جدول جو
جدول جو

معنی بزپا - جستجوی لغت در جدول جو

بزپا
خرگوش سم دار (در باور عوام)
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برپا
تصویر برپا
ایستاده، کسی یا چیزی که روی پای خود قرار گرفته باشد، ورپا، هج، سرپا، برپای، برخاسته، قائم
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
کنایه از مدبر. (آنندراج) ، بدبخت. (آنندراج). شوم قدم. (انجمن آرا) :
چو سرسبزی خواجه باشد بجای
چه اندیشه از دشمن سبزپای.
امیرخسرو (از آنندراج).
سر خسرو ز سبزی بر سها باد
غبار سبزپایان زو جدا باد.
میرخسرو (از رشیدی).
رجوع به سبزپا شود
لغت نامه دهخدا
(بِ پا / بِپْ پا)
که پاس چیزی نگاهدارد. پاینده. پاسبان. حافظ. حارس. نگهبان. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مستقر. برجای. ایستاه. مقیم. برپای. بپای.
- بپا باش، برخیز. بایست. (از ناظم الاطباء). رجوع به بپای شود.
- بپا بودن، برقرار بودن. برجا بودن. ایستاده بودن، مجازاً، زن زیباروی و خوب رخ
لغت نامه دهخدا
(بَ)
وزا. (یادداشت بخط دهخدا). رجوع به بزیدن و وزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بزی ̍. کجی پشت، نزدیک سرین و یا مشرف شدن وسط پشت بر سرین یا بیرون آمدگی سینه و درآمدگی پشت یا بیرون آمدگی سرین. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
رشته کوهی است در جنوب فارس که برود ’مند’ ختم میشود، یعنی یکی از شعب رود ’مند’ از دامنۀکوههای بزپار سرچشمه میگیرد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نام طائری است که پایش دراز باشد. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرکّب از: بر + پا، ایستاده. روی پا. (ناظم الاطباء)، قائم و ایستاده. (آنندراج)، سرپا. مقابل نشسته.
- برپا بودن، بر پای بودن صف، متشکل بودن. رده بودن:
بروز بار کو را رای بودی
به پیشش پنج صف برپای بودی.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بلغت زند و پازند، تخم زراعت را گویند مطلقاً، یعنی هر چیز که بجهت خوردن حیوانات کاشته میشود. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). هم ریشه بذر عربی. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به بزر و بذر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شوم قدم. (انجمن آرا) (رشیدی). مرد شوم قدم و نامبارک پی. (برهان). بدقدم. مقابل سپیدپا. رجوع به سبزپای شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برپا
تصویر برپا
ایشتاده، روی پا، قائم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزلا
تصویر بزلا
گزند، رای درست، راه استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بپا
تصویر بپا
مستقر، برجای، مقیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برپا
تصویر برپا
((بَ))
ایستاده، سر پا، برقراری، برجای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبزپا
تصویر سبزپا
((سَ))
شوم، بدقدم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بپا
تصویر بپا
((بِ))
مراقب، نگهبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برپا
تصویر برپا
برقرار
فرهنگ واژه فارسی سره
آباد، آبادان، ایستاده، برقرار، دایر، ایستاده، سرپا، قائم، منعقد
متضاد: نشسته، معمور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نگهبان، مراقب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سست بنیان
فرهنگ گویش مازندرانی
آغل محصور شده با سرشاخه های درخت، نام پلی قدیمی در محله ی قنبرآباد بهشهر، پل تنگ و باریک که از تنه ی درختان ساخته شود، به سبب توانایی
فرهنگ گویش مازندرانی
وسیله ای درگاوآهن برای کم و زیاد کردن عمق شخم
فرهنگ گویش مازندرانی
بزپه
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی