جدول جو
جدول جو

معنی بسرا - جستجوی لغت در جدول جو

بسرا
از توابع دهستان جلال ازرک جنوبی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسرا
تصویر اسرا
(دخترانه)
در گویش سمنان اشک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کسرا
تصویر کسرا
(پسرانه)
کسری، معرب از فارسی، خسرو، نام انوشیروان پادشاه ساسانی، فرزند قباد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بغرا
تصویر بغرا
(پسرانه)
نام پادشاهی از خوارزم که به بخارا لشکر کشید و پایتخت سامانیان را گرفت و دولت خانیه را بنیان گذاشت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اسرا
تصویر اسرا
هفدهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۱۱۱ آیه، بنی اسرائیل، سبحان، سیر دادن در شب، در شب راه رفتن، در شب سیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسرا
تصویر اسرا
اسیرها، زندانیها، گرفتاران، جمع واژۀ اسیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسراق
تصویر بسراق
یاقوت زرد، زبرجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بصرا
تصویر بصرا
بصیرها، بیناها، کنایه از دانایان، خبیرها، جمع واژۀ بصیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغرا
تصویر بغرا
نوعی آش که با خمیر آرد گندم تهیه می شود، آش رشته، بغراخانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغرا
تصویر بغرا
خوک نر، گراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسزا
تصویر بسزا
سزاوار، شایسته
فرهنگ فارسی عمید
پسوا. نام شهری در پنجاه میلی ساحل جنوبی دریاچۀ ارومیه. یاقوت این شهر را دیده و حمدالله مستوفی از باغستانهای پرمیوۀ آن تمجید کرده است. رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بسر. نو و تازه از هر چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ بسر. (اقرب الموارد). رجوع به بسر شود، وادیی است بین مدینه و جار. (از معجم البلدان) ، شهری است بحجاز، نام آبی است که در بین مکه و جار واقع شده است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بوقچه. (ناظم الاطباء). بغچه.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بسره. (ناظم الاطباء). رجوع به بسره شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شهر تماسیح در مصرنزدیک دمیاط از کوره مهلیه. (از معجم البلدان). شهری نهنگ ناک نزدیک دمیاط. (ناظم الاطباء). و بدانجا نهنگ بسیار باشد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
یاقوت زرد که در هند پکهراج گویند. (غیاث). یاقوت زرد و این ظاهراً هندی معرب است و اصلش پکهراج و پکهراک است. (از آنندراج). زبرجد. (ناظم الاطباء) :
زردگوشی است آنکه از بن گوش
کرده بسراق زار پیکو را.
باقر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ناحیتی است بفارس: مرغزار بید و مشکان ناحیت بسیراست و سردسیر است. طولش هفت فرسنگ در عرض سه فرسنگ و علفزار عظیم دارد. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ص 135). مرغزار بید و مشکان، مرغزار نیکو است و ناحیتی است آنجا بسیرا گویند سردسیر است. طول آن هفت فرسنگ در عرض سه فرسنگ. (فارسنامۀ ابن البلخی چ 1339 هجری قمری کمبریج ص 155). کمه و فاروق و بسیرا شهرکی است و دیههاء بزرگ و نواحی و هوای آن سرد است معتدل و آبهای روان خوش دارد و میوه ها باشد از هر نوعی و نخجیرگاه است و همه آبادانست و ب حومه آن جامع و منبر است. (فارسنامۀ ابن البلخی چ 1339 هجری قمری کمبریج ص 125)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شراب انگور راگویند بلغت زند و پازند. (برهان) (از هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). بلغت زند شراب انگور و خمر. (ناظم الاطباء). هزوارش، بسی یا پهلوی باتک، باده ’یونکر103 ’’یوستی بندهش 880’ (از حاشیه برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بلغت زند و پازند، تخم زراعت را گویند مطلقاً، یعنی هر چیز که بجهت خوردن حیوانات کاشته میشود. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). هم ریشه بذر عربی. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به بزر و بذر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دسرا
تصویر دسرا
کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسراک
تصویر بسراک
بیسراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصرا
تصویر بصرا
جمع بصیر بینایان روشن بینان روشندلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستا
تصویر بستا
بوقچه بغچه لفافه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسره
تصویر بسره
نو دمیده از گیاه یک دانه غوره خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسزا
تصویر بسزا
سزاوار وشایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسلا
تصویر بسلا
دلیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغرا
تصویر بغرا
آش رشته
فرهنگ لغت هوشیار
به شب پیمودن، شب گشت جمع اسیر اسیران بندیان بردگان گرفتاران. بشب راه رفتن در شب سیر کردن، به سر در آوردن، کسی را در شب، معراج محمدبن عبدالله ص یا حدیث اسرا. حدیث معراج، جمع اسیر، بندیان گرفتاران جمع اسیر اسیران بندیان بردگان گرفتاران، جمع اسیر اسیران بندیان بردگان گرفتاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسراق
تصویر بسراق
هندی تازی شده از پکهراگ یا کند زرد زبرجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسزا
تصویر بسزا
((بِ سَ یا سِ))
سزاوار، شایسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسراق
تصویر بسراق
((بُ))
زبرجد
فرهنگ فارسی معین
حرف بزن، سخن بگو (از روی تحکم و تحقیر)
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی نان
فرهنگ گویش مازندرانی
ناشنوا
دیکشنری اردو به فارسی