جدول جو
جدول جو

معنی بسلیقن - جستجوی لغت در جدول جو

بسلیقن
(بَ قُ)
بسلیقون. معرب یونانی باسلی کن، ریحان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بسلیقن
ریحان
تصویری از بسلیقن
تصویر بسلیقن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برلیان
تصویر برلیان
(دخترانه)
الماس تراش داده شده که درخشش و زیبایی خاصی دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیلیون
تصویر بیلیون
عددی معادل ۱۰۹، میلیارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسلیق
تصویر باسلیق
شاهرگ بازو، سیاهرگ بزرگی در بازو که در قدیم از آن خون می گرفتند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسلیدن
تصویر گسلیدن
پاره کردن، جدا کردن، طی کردن، پاره شدن، جدا شدن، تمام شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
رشد کردن، نمو کردن، بزرگ شدن، کوالیدن، گوالیدن
تناور گشتن
فخر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسلیقه
تصویر باسلیقه
باذوق، کسی که کارهایش آراسته، مرتب و خوشایند است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برلیان
تصویر برلیان
درخشان، درخشنده، براق، شفاف، الماس بی رنگ و شفاف، الماس درشت و گران بها که برای درخشش بیشتر آن را تراش داده اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشلیدن
تصویر بشلیدن
به هم چسبیدن، در آویختن به چیزی، پشلیدن
فرهنگ فارسی عمید
آلت جنگ دریایی و از وسایل کشتیهای جنگی. ج، باسلیقات: و کان من معدات السفن الحربیه عندهم الزرد و الخود... و الباسلیقات و هی سلاسل فی رؤوسها رمانه حدید. (تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص 161)
لغت نامه دهخدا
کحل روشنایی. سرمۀ روشنایی. (یادداشت مؤلف). از سرمه های شاهانه است که آن را ابقراط ساخت. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 71)
- باسلیقون صغیر، منافع اومثل منافع کبیر است. (تحفۀ حکیم مؤمن ذیل کحلیات ص 345).
- باسلیقون کبیر، از تألیفات بقراط و به یونانی بمعنی جالب السعاده است و گویند اسم پادشاه آن عصر است و بجهت آن ترتیب داده، جالی و حافظ صحت عین و جهت حکه و غشاوه و سطبری پلک چشم و سبل و جرب و دمعه و بیاض مزمن نافع است.
کمون کرمانی. (دزی ج 1 ذیل باسلیقون و ج 2 ذیل کمون). نام مرهمی است و به یونانی معنای آن ’جالب السعاده’ است و گفته شده است که خود نام پادشاه است و بعضی نیز ترجمه آنرا ’پادشاهانه’ دانند. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 71) : داروهای قوه دهنده و تحلیل کننده می باید کشید چون برود حصرم و باسلیقون و روشنایی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مرهم باسلیقون گوشت برویاند و مواضع عصبیه را سود دارد و جراحاتی (را) که در آن حرارت نباشد نافع بود. صنعت آن:بگیرند زفت و راتینج و موم نواز هر یک بیست مثقال، قند چهار درم بگدازانند در روغن زیت و در هاون کنند و بمالند نیکو تا یکسان شود و بردارند. (اختیارات بدیعی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ / قِ)
باذوق. و آنکه کارهای وی آراسته و مرتب و خوش آیند باشد. و رجوع به سلیقه شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
معنی لغوی آن پادشاه عظیم است... و عجب که به ترکی هم باشلق بمعنی پادشاه و امیر و سردار است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) از یونانی باسیلیکوس بمعنی پادشاه. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(تو تَ)
درآویختن:
گر تو خواهیش و گرنه بتو اندر بسلد
زر او چون به در خانه او درگذری.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ببلیون
تصویر ببلیون
یونانی تازی شده خرفه از گیاهان خرفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسکلیدن
تصویر بسکلیدن
در آغوش گرفتن غلغلیج کردن نوازش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسلیقون
تصویر بسلیقون
یونانی تازی شده شاد اسپرم (ریحان) بادروج از گیاهان ریحان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیقن
تصویر سلیقن
یونانی تازی شده شاد اسپرم (ریحان) بادروج از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی کور کبود از ازدوها صمغی است سیاه مایل بسرخی مشهور به مقل ازرق. در طب قدیم مورد استعمال داشته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسلیون
تصویر فسلیون
یونانی تازی گشته اسفرزه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسلیدن
تصویر گسلیدن
بریدن، گسستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشلیدن
تصویر بشلیدن
در آویختن برهم چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیلیون
تصویر بیلیون
هزار ملیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
نمو کردن نشو و نما کردن رشد کردن، فخر کردن مباهات کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسلیقون
تصویر باسلیقون
زیره کرمانی
فرهنگ لغت هوشیار
سیاهرگی که بمحاذات محور بازو در زیر جلد قرار دارد و حجیم تر از سیاهرگ قیفال است و بدو سیاهرگ زند اسفل و میانی تقسیم میشود. این سیاهرگ مسیرش در زیر پوست در 3، 1 فوقانی بازو با چشم کاملا مشهود است شاهرگ دست
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته سرنج اسرنج اکسید ملحی سرب یعنی مخلوطی است از پر اکسید سرب و اکسید دو ظرفیتی سرب که دارای رنگ قرمزخوشرنگی است و در نقاشی مورد استفاده قرارگیرد سالیقون ساریقون آذرگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برلیان
تصویر برلیان
الماس بی رنگ و شفافتراش یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
((دَ))
رشد و نمو کردن، فخر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشلیدن
تصویر بشلیدن
((بَ شَ دَ))
درآویختن، بر هم چسبیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برلیان
تصویر برلیان
((بِ رِ))
الماس تراش داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیلیون
تصویر بیلیون
عددی معادل هزارمیلیون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسلیدن
تصویر گسلیدن
((گُ سَ دَ))
گسیلیدن، گسیختن، گسستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
افتخار کردن، رشد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره