جدول جو
جدول جو

معنی بسمله - جستجوی لغت در جدول جو

بسمله
بسم اللّه الرحمن الرحیم، گفتن «بسم اللّه الرحمن الرحیم»
تصویری از بسمله
تصویر بسمله
فرهنگ فارسی عمید
بسمله
(بِ مِ لَ / لِ)
مخفف بسم اﷲ. (از غیاث) (از ناظم الاطباء). مأخوذ از تازی مخفف بسم اﷲ الرحمن الرحیم:
ابرو بنما که جان دهم جان
بی بسمله بسملم مگردان.
واله هروی.
از مصحف روی تو به پیشانی پرخون
بسمل شدۀ تیغ تو صد بسمله دارد.
علی خراسانی (از آنندراج).
برسمت قارآن پنج محل وقف کرد
از زبر بسمله تا به سر نستعین.
قاآنی.
لغت نامه دهخدا
بسمله
(اِ)
مصدر جعلی مانند حمدله و حوقله. بسم اﷲ گفتن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بسم اﷲالرحمن الرحیم گفتن. (از زوزنی) (فرهنگ نظام). مصدر منحوت ازبسم اﷲالرحمن الرحیم گفتن. (آنندراج). بمعنی بسم اﷲ الرحمن الرحیم گفتن. (غیاث) ، آنچه خرما بر او باشد. (برهان). درخت خرمابن و نخل. (ناظم الاطباء) ، اسب رام شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بسمله
بنامیزد به نام ایزد بسم الله (الرحمن الرحیم)
تصویری از بسمله
تصویر بسمله
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسمه
تصویر بسمه
(دخترانه)
نام دختر اسماعیل (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسکله
تصویر بسکله
کلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه، پانه، فهانه، تنبه، مدنگ، فردر، کلند، فروند، فلجم، کلیدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسیله
تصویر بسیله
بسله، خلر، گیاهی از تیرۀ پروانه واران با برگ های کوچک، گل های سفید، زرد یا آبی کم رنگ و دانه هایی که در غلافی شبیه غلاف باقلا جا دارد و مصرف خوراکی دارد، ملک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسله
تصویر بسله
خلر، گیاهی از تیرۀ پروانه واران با برگ های کوچک، گل های سفید، زرد یا آبی کم رنگ و دانه هایی که در غلافی شبیه غلاف باقلا جا دارد و مصرف خوراکی دارد، ملک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسمل
تصویر بسمل
حیوانی که سر او را بریده باشند. چون هنگام بریدن سر حیوان حلال گوشت «بسم اللّه الرحمن الرحیم» می گویند، برای مثال ز عفت چو مرغ بسمل شب و روز می تپیدم / چو به لب رسید جانم پس از این دگر تو دانی (عطار۵ - ۶۶۳)
بسمل کردن: ذبح کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسمه
تصویر بسمه
باسمه، تصویر چاپ شده، چاپ، طبع
فرهنگ فارسی عمید
(سَ مَ لَ)
گل و لای، بقیۀ آب در بن حوض، اندک آب در بن خنور مانده یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ لَ)
اشک که از شدت گرسنگی بیاید. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
یکی از رباطهای (مرزبانی های) مسلمانان بود که سپاهیان اسلامی در آنجا مرزبانی میکردند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ / لِ)
بسیله. بسلاّ. بسیل، دانه ای است مابین ماش و عدس که آن را ملک خوانند و به عربی خلر خوانند. (برهان). دانۀ مابین ماش و عدس که آن را ملک نیز گویند و بتازی خلر. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نوعی نخود. (دزی ج 2ص 87). دانه ای است مانند ماش که در میان باقلا باشد و در حوالی لرستان مانند عدس و باقلا پزند و خورند و آن را ملک خوانند و به عربی خلر خوانند. (سروری) (از رشیدی). رجوع به بسل و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 78 و شعوری ج 1 ورق 195 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
بسل. اجرت افسونگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مزد افسونگر. (مهذب الاسماء). اجرت راقی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ مِ)
نام قصبۀ کوچکی است در دیاربکر. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود، پنهان کردن از نظر، آماده کردن و حاضر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به سنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
وسمه. (آنندراج). بمعنی وسمه است. برگی است که زنان سابیده به ابروان خودبمالند تا سیاه شود. (از شعوری ج 1 ورق 195). و رجوع به وسمه شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
باسمه. لغت ترکی است و آن نام ابزاریست که بدان نقش ها و کلمه ها را بر منسوجات طبع میکنند چنانکه کاغذ رابا خاتم مهر میکنند و بدین سبب ایرانیان در قرن سیزدهم چاپخانه را بدین نام میخواندند و میگفتند بسمه خانه (باسمه خانه). (الذریعه ج 9 حاشیه ص 136) و رجوع به حاشیۀ ص 145 همین کتاب شود. مخفف باسمه است. (از فرهنگ نظام).
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گام نزدیک نهاده رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ لَ)
لقب عائذبن عمرو، برادر جذیمه ابرش، و برای زیبائی وی بدین لقب خوانده شد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ لَ / لِ)
بشکل. بشکله. بشکنه. چوب پس در خانه و سرا باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 195 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ مِ)
منسوب به بسمل. رجوع به بسمل شود، گاو جوان. (ناظم الاطباء) ، کره اسب. (شعوری ج 1 ورق 195)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شجاعت. (اقرب الموارد). شجاعت و دلیری. (غیاث اللغات). شجاع و دلیر گردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت دلیر شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). شجاعت و دلاوری و بی پروایی. (ناظم الاطباء). دلیر شدن در سختی. و رجوع به بسالت شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
بسیله.
لغت نامه دهخدا
(بِجُ لَ / لِ)
مرکّب از: ب + جمله، بالتمام. تماماً. همه. جملتان. بتمامه. کاملاً. یکسر:
چنین گفت آنگه به لشکر همه
که باشند او را بجمله رمه.
فردوسی.
مردمان بجمله دستها برداشته تا رعایای ما گردند. (تاریخ بیهقی). منکیتراک را... بازداشتند. و دیگر برادران و قومش را بجمله فروگرفتند. (تاریخ بیهقی). چون کارها بر این جمله قرار گرفت خان را بشارت داده اند تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی شود. (تاریخ بیهقی).
همه بیشی او بجمله کمی است
همه وعده او سراسر هباست.
ناصرخسرو.
گر درست است قول معتزله
این فقیهان بجمله کفارند.
ناصرخسرو.
زینها بجمله دست بکش همچو من از آنک
بر صورت من و تو و بر سیرت خرند.
ناصرخسرو.
اگر تواز خرد و جستجوی بیزاری
نه مردمی و ز تو ما بجمله بیزاریم.
ناصرخسرو.
و رجوع به جمله شود، بحرکت آمدن. طغیان کردن. جنبش آغاز کردن:
ز هر دو سپه بر فلک شد خروش
زمین همچو دریا بر آمد بجوش.
فردوسی.
باده نوشان درآمدند بجوش
در و دیوار برکشید ندا.
ناصرخسرو.
بر عدم ها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید بجوش.
مولوی.
، آشفته شدن. خشمگین شدن:
گو نامبردار شد پرخروش
از آن گفت ها اندر آمد بجوش.
فردوسی.
و رجوع به جوش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بساله
تصویر بساله
دلیر یدن دلیر گردیدن یلی مردی، ناخوشداشت بسام: خنده روی خندنده
فرهنگ لغت هوشیار
پس مانده، مزه، تلخی لاتینی تازی شده تلک گرکی از گیاهان لوبیا گرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسکله
تصویر بسکله
چوبی که پشت در خانه اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسمله
تصویر کسمله
پا ورچین با گام نزدیک راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسله
تصویر بسله
دانه ایست مابین ماش و عدس ملک خلر
فرهنگ لغت هوشیار
کشته، کشتن سر بریدن، نیم کشته هر حیوانی که آنرا ذبح کرده و سر بریده باشند و یا بشمشیر کشته باشند. توضیح وجه تسمیه اش آنست که در وقت ذبح کردن (بسم الله الرحمن الرحیم) گویند، صاحب حلم بردبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسمه
تصویر بسمه
باسمه: ترکی پارچه نگاری زر نگاشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسکله
تصویر بسکله
((بَ کِ لِ یا لَ))
چوبی که پشت در خانه ها اندازند تا در بسته شود، چوب پس در خانه و سرا، بشکل، بشکله، بشکنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسمل
تصویر بسمل
((بِ مِ))
حیوان سر بریده و ذبح کرده، ضح وجه تسمیه اش آن است که در وقت ذبح کردن «بسم الله الرحمن الرحیم» گویند، صاحب حلم، بردبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسمه
تصویر بسمه
((بَ مِ))
گیاهی است با برگ هایی شبیه برگ مورد که پس از رسیدن سیاه می شود و از آن برای رنگ کردن ابرو استفاده می کردند، وسمه
فرهنگ فارسی معین