جدول جو
جدول جو

معنی بزچو - جستجوی لغت در جدول جو

بزچو
بزتی لا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزخو
تصویر بزخو
کمین، پنهان شدن در جایی به قصد از پا درآوردن دشمن یا شکار
بزخو کردن: کمین کردن و منتظر فرصت بودن
فرهنگ فارسی عمید
(بُ رَ / رُو)
بزرونده. که بز تواند رفت.
- راه بزرو، راههای باریک و پرپیچ وخم در کوه. معبری در کوه و جنگل سخت پیچ درپیچ. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان دربقاضی از بخش حومه شهرستان نیشابور. واقع در جلگه و هوای آن معتدل و 428 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
موی بز. قاتمه (ترکی). ریسمانی که از موی بز کنند. رجوع به بزموی شود
لغت نامه دهخدا
لقبی است مر شاهان تاتار را، (آنندراج)، لقب شاهزادگان تاتار، (ناظم الاطباء)، لقب خانهای تاتار است مثل لفظگرای، (کذا فی وسیلهالمقاصد)، (شعوری ج 2 ص 188)، تاریک، (فرهنگ ضیاء)، شعوری بمعنی زیبایی و حسن و جمال گرفته و بیت ذیل را از ابوالمعالی شاهد آورده است:
نکردی چرا عاشقان دل فراخ
خدا آفریده ترا حسن و باخ (؟)
، هم شعوری بمعنی سیم و زر ناسره گرفته و بیت ذیل را از ابوالمعالی شاهد آورده:
سرشکم مگر بوده است کم عیار
قبولش نکردند چون نقره باخ (؟)
این لغت ظاهراً مصحف ’ماخ’ است، رجوع بماخ شود، نیز شعوری بمعنی ایلچی و قاصد گرفته بیت ذیل را از میرنظمی شاهد آورده است:
نشسته شد آن عز و دولت بکاخ
در آن دم بخدمت رسیده ست باخ (؟)
، هم شعوری بمعنی دون همتی گرفته مصراع ذیل را از قریعالدهر شاهد آورده:
همه را همت باخ و همه در راه بساخ (؟)
این کلمه هم مصحف ’ماخ’ است و همین بیت در لغت فرس اسدی شاهد ماخ بمعنی نبهره از سیم و زر آمده است، رجوع بلغت فرس چ اقبال ص 78، و ماخ شود
لغت نامه دهخدا
یکی از پیکرنگاران فلورانس است و به ’باچو دا مونته لوپو’ شهرت پیدا کرده، (1445 - 1523م،)، (قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
گهواره، نه نی (گناباد خراسان)، و در مشهد بانوچ گویند
لغت نامه دهخدا
(چُ)
یکی از نقاشان معروف ایتالیاست. وی بسال 1469 میلادی در فلورانس متولد شد و در 1517 درگذشت و به ’باچو دلاّ پورتا’ شهرت دارد. (قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ده کوچکی است از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
گردن کشی کردن. (آنندراج) ، زدن پنبه و غیره. (یادداشت بخط دهخدا) : الحلیج، پنبۀ بزیده. الحلاج، پنبه بز. (مهذب الاسماء خطی از یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزو
تصویر بزو
قهر کردن، گردنکشی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
میان خواب و بیداری، کمین، کمین کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بزغاله
فرهنگ گویش مازندرانی
بزمجه، از گروه سوسمارها، حیوانی بد هیبت که از غفلت چوپان
فرهنگ گویش مازندرانی