جدول جو
جدول جو

معنی بسلان - جستجوی لغت در جدول جو

بسلان
پاره کن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبلان
تصویر سبلان
(پسرانه)
نام کوهی در آذربایجان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیلان
تصویر بیلان
ترازنامه، سیاهه ای که بنگاه ها در آخر سال می نویسند و دارایی و بدهی خود را در آن معین می کنند، بیلان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلسان
تصویر بلسان
گیاهی درختچه ای با گل های سفید کوچک خوشه ای، برگ های مایل به سفید، پوست زرد رنگ و چوب سنگین، سرخ رنگ و خوش بو، صمغی که از ساقۀ این گیاه می گیرند و مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسلان
تصویر کسلان
کسل، سست، ناتوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالان
تصویر بالان
دهلیز خانه، دالان، برای مثال یکی را سد یاجوج است باره / یکی را روضۀ خلد است بالان (عنصری - ۲۶۹)، دام، تله
نمو کننده، در حال نمو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بطلان
تصویر بطلان
باطل بودن، نادرست بودن، در علم حقوق ازبین رفتن، بی اعتبار شدن، نابودی، هلاکت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستان
تصویر بستان
گلستان، گلزار، باغ
فرهنگ فارسی عمید
دهی از دهستان جمعآبرود است که در بخش حومه شهرستان دماوند واقع است و 450 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بُسَ)
جمع واژۀ بسبل. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
از بلاد طخارستان است و از آنجا تا بلخ شش منزل باشد. شهری است در نواحی بلخ و بگمان من در طخارستان. (از سمعانی) : شهرکی است بخراسان و همچون سککند است. (حدود العالم). و بر راه کوههای بامیان رفت بأغروغر که در حدود بغلان گذاشته بود. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پس رو و تابع.
لغت نامه دهخدا
تلۀ جانوران، (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ لغات شاهنامه) (انجمن آرای ناصری)، تله ای که بدان جانوران گیرند، (ناظم الاطباء)، صاحب انجمن آرا گوید: از اینجاست کسی که مجرب در امور باشد و به مصائب گرفتار شود او راگرگ بالان دیده گویند و این مشهور است و بقول رشیدی باران غلط است، ولی از بیت نظامی باران فهمیده میشود چه گرگان در ایام زمستان و روز باران بجهت طعمه بیرون آیند و بر سر راهها و دیها کمین کنند و اگر چیزی بچنگ ایشان نیفتد ناچار یکی از هم جنسهای خود را به اجتماع ریخته بدرند و بخورند، نظامی گفته:
ز باران کجا ترسد آن گرگ پیر
که گرگینه پوشد بجای حریر،
و دیگری گفته است:
دوش میرفتم بکوی یار بارانم گرفت
در میان عاشقان من گرگ باران دیده ام،
(انجمن آرای ناصری ص 72) (آنندراج)، و وجه تسمیه را اینطور ذکر کنند که گرگ تا وقتی باران ندیده است از آن بسیار می ترسد و حتی الامکان احتیاط میکند تا اینکه بر سبیل اتفاق مجبور به خوردن باران شود بعد از آن دیگر نمی ترسد، از این جهت مثل مذکور برای کسی استعمال می شود که مجرب و زیرک شده باشد، (فرهنگ نظام)،
- گرگ بالان دیده، گرگ تله دیده و عوام بغلط باران دیده گویند و ظاهراً بعضی بواسطۀ تغییر لهجه بالان را باران خوانده اند، (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چیزی را گویند که گرو میگذارند. (شعوری ج 1 ورق 186)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
یوم بسیان، جایگاهی است که در آن جنگی بنی فزاره را بر بنی جشم بن بکر بوده و درین باره شاعر گوید:
و کم غاورت خیلی ببسیان منکم
ارامل عقری او اسیرا مکفرا.
(مجمعالامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
یکی از بخش های شهرستان دشت میشان است که در بین بخشهای موسیان و حومه و هویزه شهرستان دشت میشان واقع است. آبش از قراء بخش از نهرها و شعب رود خانه کرخه تأمین میگردد. هوایش گرم و در تابستان حرارت آن به 59 درجۀ سانتیگراد میرسد. مرکز بخش قصبه بستان میباشد که در سابق آن را شماریه می نامیدند. این بخش از ده قریۀ بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 12 هزار تن و قراء مهم آن بشرح زیر است: سیدیۀ خرابه، ورمم. محصول عمده اش غلات، لبنیات، برنج و شغل مردمش زراعت، حشم داری و ماهیگیری است. زبان اهالی عربی است و پاره ای مردان به فارسی آشنا هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
گلزار و گلستان را گویند و مخفف بوستان هم هست. (برهان). بالضم معرب بوستان (از منتخب) در سراج اللغات نوشته که: لفظ فارسی است مرکب از کلمه بست بالضم که بمعنی گلزار و جاییکه میوۀ خوشبو در آن باشد و الف و نون زائد مثل شاد و شادان. (غیاث). بمعنی گلزار و باغ که آن را گلستان نیز گویند و بستان مخفف بوستان است و آن جایی را گویند که بوی گل وریاحین در آنجا بسیار باشد. (انجمن آرا). صاحب آنندراج پس از تکرار عبارت انجمن آرا آرد: در بهار عجم نوشته که بستان باغ را گویند و این فارسی معرب است بساتین جمع و در فرهنگ، بستان، گلزار و جایی که بوهای خوشبو در آن بود، بست مخفف و بسد مبدل و بوستان مشبع آن و با لفظ کردن مستعمل و با لفظ خوردن کنایه از رستنی و نباتات باغ خوردن. شیخ شیراز آرد:
یکی روستایی سقط شد خرش
علم کرد بر تاک بستان سرش.
سعدی (بوستان).
باقر کاشی گوید:
اگر هنگام باغ و راغ نبود
میانه خانه بستان می توان کرد.
(آنندراج).
مأخوذ از فارسی باغ و بوستان. ج، بساتین و بساتون. (ناظم الاطباء). باغی که در آن گل یا میوه یا هر دو باشد. لفظ مذکور مخفف بوستان (جای بو) است که محل چیزهای خوشبو از قبیل گل و میوه می باشد. (فرهنگ نظام). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 207، 219 شود. الفردوس او البستان، الجنه. (نشوء اللغه العربیه ص 94). البستان فارسی، معرب و یجمع بساتین. (المعرب جوالیقی ص 53 س 1). حش ّ. حش ّ. حش ّ. (منتهی الارب). جنت. (دهار) (منتهی الارب). حدیقه. (دهار) (تعریفات جرجانی). بستان دیوار کشیده، حدیقه. فردوس. (ترجمان القرآن عادل بن علی). مخرف، مخرفه. جائز. (منتهی الارب). جایی را گویند که میوه های خوشبوی در آنجا بهمرسد. (برهان) (غیاث از سراج اللغات). معرب بوستان. (از ابن درید در جمهره و بنقل سیوطی در المزهر). ج، بساتین. بساتون. (مهذب الاسماء). بهشت. گلزار. توسعاً، باغ. گلشن گلزار و بوستان. (روضه). هر محوطه شامل درختانی که بقدر کافی دور از هم غرس شده باشند تا بتوان در فواصل آنها کشت و کار کرد. ج، بساتین. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بوستان شود:
هزار آوا به بستان در کند اکنون هزار آوا.
رودکی.
و نام او (دختر نعمان بن منذر) حدیقه و بپارسی بستان باشد. (ترجمه بلعمی طبری).
همه جای جنگست میدان اوی
بیابان و کوهست بستان اوی.
فردوسی.
گذر کرد سوی شبستان خویش
همی گشت بر سوی بستان خویش.
فردوسی.
بوستان بانا، حال وخبر بستان چیست
وندرین بستان چندین طرب مستان چیست.
منوچهری.
بستان بسان بادیه گشته است پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی.
منوچهری.
هرچیزی که ملک من است... یا ملک من شود در بازمانده عمرم از زر یا رزق یا جوهر... یا بستان یا از این اقسام... از این ملک من بیرونست. (تاریخ بیهقی).
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
مردم شجر است و جهانش بستان
بستان نبود چون شجر نباشد.
ناصرخسرو.
این شگفتی بین که در نیسان ز بس نقش و نگار
خاک بستان را همی زین زینت بستان کنند.
ناصرخسرو.
من به بستان بهشت اندرم از فضلت
حکمت تست درو میوه و ریحانم.
ناصرخسرو.
و در بستان علم و حکمت بر خوانندگان این کتاب از آنجا گشاده شود. (کلیله و دمنه).
تیرمه زینت بگردانیدبستان را و داد
آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر.
سوزنی.
تا در زبان تازی بستان بود بهشت
نام هزاردستان در بوستان هزار.
سوزنی.
نیست بستان خراسان را چون من مرغی
مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند.
خاقانی.
قصرش گلستان ارم صدرش دبستان کرم
در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته.
خاقانی.
واندر آن بستان کز اودست خسان را گل رسید
ای عجب گویی برای چشم من خاری نماند.
خاقانی.
بنامیزد ز بستان زمانه
ز گل قسمم همی خاری نیاید.
انوری.
دو پستان چون دو سیمین نارنوخیز
بر آن پستان گل بستان درم ریز.
نظامی.
از برگ و نوا بباغ و بستان
با برگ و نوا هزاردستان.
نظامی.
چون سهی سرو برد از آن بستان
رفت از آنجا بملک هندستان.
نظامی (هفت پیکر).
یکی بر سر شاخ و بن می برید
خداوند بستان نظر کرده دید.
سعدی.
بستان بی مشاهده دیدن مجاهده است
ور صد درخت گل بنشانی بجای یار.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 474).
ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
پندارمت ازروضۀ بستان بهشتی.
سعدی (غزلیات).
بستان رخ تو گلستان آرد بار
وصل تو حیات جاودان آرد بار.
سعدی (رباعیات).
تا ببستان ضمیرت گل معنی بشگفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند.
سعدی (غزلیات).
بستان عارضش که تماشاگه دلست
پر نرگس و بنفشه و گلنار بنگرید.
سعدی (غزلیات).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ابوعمرو عراقی از شیوخ ثعلبی است و اوراست تفسیری، مرحوم دهخدا در فیشی بی ذکر مأخذ چنین آورده اند: ولیکن چلبی در کشف الظنون چ 1941 میلادی ستون 441 ج 1 ابوعمرو فراتی آورده است و میگوید ثعلبی نقل کند که وی روایت این تفسیر را از استادش ابوعمرو گرفته است. رجوع به ابوعمرو عراقی و کشف الظنون شود
ابن محمد مقتول در 287 هجری قمری او راست رساله ای در اینکه جزء تقسیم میشود الی غیرالنهایه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قصبۀ مرکز بخش بستان شهرستان دشت میشان است که در 35 هزارگزی شمال باختری سوسنگرد کنار راه نیمه شوسۀ سوسنگرد به بستان و همچنین در حاشیه رود خانه هوفل که شعبه ای از رود کرخه میباشد واقع گردیده است موقع طبیعی دشت: هوایش گرم با چهارهزار تن سکنه که به زبان عربی سخن میگویند و اغلب مردان به فارسی آشنا هستند. آب قصبه از رود خانه هوفل تأمین میگردد. شغل مردان ماهیگیری و راهش در تابستان ماشین رو است. در این قصبه بخشداری، بهداری، فرهنگ، شعبه پست، نمایندۀ آمار، پاسگاه ژاندارمری و یک باب دبستان وجود دارد. ساکنان آن از عشایر بنی طرف و سواری و سواعد هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
درختی است کوچک مانند درخت حنا و در عین الشمس که از توابع مصر است روید و روغنش منافع بسیار دارد. (منتهی الارب). شجرۀ مصری است و برگ وی به برگ سداب ماند اما سفیدتر بود. (از اختیارات بدیعی). درختی معروفست جز در ده مطریه که از توابع مصر است نمی باشد، ورقش به سداب ماند و بر سفیدی زند. (نزهه القلوب). در حوالی فسطاط مصر گیاهی شاخه مانند میروید که آنرا بلسان نامند و جز در آنجا، در جایی دیگر از دنیا موجود نباشد. (از صورالاقالیم اصطخری). درختی است معروف که در بلاد حبش می روید ارتفاعش 13 قدم شاخه ها و برگهایش کوچک و سبز می باشد، و بلسم جلعاد که در عطر وخوشبویی مشهور بود از آن تحصیل میشد. شعراو مورخین قدیم آن را بسیار توصیف نموده اند و اطبای قدیم نیز منافع بسیار برای آن ذکر کرده اند از قبیل شفای امراض و جراحات و غیره. و در آن زمان در میان اهالی مشرق نیز بسیار مستعمل بود بطوری که تجار آن را خریده به مصر میبردند و اهالی مصر آنرا خریده برای تدهین اموات به کار میبردند. و در کتاب مقدس مذکور است که قافلۀ اسماعیلیان که یوسف را خریدند بلسان به مصر میبردند و بعد از چندی کمیاب شده بازارش بسیار رواج یافت بطوری که به دو برابر با نقره فروخته میشد. گویند چون تیطس و پومپیوس به رومیه مراجعت می نمودندقدری بلسان با خود بردند تا علامات فتح و ظفر ایشان باشد. اما طور تحصیل بلسان آن است که درخت مرقوم را به استصواب تیشه یا تبر قدری زخم کرده بلسان از آن جاری شده در ظرفهای گلی که برای این کار آماده است ریخته میشود. برخی را عقیده است که زقوم همان بلسان جلعاد است. (از قاموس کتاب مقدس). مایع روغنی معطری که از چند گیاه مختلف بدست می آید. بلسان مکی از درخت بلسان، و بلسان امریکایی از درخت کبودۀ کانادایی، و بلسان افریقایی از بادرنجبویۀ کاناری که گیاه کوچکی است گرفته میشود. (از دایرهالمعارف فارسی). گیاهی است از تیره سدابیان که بصورت درختچه است و دارای گلهای سفید می باشد. همه اعضای این گیاه محتوی مادۀ صمغی می باشند که در صورت خراش یا نیش حشرات این مادۀصمغی از آن خارج میشود. دانۀ این گیاه را حب البلسان نیز گویند و بنام تخم بلسان در تداوی مصرف میشود. درخت بلسان. ابوشام. بشام. بلسم مکه. درخت بلسان مکی. بلسم اسرائیل. مکه بلسن آغاجی. بلسان آغاجی. بلسان مکی. شجرهالبلسم. (از فرهنگ فارسی معین) :
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیریاب می چکدش.
خاقانی.
باغچۀعین شمس گلخن جی دان
وز بلسان به شمر گیای صفاهان.
خاقانی.
بلسان مصر خواهی به لسان من نظر کن
چه عجب حدیث شیرین ز چنین رطب لسانی.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ناچیز شدن. (منتهی الارب). باطل شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 26) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بطل. (منتهی الارب). بطول. (منتهی الارب). و رجوع به مصادر مترادف آن شود. ناچیز و ضایع شدن: بطلان حرف شما بر همه معلوم است. (فرهنگ نظام). ناچیزو ضایع شدن. (غیاث) (آنندراج). ناچیز شدن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
قریه ای است به یک فرسنگی مرو. (از الانساب سمعانی) (از مراصد) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
نموکننده، (انجمن آرای ناصری)، بالنده، (آنندراج)، که در حال بالیدن بود، (از فرهنگ رشیدی)، نامی، نامیه، (یادداشت مؤلف)، بالاشونده، (فرهنگ لغات شاهنامه)، بلندشونده، (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام)، مترعرع:
سرو بالان شمایم سر بالین مرا
تازه دارید به نم کابر سمائید همه،
خاقانی،
سرو بالان که ز بالین سرش آمد بستوه
دایگان را تن نالانش ببر بازدهید،
خاقانی،
صورت رحمی بود بالان شود
صورت زخمی بود نالان شود،
مولوی،
لغت نامه دهخدا
تصویری از کسلان
تصویر کسلان
تنبل سست بیکاره، تنبل سه انگشتی از جانوران سست کاهل
فرهنگ لغت هوشیار
دهلیز خانه. بالنده، در حال بالیدن در حال نمو کردن، نمو کننده، بالنده، فزاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیلان
تصویر بیلان
فرانسوی تراز نامه ترازنامه تراز نامه
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده گوج بن از گیاهان گیاهی از تیره سدابیان که بصورت درختچه است و دارای گلهای سفید می باشد، همه اعضای این گیاه محتوی ماده صمغی میباشند که در صورت خراش یا نیش حشرات این ماده صمغی از آن خارج میشود درخت بلسان ابوشام بشام بلسم مکه درخت بلسان مکی بلسم اسرائیل مکه بلسن مکی بلسم اسرائیل مکه بلسن آغاجی بلسان آغاجی بلسان مکی شجره البلسم. توضیح دانه این گیاه را حب البلسان نیز گویند و بنام تخم بلسان تخم بلسان در تداوی مصرف میشود، بلسان نام عام همه گیاهانی است که از آنها صمغ استخراج میشود. یا بلسان مکی. بلسان
فرهنگ لغت هوشیار
بیهودگی، ناچیزگی، از میان رفتن زدایش باطل شدن فاسد شدن ضایع شدن بیهوده گشتن، از کار افتادن، فساد باطل شدگی، نادرستی نا چیزی: (در بطلان این قضیه شکی نیست)، سقوط حکم. یا بطلان شهوت. از میان رفتن شهوت نقصان شهوت. یا بطلان مطلق. در موردیست که هم اشخاص ذینفع و هم دیگران حق اعتراض بدان داشته باشند مقابل بطلان نسبی. توضیح تراضی طرفین در مورد بطلان مطلق امکان ندارد. یا بطلان نسبی. در موردیست که فقط اشخاص ذینفع حق اعتراض داشته باشند مقابل بطلان مطلق. توضیح درین مورد طرفین میتوانند تراضی نمایند. ناچیز شدن، باطل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستان
تصویر بستان
گلستان، باغ، گلزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسلان
تصویر کسلان
((کَ))
سست، کاهل
فرهنگ فارسی معین
صورت ریز دارایی و بدهی شرکت ها و مؤسسات که معمولاً در آخر سال مالی تهیه شود، ترازنامه (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بطلان
تصویر بطلان
باطل شدن، تباه شدن، از کار افتادن، نادرستی، ناچیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستان
تصویر بستان
((بُ))
باغ، باغ میوه، جمع بساتین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالان
تصویر بالان
دهلیز خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیلان
تصویر بیلان
تراز
فرهنگ واژه فارسی سره