جدول جو
جدول جو

معنی بسامه - جستجوی لغت در جدول جو

بسامه(بَ سْ سا مَ)
تأنیث بسام.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسامه
تصویر اسامه
(پسرانه)
شیر، اسد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بساره
تصویر بساره
ایوان، صفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغامه
تصویر بغامه
غول بیابانی، غولی که گمان می رود در بیابان باشد، شخص درشت، بدقواره و زشت، غول بیابان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قسامه
تصویر قسامه
جماعتی که برای گرفتن چیزی قسم بخورند و آن را بگیرند، سوگندی که بین اولیای دم اجرا شود، هنگامی که کسی را قاتل معرفی کنند و شاهد نداشته باشند، آشتی و متارکۀ جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسامد
تصویر بسامد
تکرار، در ریاضیات فراوانی، در علم فیزیک حرکت و رفت و آمد متوالی، فرکانس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسمه
تصویر باسمه
تصویر چاپ شده، چاپ، طبع
فرهنگ فارسی عمید
(بَ مَ)
ناحیه ای است میان موصل و شهریست که سنگ آسیا را از آنجا می آوردند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَسْ سا)
نسبتی است به بسام، نیای ابوالحسن علی بن محمد...بسام. (از لباب الانساب ص 121). و رجوع به بسام شود، بلفظ بس بس خواندن. (منتهی الارب). بلفظ بس بس خواندن ناقه را. (آنندراج). و بسبسه بالغنم او الناقه، بلفظ بسبس خواندن گوسپند یا شتر را. (ناظم الاطباء) ، مداومت کردن بر چیزی. (منتهی الارب). مداومت کردن ناقه بر چیزی. (آنندراج) : بسبسهالناقه، مداومت کردن ماده شتر بر چیزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ گُ زَ دَ)
حرکت رفت و آمد متوالی. (واژه های نو فرهنگستان). ترجمه فرکانس. تردد، درختی است که از آن پالان سازند یا باین معنی صواب سبسب است. (منتهی الارب). درختی که از آن پالان سازند. (ناظم الاطباء) ، در حاوی نقل میکند: که او را از بلاد هند نقل کنند به اطراف و به هیئت به پوست درخت ماند و او را بجهت بوی خوش در مجمرها بسوزند و این تعریف کافی نیست و این صفات دلالت کند بر آنکه او بسباس است. (ترجمه صیدنه ابوریحان نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ورق 24 ب)
لغت نامه دهخدا
(بَسْ سا)
طبسی. محمد بن احمد بسامی. محدث است. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس آرد: در نسخ چنین است و صحیح بنابرنوشتۀ صاحب التفسیر و دیگران، ابومحمد احمد بن محمد بن حسین طبسی بسامی محدث بود. و اسماعیل بن ابی صالح مؤذن از وی روایت کرد. گویا نسبت وی به جدش بسام است. (از تاج العروس). و رجوع به ریحانه الادب ج 1 شود
بشامی. بسبامی. بنا بنوشتۀ بروجردی در اصطلاحات رجالی بی اینکه اسم او را مذکور دارد از وکلای حضرت قائم (ع) بوده است. (از ریحانه الادب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شجاعت. (اقرب الموارد). شجاعت و دلیری. (غیاث اللغات). شجاع و دلیر گردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت دلیر شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). شجاعت و دلاوری و بی پروایی. (ناظم الاطباء). دلیر شدن در سختی. و رجوع به بسالت شود.
لغت نامه دهخدا
(بَکِ)
بر روی یک رشته از جلبک برجستگی نازکی پدیدار می شود که پرتوپلاسم درونی آن به قطعاتی چند تقسیم می گردد که هر یک از آنها دو تاژک دارند که آنها را بساکه گویند. (گیاه شناسی گل گلاب چ 1326 ه. ش ص 117). و رجوع به بساک شود، ادویۀ مفرده. گیاهان طبی. (فرهنگ فارسی معین) ، اصطلاح منطقی، قضیه های بسیطه
لغت نامه دهخدا
(اِشْ)
فراخ زبان گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشاده زبان و مازح گردیدن یا بسیط و ساده بودن. (از اقرب الموارد). فراخ زبان گردیدن و بی پروا سخن گفتن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
نام مکۀ معظمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از نام های مکه در جاهلیت است زیرا هرآن کس در آنجا پرهیزگار نبود شتران را بس بس میکرد و بس بس کلمه ای است که در راندن ناقه گویند هنگامیکه بخواهند آن را برانند:
بساسه تبس کل ّ منکر
بالبلد المحفوظ ثم المعشر.
(از معجم البلدان).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
برسات و آن بارانی است که در ایام گرما، پی هم بر ملک هند، و سند بارد و یک ساعت قطع نگردد. (از قاموس المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و زبیدی از صغانی نقل کند که بشاره مصحف آنست و خود مردم هند آن را برساه نامند. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِرَ / رِ)
ایوان و صفه. (برهان) (آنندراج). صفه و سکو. (شعوری ج 1 ورق 195) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (رشیدی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). ایوان. رواق. (دمزن). بیساره. (دمزن). نام صفه بود. (اوبهی). ایوان و صفه که اطاق مسقفی است از سه طرف دیوار و یک طرف باز. (فرهنگ نظام از سروری) :
خوش باشد در بساره ها می خوردن
وز بام بساره ها گل افشان کردن.
(لغت فرس، ص 511 چ اقبال: ساره).
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
چاپ. طبع. (ناظم الاطباء) ، مقابل مفروق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَشْ شا مَ)
واحد بشام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
جماعتی که سوگند خورند بر چیزی و بگیرند آنرا و یا گواهی دهند، سوگندهائی که تقسیم میشود بر اولیای قتیل چون ادعای خون کنند بدون شاهد و بینه گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسامه
تصویر وسامه
زیبایی خوبرویی، نشان زیبایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جسامه
تصویر جسامه
تناوری تنومندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسامه
تصویر رسامه
نگارکیدن (نقشه کشیدن)، نگاشتن (نقاشی)، چهره پردازی (صورت سازی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسمه
تصویر باسمه
ماخوذ از ترکی، چاپ، طبع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساره
تصویر بساره
ایوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساطه
تصویر بساطه
سادگی، بیرنگی، گشادگی خوشرویی، شیرین زبانی، آسانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساله
تصویر بساله
دلیر یدن دلیر گردیدن یلی مردی، ناخوشداشت بسام: خنده روی خندنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسامد
تصویر بسامد
تردد حرکت رفت و آمد متوالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغامه
تصویر بغامه
غول غول بیابانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساره
تصویر بساره
((بَ یا بِ رِ))
ایوان، صفه، بارگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغامه
تصویر بغامه
((بَ مِ))
غول، غول بیابانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قسامه
تصویر قسامه
((قَ مِ))
گروهی که برای گرفتن چیزی سوگند بخورند و آن را بگیرند
فرهنگ فارسی معین
((بَ مَ))
شمارش دفعه های چیزی در مدت معین یا دفعه های کاربرد واژه ای خاص در یک نوشته، فراوانی، وفور (ریاضی)، فرکانس (فیزیک)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باسمه
تصویر باسمه
((مِ))
چاپ روی پارچه، عکس چاپ شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسامد
تصویر بسامد
فرکانس، تکرار، تواتر
فرهنگ واژه فارسی سره