به لشکر همه که باشند او را بجمله رمه. فردوسی. مردمان بجمله دستها برداشته تا رعایای ما گردند. (تاریخ بیهقی). منکیتراک را... بازداشتند. و دیگر برادران و قومش را بجمله فروگرفتند. (تاریخ بیهقی). چون کارها بر این جمله قرار گرفت خان را بشارت داده اند تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی شود. (تاریخ بیهقی). همه بیشی او بجمله کمی است همه وعده او سراسر هباست. ناصرخسرو. گر درست است قول معتزله این فقیهان بجمله کفارند. ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من از آنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو. اگر تواز خرد و جستجوی بیزاری نه مردمی و ز تو ما بجمله بیزاریم. ناصرخسرو. و رجوع به جمله شود، بحرکت آمدن. طغیان کردن. جنبش آغاز کردن: ز هر دو سپه بر فلک شد خروش زمین همچو دریا بر آمد بجوش. فردوسی. باده نوشان درآمدند بجوش در و دیوار برکشید ندا. ناصرخسرو. بر عدم ها کان ندارد چشم و گوش چون فسون خواند همی آید بجوش. مولوی. ، آشفته شدن. خشمگین شدن: گو نامبردار شد پرخروش از آن گفت ها اندر آمد بجوش. فردوسی. و رجوع به جوش شود
کشته، کشتن سر بریدن، نیم کشته هر حیوانی که آنرا ذبح کرده و سر بریده باشند و یا بشمشیر کشته باشند. توضیح وجه تسمیه اش آنست که در وقت ذبح کردن (بسم الله الرحمن الرحیم) گویند، صاحب حلم بردبار
کشته، کشتن سر بریدن، نیم کشته هر حیوانی که آنرا ذبح کرده و سر بریده باشند و یا بشمشیر کشته باشند. توضیح وجه تسمیه اش آنست که در وقت ذبح کردن (بسم الله الرحمن الرحیم) گویند، صاحب حلم بردبار